صدایش بر ندامتش و صداقتش شهادت میداد. او از اتهاماتش سخن میگفت و من اتهاماتم را از زبان او میشنیدم. او باید در محکمه دنیا پاسخگو میبود و من باید خودم را برای محاکمه در محکمه خداوند متعال آماده میکردم. نمیدانستم چگونه، اما میدانستم که باید از او حلالیت بطلبم، آن هم به شکلی که فکر نکند برایش فیلم بازی میکنم و یا میخواهم با این چهره او را به دین جذب کنم.
سخنش که تمام شد از او حلالیت طلبیدم. “ببخشید خانم ما مقصریم”. من و من و من مقصر بودیم که دختر جوان اینگونه درباره دینش به قضاوت نشسته بود. توهین او پرده از کمکاری ما بر میداشت او سوالهای ذهنش را مطرح کرده بود؛ سوالهایی را که شاید از رودررو مطرح کردنش میهراسید. مانده بودم که با کدام دفتر هماهنگ کنم. به کجا باید میرفتم که هم در دادگاه موثر باشد و هم با برخورد نامناسب بیش از این باعث دینگریزی یک جوان نشوند؟!
صفائیه، روبروی کیوسک روزنامهفروشی، محل قرار ما شد. تلفن همراه به دست، یکدیگر را پیدا کردیم. دختر چادر به سر و با چهرهای مذهبی آمده بود. سلام که کرد از پس او پیرمردی سلام کرد.
وای دلم ریخت. نگاهش هنوز دلم را میسوزاند. شکسته اما روشن، کوتاه قامت و لاغر اندام کلاهش را در دستان چروکیده مشت کرده بود. چشمانش را و نگاهش را نمیتوانم توصیف کنم.
همه حرفهایش در چشمانش بود. پدری که برای دخترش نگران است و حالا چشم به من دارد که برایش کاری بکنم. دلم با نگاهش بارانی شد. از خجالت سرم را پایین انداختم و او را اول به منزل استاد بردم. مطمئن بودم که استاد با او پدرانه برخورد میکند. در مسیر راه به دختر گفتم صادقانه سخن بگو. اینجا کسی شما را به خاطر گذشتهات و افکار دیروز و حتی امروزت سرزنش نخواهد کرد”.