4

روستای که تمام ساکنانش به شهادت رسیدند+تصاویر

  • کد خبر : 129866
  • ۰۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۲۰:۳۲

آنچه در ادامه می‌آید، خاطراتی از شهید است که به نوعی دیده‌ها و شنیده‌های او محسوب می‌شود و حاوی نکات و موارد جالب توجهی است که شاید برای لحظاتی ما را به فضای زندگی جانبازان شیمیایی سوق دهد،

جانباز شهید «حمید رضا مدنی قمصری» بخش‌هایی از خاطرات خود در ایام جانبازی را در دفتری نگاشته که پس از شهادت او توسط همسرش منتشر شده است.

پیش از این، خبرگزاری فارس گفتگویی با همسر شهید قمصری ارائه داده بود. آنچه در ادامه می‌آید، خاطراتی از شهید است که به نوعی دیده‌ها و شنیده‌های او محسوب می‌شود و حاوی نکات و موارد جالب توجهی است که شاید برای لحظاتی ما را به فضای زندگی جانبازان شیمیایی سوق دهد، ساعاتی از زندگی بین مردم، شهر، خانه و … این خاطرات در کتابی با عنوان «خاطرات سوخته» گردآوری شده است.این خاطرات در ادامه می‌آید.

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری»

-برگه هفتم

*امروز برای سومین‌بار شیمیایی زدند…

همین امروز صبح به کانال پرورش ماهی رسیدیم. شلمچه از مناطق بسیار آلوده است. امروز برای سومین‌بار شیمیایی زدند. حالم به هم ریخته است. همراه بقیه به عقبه آمده‌ام. در بیمارستان با دیدن وضع بچه‌ها خجالت می‌کشم بگویم شیمیایی شده‌‌ام. تاول‌هایی روی پشت یکی از بچه‌هاست که نیمی از پشت او را پوشانده. چشم عده‌ای نمی‌بیند و ترشحات ناجوری دارد. نفس‌ها بریده بریده است. حتی با اکسیژن به زحمت نفس می‌کشند، انگار ریه‌شان پر از آب است.

 

*وضعیت وخیم است اما هیچ‌کس خود را نباخته!

چشم بعضی دیگر سرخ شده و عصبی و به هم ریخته می‌لرزند. برخی آرام دراز کشیده‌اند. برخی نشسته‌اند و نمی‌توانند دراز بکشند. اوضاع وخیمی است. کسی را ندیدم روحیه‌اش را باخته باشد، ولی وضعیت بلاتکلیفی است. اگر قرار باشد جنگ این طور پیش برود چه می‌شود، صدام از انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی استفاده کند و ما سکوت کنیم و هیچ‌کس به داد ما نرسد.

 

-برگه هشتم

*تمام مردم روستا به شهادت رسیده‌اند!

امروز از گردان مرخصی گرفتم و همراه برادرم که در لشکر مسئولیتی دارد به یک روستای مرزی در استان کردستان رفتیم. متأسفانه تا آخر سفر هم نفهمیدم نام این روستای کوچک چیست؛ چون تمام مردم آن به شهادت رسیده‌اند! آن هم با گاز شیمیایی اعصاب! هنوز یک ماه از حمله شیمیایی صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخی صحنه‌ها که در فیلم ها و عکس‌ها از حلبچه دیده‌ام، برایم تداعی می‌شود. گاز اعصاب بلافاصله پس از تأثیر بر انسان‌ها و حیوانات و مرگ آنی آن‌ها، در محیط تجزیه می‌شود و اثری در آب و خاک محیط به جا نمی‌گذارد. تنها با بررسی کیفیت مرگ افراد می‌توان نوع گاز را تشخیص داد.

 

*خفگی با ریه پرآب بعد از شیمیایی

در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمین افتاده و جان داده بودند و آثاری از ضجر و درد در آن‌ها دیده نمی‌شد. اما مردم این روستای کوچک که با ده بمب مورد حمله قرار گرفته، پس از درد و ضجر فراوانی به شهادت رسیده‌اند. چنگ زدن به موی خود، لباس یا خاک را در اغلب آن‌ها دیدم. ظاهراً گاز اعصابی که در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز را از کار می‌اندازد، لذا مرگ در آرامش رخ می‌دهد. در حالی که در این نوع گاز، تا آخرین لحظه جان دادن، مغز هوشیار است و ریه در اثر واکنش طبیعی خود پر از آب می‌شود و خفگی با ریه پر از آب خیلی دردناک است.

 

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری» در جمع رزمندگان (نفر دوم نشسته از سمت راست)

 

*سلاح شیمیایی، سلاح هسته‌ای فقرا!

به نظرم رسید اگر سلاح هسته‌ای منفور است، لااقل به دلیل هزینه و تکنولوژی بالایی که نیاز دارد در دست کسانی است که حداقل برای اعتبار بین‌المللی خود هم که شده در مقابل هر واکنش کوچکی از آن استفاده نمی‌کنند. اما سلاح شیمیایی که در تیتر یکی از روزنامه‌ها آن را سلاح هسته‌ای فُقرا نامیده بود می‌تواند در دست هر بی‌سر و پایی نظیر صدام باشد تا به هر دلیل از آن استفاده کند. استقبال مردم حلبچه از ایرانیان وجود حقیر او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را بدهد و معلوم نیست با چه خصومتی دستور بمباران وسیع این روستا را بدهد و از مرگ ضجرآور آن‌ها لذت ببرد.

 

-برگه نهم

*دختربچه را سرفه امان نمی‌دهد

امروز با یک دختر ‌بچه در بیمارستان ساسان آشنا شدم. از سر‌دشت آمده است. ۳ سال از پایان جنگ می‌گذرد و این دختر بچه ۵ ساله به شدت دچار عارضه‌های شیمیایی است. از مادرش پرسیدم، گفت «در حادثه هفتم تیر‌ ماه ۶۶ شیمیایی شده. بعد توضیح داد آن روز صدام با ۹ بمب خردل شهر مرزی سر‌دشت را مورد حمله قرار داده که حدود صد نفر به شهادت رسیده‌اند و چند هزار نفر شیمیایی شدند.» یادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله شیمیایی قرار گرفت. گاز اعصاب همه مردم شهر حلبچه را در جا کشت و صحنه‌های دلخراشی به وجود آورد. به همین دلیل همه دنیا حلبچه را شناختند. اما چون سردشت یک شهر ایرانی بود و تبلیغ در مورد آن ممکن بود روحیه مردم را تضعیف کند، در سکوت ماند. الآن چه باید کرد؟

 

*هنوز آنها را جانباز نشناخته‌اند!

دخترک، سرفه‌های شدیدی می‌کند. مادرش برای پزشک مشکلات‌اش را می‌شمارد. سرماخوردگی‌های پیاپی، سوزش چشم و بوی بد دهان؛ و شاید مشکلاتی که خودش هم نمی‌دانست. مادرش می‌گفت سالی ۲-۳ بار مجبور است برای درمان به تهران بیاید و بنیاد مستضعفان و جانبازان هنوز آن‌ها را جانباز نشناخته‌ است. او می‌گفت مثل او صد‌ها نفر در سر‌دشت هستند و چون سر‌دشت امکانات تخصصی ندارد مجبورند به ارومیه یا تهران یا شهر‌های دیگر بروند. این دیگر یک مظلومیت مضاعف است.

 

-برگه دهم

*نخواستم بگویم خودم شیمیایی‌ام!

بنیاد می‌گوید تا درصد تعیین نشود، هیچ هزینه درمانی تعلق نمی‌گیرد. چند آزمایش ریه داده‌ام هزینه‌اش ۱۲۰ هزار تومان شده است. گفتند باید از بیمه بگیری. در سالن انتظار بیمه در نوبت نشسته، روزنامه می‌خواندم. ناخواسته حرف‌های دو خانم پشت سری را می‌شنیدم. معلوم است اغلب حرف‌ها در مورد چیست!

 

ـ مهناز رو؟ آره هفته پیش تو هفت‌حوض دیدمش. یه خواستگار براش اومده شیمیاییه! گفتم نری زنش‌شی‌ ها! اینها بچه‌دار نمیشن! خودش هم یک چیزهایی …

 

صدایم کردند و بلند شدم. خانمی از پشت کیوسک شماره شناسنامه خواست. اولش نشنیدم چه می‌گوید سرم را جلوی پنجره شیشه‌ای بردم، بوی دهانم به او خورد با حالت چندش‌ناکی عقب رفت. برگه‌ها را گرفتم و به اتاقی وارد شدم. خانمی برگه‌ها را وارسی کرد و پرسید:حالش بده؟ لابد حدس زده بود کسی با چنین آزمایش‌هایی در این بعد از ظهر گرم تابستان باید زیر کولر خارجی اکسیژن‌ساز در حال استراحت باشد. نخواستم بگویم خودم هستم. گفتم: شیماییه! بدون این که سرش ‌رو بلند کنه گفت: آخ ای!! این‌ها می‌میرند همه‌شان، نه؟!

 

*بابا تو هم اینطوری می‌شی؟؟

هفته گذشته تلویزیون فیلم تکراری یک جانباز شیمیایی را پخش می‌کرد که سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شدید کرده بود. احتمالاً سیستم ایمنی بدنش از کار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهید شد. مجید می‌گفت هر وقت شبکه خبر این جانبازهای شیمیایی دم شهادت را با آن وضع رقّت‌انگیز نشان می‌دهد دخترم می‌پره بغلم میگه: بابا تو هم اینطوری می‌شی؟ می‌گفت هر شب که اخبار تشییع جنازه یک شهید شیمیایی را نشان می‌دهد، تا چند روز خانواده من به هم می‌ریزد. هر تماس تلفنی که می‌شود، منتظر یک خبر از من هستند. خانه که هستم دخترم از مدرسه می‌آید اول می‌پرسه: بابا کو؟!

yjc.ir

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=129866

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]