او که ۲۰ سال قبل به اتهام قتل دستگیر شده بود، امسال بعد از سال ها می تواند زمان تحویل سال همراه خانواده اش پای سفره هفت سین بنشین اما به گفته خودش در این مدت خیلی چیزها عوض شده. حتی نمی دانم بیرون از زندان عید چه شکلی است. با “فاطمه مطیع” به بهانه رسیدن نوروز به گفتگو نشسته ایم و او در این گفتگو ماجراهای جالب و خواندنی را از زندگی اش در زندان تعریف می کند
بالاخره بعد از ۲۰ سال از زندان آزاد شدید، شما ۲۰ تا عید را در آنجا گذراندی، چه خاطراتی از آنجا دارید؟
– آخه زندان چه خاطراتی داره. زندان جای آدم های خوب و خوش نیست. در زندان، زندانی ها در سالن ها مختلفی بودند، مثلا ما سالن ۷ بودیم. بعضی از دوستانم مثل کبری – عروس سیاه بخت – در بند دیگری بودند. آنجا هم همینطور سالن بود اما تمیزتر و بهتر بود. آنجا چکی ها و قتلی ها بودند.
درمدت حبس با کدام یکی از زندانی ها بیشتر از همه رفیق بودی و او را می دیدی؟
– هر روز همه همدیگر را می دیدیم اما من هر روز کبری رحمانپور (زنی که پس از قتل مادرشوهرش به عروس سیاه بخت معروف شد) را می دیدم با هم صحبت می کردیم. خیلی افراد دیگر هم بودند. همه در یک سالن بودیم امافقط بندها جدا بود.
در زندان کسی هم بود که از شما بزرگتر باشد؟
– بله، از من بزرگتر هم بود. مثلا زندانی ۸۰ ساله داشتیم. ۷۰ ساله داشتیم. بعضی هاشون چکی بودند بعضی ها هم موادی اما از همه بیشتر، من زندان بودم. فقط من ۲۰ سال زندان بودم و همه من را می شناختند.
در این ۲۰ سال که زندان بودید آیا شنیدید کسی بخواهد نقشه فرار از زندان بکشد؟
– از زندان که نمی شود فرار کنی. نقشه می کشیدند ولی خب چطور می شد فرار کرد. نقشه می کشیدند اما وقتی نمی شد فرار کنند می نشستند سر جایشان. من می گفتم بنشینید. شکم تان سیر شده نقشه می کشید. از زندان نمی شود فرار کرد. بیشتر جوان ها نقشه می کشیدند. پیرها که نمی توانستند کاری بکنند، می نشستند حرف می زدند و شوخی می کردند که وقت شان بگذرد.
در زندان بیشتر با چه کسانی دوست بودید؟
– یکی از دوستان من اختر بود. بیشتر با او می نشستم صحبت می کردم. مژگان هم بود. منیژه هم بود. اینها همه شان قتل کرده بودند و حکم قصاصشان آمده بود. شهلا (قاتل همسر ناصر محمدخانی) هم بود. با اینها می نشستیم در بند ۷ صحبت می کردیم. البته روزها که نبودیم. من روزها می رفتم در بخش فرهنگی کار می کردم. شب ها با هم یک ساعت می نشستیم و همینجوری صحبت می کردیم و از زندگی هامون می گفتیم که چقدر بدبخت و بیچاره شدیم. اینکه بالاخره امشب ما را می برند پای چوبه دار یا فردا شب. همه اش منتظر بودیم که امشب می آیند و ما را برای اجرای حکممان می برند. این زندگی ما بود. چه فایده یک چای می خوردیم. با دلهره. می آمدیم یک لقمه نان بخوریم با دلهره. می خوابیدیم با دلهره. وقتی که آدم زیر قصاص باشد خیلی برایش زندگی سخت است.
روزی که شهلا حکمش اجرا شد را یادتان می آید؟
– بله یادم می آید. چقدر روز بدی بود. از اولش بخواهم بگویم اینکه، روزی که شهلا را به زندان آوردند من آنجا بودم. می گفت کاری نکرده اما قتل را گردن گرفت. شهلا زن خوبی بود. می گفت از بچگی عاشق ناصر بوده. آخر هم زندگی اش را در همین راه گذاشت. شهلا با همه زندانی ها خوب بود. پرستاری می کرد. چند وقت هم فروشگاه دستش بود اما شب اجرای حکمش. آنشب برای ما خیلی شب بدی بود. خانواده اش آمده بودند ملاقات. قرار بود فردا حکمش اجرا شود اما خودش می گفت ناصر هفته قبل به ملاقاتش آمده و گفته پای چوبه دار رضایت می گیرد و نمی گذارد حکم اجرا شود. آن روز او از ما خداحافظی کرد و رفت. بردنش انفرادی. همه گریه می کردیم. خودش فکر می کرد برگردد اما رفت و دیگر نیامد. خیلی روز بدی بود. تا چند روزهمه عزادار بودیم.
در بین حرف هایتان اسم کبری رحمان پور را بردید. رابطه دوستی تان با او چطور بود؟
– کبری کاری به هیچ کس نداشت. سرش تو کارش بود. یک موقع در بند روزنامه پخش می کرد. یک وقت نامه هایی که برای بیرون می دادیم را می برد. برای بیسوادها نامه می نوشت. پستچی نامه ها بود. سرش تو لاک خودش بود. نه با کسی هم خرج می شد و نه با کسی می نشست و بلند می شد. کاری به کسی نداشت. درباره زندگی اش اصلا حرف نمی زد. دختر خیلی خاصی بود، آدم خوبی بود. او هم الان آزاد شده است.
چند سال قبل، وقتی کبری را برای اجرای حکمش بردند یادتان می آید؟
– بله یادم هست. آن موقع چقدر ناراحت شدیم. خدا را شکر، برگشت. گفتند طناب دار نبوده اما خودش گفت طناب دار را انداختند گردنم اما شاکی گفته بود که فعلا دست نگه دارید. البته شاکی ها که خودشان نمی آمدند، وکیل شان می آمد. اینطور که خود کبری تعریف می کرد، بعضی از آنها راضی به قصاص نبودند. بالاخره خواست خدا بود که حکمش اجرا نشود. کبری خیلی دختر خوبی است اما خب وکیلش هم خیلی کمک کرد. هم به من کمک کرد هم به کبری. اگر به من کمک نمی کرد باور کنیدهمان سال ها حکمم اجرا می شد.
حالا کمی هم از خاطرات خوبی که با دوستانتان داشتید صحبت کنید.
– روزهای خوشمان روزهای ملاقات بود یا اینکه وقتی یکی آزاد می شد یا یکی از قصاصی ها رضایت می گرفت. اینها روزهای خوشمان بود. برای آنها خوشحال بودیم اما خودمان برای خودمان ناراحت بودیم اما خوشحال می شدیم که طرف از زندان آزاد می شود. وقتی یکی آزاد می شد واقعا خوشحال بودیم.
در زندان، هنگام عید و سال تحویل چه کار می کردید؟
– عیدها همه مان می نشستیم دور هم شیرینی می آوردند و هر کسی به شکلی تحویل سال نو را جشن می گرفت اما چه فایده. یکی گریه می کرد، یکی غش می کرد. سال تحویل می شد همه گریه می کردند.سال تحویل هر وقت بود بیدار می شدیم اما چه فایده همه اش با چشم گریان. با گریه. یک دفعه نشد ما بخندیم و سال تحویل بشود. عیدی نبود برایمان.
اما امسال برایتان فرق دارد. حالا که آزاد شده اید و در خانه تان هستید چه کار می کنید؟
– امسال هم توکل به خدا. آمدم بیرون. گفتم امسال عیده و باید با بچه ها دور هم باشیم و خوش بگذره اما شوهرم فوت شد. زمانی که من آزاد شدم شوهرم می گفت تموم شد دیگه، قرار بود دیه را خوددولت بدهد اما شوهرم صبر نکرد. گفت من دیه را می دهم که اقلا راحت بخوابم. مجبور شد خانه مان را فروخت و برای دیه داد و گفت هر چقدر دولت کمک می کند، بکند. دیه را داد و بعد از یک هفته مریض شد و خیلی راحت مرد. اصلا خودم هم باور نمی کنم که شوهرم فوت شده است.
بارها گفته اید اما یک بار دیگر توضیح بدهید که به اتهام قتل چه کسی دستگیر شدید؟
– سال ۷۲ مجید، برادر همسرم فوت شد. می گفتند یکی او را مسموم کرده و کشته. یکی دو ماه بعد، مرا به عنوان قاتل دستگیر کردند. گفتندتو مجید را کشته ای، شوهرم گفت قتل را گردن بگیر خیلی زود آزادت می کنیم، من هم گول خوردم و اول اقرار کردم اما بعد که فهمیدم سرم کلاه رفته، راستش را گفتم اما هیچ کس باور نکرد و من ۲۰ سال زندانی شدم.
چرا اتهام قتل را از اول قبول کردید؟
– شوهرم گفت من هوایت را دارم … من هم قتل را گردن گرفتم. فکر می کردم چون زن هستم کاری با من ندارند اما بعد دیدم ماجرا جدی است اما دیگ رهیچ کس حرفم را باور نمی کرد. من گفته بودم پودری خاکستری داخل شربت ریختم و به مجید دادم اما بعدها معلوم شد سم، مایع و زرد رنگ بوده است اما دیگر کار از کار گذشته بود. در دادگاه به قصاص محکوم شدم. حکم من چند بار در دیوانعالی کشور رد شد و من دوباره محاکمه شدم. چند مرتبه هم دادگاه گفت من بیگناهم. این ماجرا ۲۰ سال طول کشید و فکر کنم حدود ۹ بار دادگاهی شدم تا اینکه بالاخره به پرداخت دیه محکوم شده و آزاد شدم. شوهرم از من خواست که قبول کنم مجید را کشته ام و من هم قبول کردم. فکر می کردم خیلی زود آزاد می شوم اما ۲۰سال طول کشید. شاکیان هم دستشان درد نکند گذشت کردند تا من بعد از ۲۰ سال آزاد بشوم. بالاخره سرنوشت من هم اینطوری بود.
حالا که آزاد شدید با چه کسی زندگی می کنید؟
– الان با دخترم زندگی می کنم تا ببینم خدا چه می خواهد. باز اگر شوهرم زنده بود مشکلی نبود اما شوهرم رفت، جوانی ام هم که رفته است. آرزوهایم همه بر باد رفته است. هیچی برایم باقی نمانده است. بهترین لحظه های زندگی ام را در زندان گذراندم. می خواستم بچه هایم را داماد کنم که گوشه زندان بودم. دخترم می خواست زایمان کند اما گوشه زندان بودم. هیچ کدام از اینها را من ندیدم.
بالاخره آزاد شدید و باید به فکر آینده باشید، دنیای بیرون از زندان با ۲۰ سال قبل چه تفاوت هایی کرده است؟
– من دیگه هیچ جایی را بلد نیستم. اگه به خیابان بروم گم می شوم. چند روز قبل رفتم نان بخرم دیگه راه برگشت را پیدا نمی کردم. کنار خیابان نشسته بودم گریه می کردم تا اینکه دختر و عروسم مرا پیدا کردند. یک بار هم دخترم مرا برد سوار مترو بشوم، من که تا حالا مترو ندیده بودم نمی دونستم چی هست و باید چیکار کنم. آن زمان که من دستگیر شدم نون دانه ای ۵ قران بود اما الان خیلی گرون تره. یا اینکه چند روز پیش یک اسکناس سبز رنگی دیدم که انگار ۱۰ هزار تومنی بود. آن زمان ۱۰ هزار تومان خیلی پول بود.
برای عید امسال چه برنامه ای دارید؟
– ان شاءالله توکل به خدا ببینیم چی می شود. ان شاءالله همه خوش باشند. ما هم زیر سایه بقیه. اقلا به ما و بچه هامون یک کم خوش بگذرد. بالاخره عمر من اینطور گذشت. نوه های من خوشحالند که امسال مادربزرگشان کنارشان است اما خب از یک جای دگر ناراحت هستند، اینکه پدربزرگشان را از دست داده اند.
از هم بندی هایتان خبر دارید؟
– چندتا از دوستانم فعلا در زندان هستند، چند نفر هم آزاد شدند، یکی دو نفر هم اعدام شدند. یکی سودابه بود. یکی زهرا. کبری هم که بیرون است. یکی هم آزیتاست که آزاد شد. باهاشون رابطه ندارم اما بعضی وقت ها، بچه ها از زندان زنگ می زنند، می پرسم که کدام یک آزاد شده اندو کدام هایشان هنوز در زندان هستند. اما نه تلفن هاشون رو دارم و نه با آنها رابطه دارم.
آخرین حرفتان در سال ۹۲؟
– ان شاءالله شما هم که در این مدت خبرهای مرا در روزنامه ها می نوشتید سلامت باشید. خدا خیرتان بدهد. دست همه خبرنگارها درد نکند. در این چندساله به من گفتید “قدیمی ترین زندانی زن” اما راستش را بخواهید از این اسم خوشم نمی آمد ولی باز هم دست همه تان درد نکند که کمک کردید و سراغم را می گرفتید.