رنج آدمی
به نظر میآید رنج و درد، دغدغه اصلی ملکیان است. او در این گفتوگو خلوت گزینیِ اخیرِ خود را به دلیل بیماری افسردگی میداند که در یک سال و چند ماه گرفتارش شده است. «گاهی استنباطم این است که افسردگی من ناشی از درد و رنجی است که حداقل از بعضیها بیشتر احساس میکنم… این بیماری را به نوعی باید حساسیت بیشتر به درد و رنج مردم تلقی کرد نه تفکر قویتر.»
ملکیان سه نوع درد و رنج را گروه بندی میکند: دردی که خود فرد متحمل میشود و ناشی از این است که او خطاهای خود را به محاکمه میکشد و «وجدان ملامتگری» او باعث میشود که «من با من» به نزاع بپردازد.
“گاهی استنباطم این است که افسردگی من ناشی از درد و رنجی است که حداقل از بعضیها بیشتر احساس میکنم… این بیماری را به نوعی باید حساسیت بیشتر به درد و رنج مردم تلقی کرد نه تفکر قویتر”
درد دیگری هست که به فرد مربوط نمیشود. محیطی که فرد در آن زندگی میکند، منشاء این درد است. وقتی فرد هم نوعان خود را در رنچ ببیند، «از رنج کشیدن آنها، رنج میبرد.» از این منظر، به اعتقاد ملکیان، سعادت، امر فردی نیست. «نمیشود تو در میان گروهی از انسانهایی که از سعادت بیبهرهاند، سعادتمند باشی… شاید برای فردی این اطرافیان شامل ۷میلیارد انسان روی زمین باشد.»
درد سوم، درد هستی است. این دردی اجتنابناپذیر است که علاج ندارد. شاید دو درد دیگر اجتنابناپذیر باشد اما «این درد ناشی از این است که من هستم.» انسان از وجود خودش و عالم پیرامون سوال میکند و در حیرت از آن رنج میبرد.
ملکیان معتقد است انسان ذووجهین است: هم ایگویسم است یعنی به دنبال لذات خود است و هم آلتوریسم است یعنی به دنبال لذات دیگران هم هست. به عنوان مثال اگر کسی در خیابان گریه کند، غصهدار میشویم. «نباید گفت این درد و رنج ناشی از اخلاقی بودن ماست بلکه ناشی از طبیعت دوگانه ماست.»
مراتب پنجگانه ملکیان
مصطفی ملکیان تعریف میکند که چگونه در جدال با خود، پنج مرحله را در زندگی خود پشت سر گذاشته است: «من فضاهای زیادی را تجربه کردهام…. از بچگی به من میگفتند تو دمدمی مزاجی…گمان من این است که به قدری حقیقتطلب بودهام که در هیچ قالبی نمیگنجیدم.»
او که دانشآموز ممتازی بوده، بر اساس توقع خانواده ابتداء به رشته مهندسی مکانیک گرایش میکند در این رشته هم «قوی» بوده اما احساس میکند که «سوراخ دعا را گم» کرده است. بنابراین، از این رشته منصرف میشود. او در فکر رفتن به حوزه علمیه بود اما در این صورت باید به سربازی میرفت بنابراین در دانشگاه تهران در رشته فلسفه شروع به تحصیل میکند.
«بعد از مدتی دیدم آن چیزی که میخواهم اینجا هم نیست…[دیدم] باید به سرچشمه رفت و در آن زمان حوزه علمیه برای من حکم سرچشمه داشت. من فقط به انگیزه فلسفه و عرفانِ بهاصطلاح اسلامی به علمیه قم رفتم و هیچ به فقه علاقه نداشتم.»
مرتبه اول
«من در ابتداء یک بنیادگرای اسلامی بودم، منهای خشونتش.» این وجه از ملکیان احتمالا تحتتاثیر شرایط تاریخی سال ۵۷ بوده است. او از ۱۷ سالگی تا سال ۶۳ بنیادگرا بوده است.
“نمیشود تو در میان گروهی از انسانهایی که از سعادت بیبهرهاند، سعادتمند باشی… شاید برای فردی این اطرافیان شامل ۷میلیارد انسان روی زمین باشد.”
مرتبه دوم
از سال ۶۳ به سنتگرایی اسلامی کشیده شد. آثاری از رنه گنون و حسین نصر میخواند و کتابهایی از آنها با سرپرستی ملکیان به فارسی ترجمه شد. او تا سال ۶۷ بر این جریان متمرکز بوده و حتی به سنتگرایان غیرمسلمان هم توجه میکند. اما این دوره هم دیری نپایید و متوجه شد که «مواضع آنها قابل دفاع نیست.»
مرتبه سوم
از سال ۶۷ از سنتگرایی اسلامی به تجددگرایی اسلامی کوچ میکند. در این دوره وارد روشنفکری دینی میشود. از مروّجان این تجددگرایی اسلامی به علی شریعتی، مهدی بازرگان، محمود طالقانی، سحابی، محمد مجتهد شبستری، احمد قابل، محسن کدیور و به خصوص عبدالکریم سروش اشاره میکند. اما تا سال ۷۴ زمان میبرد که بار دیگر پروژه روشنفکری دینی را دارای عیب و نقص میبیند. «این پروژه را ناموفق دیدم و هنوز هم میبینم.»
«از آنجا که عاشق چشم و ابروی هیچ مکتبی نبودم و میخواستم ببینم حقیقت کجاست از سال ۷۶ از آن دست کشیدم و به اگزیستانسیالیسم رو آوردم. البته شاخه الهی آن.»
ملکیان به طور شبانه روز به مکاتب و عقاید میپردازد، دقت و تسلط او به سنت فکری غرب و فلسفه اسلامی نشاندهنده این است که «تفریحی» به آنها نمیپرداخته است.
مرتبه پنجم
مصطفی ملکیان راه طولانی حقیقتطلبی خود را ادامه میدهد. «از سال ۸۰ احساس کردم که [اگزیستانسیالیستها] هم سخنانشان برای من قابل دفاع نیست.»
مرتبه پنجم، منزلگاهی است که «برساخته» خودش میداند، همان که به «عقلانیت و معنویت» معروف شده است و کتابی با همین عنوان به چاپ رسانده است. شاید این طولانیترین منزلگاهی است که ملکیان در آن اقامت دارد: ۱۲ سال. «اگر واقعا بفهمم که این هم قابل دفاع نیست، به راه ششم یا هفتم هم میروم.» آرمان او تعامل بین عقلانیت و معنویت است زیرا بدین طریق درد و آلام بشری کم میشود.
از آنجا که دغدغه ملکیان رنج است، در کتاب «عقلانیت و معنویت»، ابتدا ۸ نظریه درباره علل رنج را بررسی میکند سپس در فصول بعدی خطای این نظریات را نشان میدهد. و سرانجام به آخرین یافته خود میرسد: «به نظر من علتالعلل درد و رنجهای بشری این است که بشر میان عقلانیت و معنویت تلفیق نکرده است.»
او از میان فیلسوفان غربی به سقراط، کانت، اسپینوزا و ویتگنشتاین اشاره میکند که تا حدی به «آرمان جمع میان عقلانیت و معنویت» همت گماردند.
او توضیح میدهد که معنویت به معنای دینورزی نیست چون تدین در گرو تعبد است و تعبد با عقلانیت سازگار نیست.