سعید زیباکلام به تسنیم گفته است:
متأسفانه به بنده اصرارهای زیادی شده برای مصاحبه تا به تک تک مواردی که از طرف اخوی بزرگوار بنده اظهار شده جواب دهم. اما به جد بر آنم که از این کار بسیار زشت اجتناب کنم. البته حرفهای گفتنی بسیاری دارم در تمام زمینههای گفتهشده، اما اعتقادم این است که عرصه خصوصی را به هیچ وجه نباید وارد عرصه عمومی کرد. این را هم از لیبرالیزم یاد نگرفتهام، از حضرت حق یاد گرفتهام. آموختهام که عیوب دیگران را هم نباید جستجو کرد و هم نباید اعلان کرد. بلکه بر عکس! باید پوشاند. ورود به این وادی علیالاصول کار بسیار زشت و قبیحی است.
لذا به کرات در این چند هفته اخیر که بسیاری از ارباب رسانهها مراجعه کردهاند برای مصاحبه مفصل، گفتهام که وارد این عرصه نمیشوم و در برابر اصرار آنها که گفتهاند شما در مظان اتهامات زیادی در عرصۀ افکار عمومی قرار گرفتهاید و به طور ضمنی فالانژ و بدتر از بن لادن معرفی شدهاید، گفتم که پاسخ من به شما فقط این است: “افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد”. اینکه آنچه گفته شده است راست است یا دروغ یا سخنانی تحریفشده، قابل بررسی است.
اما صرف نظر از صدق و کذب این اظهارات، ورود به این وادی علیالاصول کار بسیار زشت و قبیحی است، که “ویل لکل همزه لمزه۩ الذی جمع مالا و عدده۩ یحسب ان ماله اخلده۩ “، و “مال” البته در این عرصه چیزی جز تمجید و ستایش این و آن، و محبوبیت و مشهوریت نزد خلایق نباشد. از حضرت حق برای خود و ایشان عاقبت بخیری طلب میکنم که تا به خود آییم “یومالخروج” است، همان “یوم یقوم الحساب”، آری! “یوم الحسره”. وای بر ما که چقدر از این کیمیاسخن به دوریم: “یا دهر اف لک من خلیل”.
صادق زیباکلام در باره برادرش چه گفته بود؟
صادق زیباکلام چند روز قبل به روزنامه اعتماد گفت:
*ما تنها خانوادهای نیستیم که دارای دیدگاههای کاملا متضادی هستیم. این هم یکی از ویژگیهای جامعه ما به خصوص در دوران پس از انقلاب بوده است. پس از انقلاب، بعضا تفاوتهای بسیار عمیقی بین اعضای برخی خانوادهها ایجاد شده است؛ یعنی خواهر با برادر، برادر با برادر، دختر و پسر با پدر یا مادرشان تفاوتهای سیاسی و عقیدتی عمیقی داشتهاند. میخواهم بگویم که خانواده زیباکلام تنها خانوادهای نیست که دچار این وضع شده؛ البته این وضع، پدیده بسیار نامطلوبی است. من ترجیح میدادم که من هم مثل برادرم یا او هم مثل من فکر میکرد؛ برای اینکه این اختلافات، چه بخواهیم چه نخواهیم، بر روی روابط عاطفی انسانها تاثیر میگذارد. نه فقط دو برادر، بلکه پدر و پسر هم در اثر چنین اختلافاتی از هم دور میشوند.
*البته این را هم بگویم که من، چون آدم لیبرالتر و متساهلتری هستم، خیلی سعی کردهام که این اختلافات را نادیده بگیرم و در اکثریت قریب به اتفاق موارد، من مثل برادر کوچکتر رفتار کردهام و احترام نگه داشتهام. مثلا در اعیاد با برادرم تماس گرفتهام و به دیدن او رفتهام.
*نه تنها در سال تحویل، بلکه در اعیاد مذهبی و موارد دیگر هم، من به دیدن ایشان میرود و تبریک یا تسلیت میگویم.
* اگر من تماس نگیرم، دیگر هیچ ارتباطی بین ما نخواهد بود. من البته این کار را به دو دلیل انجام میدهم، یکی به احترام روح پدرم، چون معتقدم که مرده زنده است و پدر مرحومم از قطع رابطه فرزندانش رنج میبرد. دلیل دوم و مهمتر من برای حفظ این ارتباط، مادرم است. اگر روزی روزگاری، خدای نکرده، مادرم در این دنیا نباشد، دیگر خیلی خودم را موظف نمیدانم که در برابر برادر کوچکترم اظهار کوچکی بکنم.
*من میدانم مادرم از این که بین دو پسر بزرگترش پسرانی که هر دو هم تحصیلکرده و استاد دانشگاه هستند – به دلیل مسائل سیاسی رابطهای نباشد، رنج میبرد. برای این که مادرم چنین رنجی نبرد، من همیشه پیشقدم میشوم و با برادرم تماس میگیرم.
*دکتر سعید زیباکلام هشت سال از من کوچکترند.
* برادرم سعید فقط با من این طور نیست. او در مواجهه با هر کسی که از نظر عقیدتی مقبول نباشد اصرار چندانی به حفظ رابطه ندارد. این حکم کلی حتی شامل فرزندان ایشان یعنی برادرزادههای من هم میشود. ما هم دیگر قبول کردهایم که عقیده برای ایشان خیلی مهمتر از مناسبات و امور انسانی عاطفی است. خواهرها و برادر سوم من هم این وضع را پذیرفتهاند. ولی من شخصا راستگرایانی را دیدهام که با دیگران در عین اختلاف نظر سیاسی رابطه دوستانهای دارند
* ایشان در اعتقادات و افکار و عقایدش خیلی جدی است و اصلا اهل مسامحه و مصالحه نیست.
* برادر من، فوقالعاده مذهبی است و این مذهبی بودن، چیزی نیست که بعد از انقلاب در فکر و عمل او ایجاد شده باشد. ایشان قبل از انقلاب هم، حتی زمانی که ۱۲-۱۰ ساله بود، به شدت مذهبی بود. من دو تا خواهر دارم و خوب یادم هست که وقتی دخترهای همسایهی ما، میخواستند با خواهرهایم به خانه ما بیایند هر وقت که برادرم سعید در خانه بود، به خانه ما نمیآمدند. این داستان برای اواسط دهه ۱۳۴۰ است. برادرم واقعا دوست نداشت دخترهای بیحجاب، ولو که دوستان خواهرهای ما باشند، وارد خانه ما شوند. سعید هر چه بزرگتر شد، مذهبیتر هم شد. او تقریبا از همان سن ۱۶ سالگی، یعنی در اوایل دهه ۱۳۵۰ با آن بخش از فامیل ما که بیحجاب بودند، اصلا رفت و آمد نمیکرد. با کسی هم تعارف و شوخی نداشت.وقتی هم آن اقوام ما به خانهمان میآمدند، سعید اصلا جلو نمیامد که با آنها سلام و علیک بکند. برادرم در همان دوران قبل از انقلاب هم که برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت، با بچههای ایرانی و عرب بسیار متدین آشنا شد و مذهبی بودن در وجودش منظما بیشتر و بیشتر شد. من فکر میکنم همه موضعگیریها و جهت گیریهای برادرم، ملهم و متاثر از اعتقادات مذهبی اوست.
* من همان قدر که با بستگان نمازخوان و مقیدم رفت و آمد میکنم، با بستگان بیحجاب و بینمازم هم رفت و آمد دارم. مذهب باعث نمیشود که من در قبال بستگان و دوستان و آشنایانم خط کشی بکنم. ولی برادرم این طور نیست. برادرم اول به اعتقادات دینی افراد نگاه میکند، بعد به خود آنها.
*دینداری من میلنگد! فکر میکنم رفتار درست متعلق به برادرم باشد. بالاخره، شما یا به چیزی اعتقاد داری یا نداری. به هر حال من این گونه نیستم. من نمیتوانم با کسانی که بیدین هستند، به صرف بیدین بودن، قطع رابطه بکنم. ولی برادرم خیلی راحت با نزدیکترین افراد هم اگر عامل به احکام اسلام نباشند، قطع رابطه میکند. یعنی حتی اگر کسی نماز هم نخواند، برادرم خیلی به او نزدیک نمیشود.
*ایشان درسش خیلی خوب بود. ابتدا در دانشگاه منچستر، برق و الکترونیک خواند. او هم مثل من به علوم انسانی علاقه داشت ولی مطالعات مذهبیاش بسیار زیاد بود؛ یعنی چندین برابر دانشجویان دیگر، مطالعه مذهبی داشت. بعد از انقلاب، برادرم به ایران بازگشت و مدتی در کردستان رئیس رادیو و تلویزیون بود. بعدا با حکم دکتر قطبزاده،که وزیر خارجه بود، سفیر ایران در فیلیپین شد. او چند سالی در فیلیپین بود و سپس مدتی هم مدیر کل یکی از قسمتهای وزارت خارجه شد (اگر اشتباه نکنم، مدیر کل سازمانهای بینالمللی وزارت خارجه). اما با دکتر ولایتی و دیگران مشکلات و اختلافات نسبتا شدیدی پیدا کرد و از وزارت خارجه بیرون آمد. دوباره به انگلستان برگشت و چون به فلسفه علاقه داشت، تغییر رشته داد و در دانشگاه لیدز، در مقطع دکترا، فلسفه علم خواند.
*برادرم در دوران قبل از انقلاب، به دکتر سروش خیلی نزدیک بود. او مسوول انجمن اسلامی دانشجویان در انگلستان بود و به دکتر سروش و برادران خرازی و دکتر ابراهیم یزدی و دکتر صادق طباطبایی و قطبزاده و بنیصدر نزدیک بود و با آنها همکاری داشت. بعد از انقلاب، البته مدتی هم در ستاد انقلاب فرهنگی با آقای دکتر پورجوادی همکاری میکرد. نهایتا در اواسط دهه ۱۳۶۰ چنان که گفتم، به انگلستان برگشت و دکترای فلسفه علم گرفت. اوایل دهه ۷۰ به ایران برگشت و مدتی در دانشگاه امام صادق(ع) تدریس کرد. سپس به دانشگاه تهران آمد و الان هم استاد فلسفه علم در دانشگاه تهران است. به هر حال برادرم قبل از انقلاب، در انگلستان خیلی به دکتر سروش نزدیک بود و اساسا دکتر سروش یکی از کسانی بود که باعث گرایش برادرم به فلسفه علم شد. ولی وقتی که سعید دکترایش را گرفت و از انگلستان به ایران برگشت، به تدریج با سروش زاویه پیدا کرد و هرچه جلوتر آمدیم، اختلافات او هم با سروش بیشتر شد و در سال ۷۳ یا ۷۴، دیگر اصلا نتوانست با سروش کار کند و به کلی از او جدا شد. برادرم تا قبل از آن تاریخ، مدتی در دپارتمان فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف با دکتر سروش کار میکرد. پس از قطع همکاری با سروش، به دانشگاه امام صادق (ع) رفت و بعد هم، به دانشگاه تهران.
*ایشان با آن سابقه ارتدوکسی مذهبیشان، طبیعتا با دولتی مثل دولت روحانی یا هاشمی و به خصوص با دولتی همچون دولت خاتمی، به هیچ وجه سازگاری ندارد و در حقیقت این افراد و دولتهایشان را تا مرز خیانتکردن به انقلاب و آرمانهای انقلاب، پیش میبرد و متهم میکند. بر عکس، برادرم به شدت از احمدینژاد طرفداری میکرد که این هم طبیعی بود. رمز و راز درک نگاه ایشان از یک جهت خیلی ساده است. برادر من با هر چیزی که ملهم و متاثر از غرب باشد، با تمام وجود مخالف است. او اساسا غرب را از حیث اندیشه و فلسفه و اقتصاد و مناسبات اجتماعی و سیاسی اقتصادی، پست و ناپاک و پلید می داند. غرب را جرثومه فساد و تباهی میداند.
* چرا دکتر سعید زیباکلام از احمدینژاد طرفداری میکرد؟ برای اینکه معتقد بود احمدینژاد با تمام توان در برابر غرب ایستاده است. چرا برادر من از هاشمی با تمام وجود متنفر است؟ برای اینکه او معتقد است هاشمی میخواست ایران را مثل ژاپن و برزیل کند. چرا برادرم با تمام وجود از خاتمی و اصلاحطلبان بیزار است؟ چون او معتقد است که خاتمی و اصلاحطلبان میخواستند دموکراسی غربی را در ایران پیاده کنند.
*در دو سال آخر، که احمدینژاد با نظام و رهبری زاویه پیدا کرده بود، تا جایی که من در جریان هستم، برادرم دیگر مثل گذشته از احمدینژاد حمایت نمیکرد، ولی تا قبل از آن، با تمام وجود از احمدی نژاد حمایت میکرد.
* در دید و بازدیدهای خانوادگی چون مواضع همدیگر را میدانیم با هم بحث نمیکنیم. البته برادرم به کسانی که من به آنها احترام میگذارم. مثل هاشمی و خاتمی، اعتراضهایی میکند ولی من وانمود میکنم که این اعتراضها را نشنیدهام!
*آخر قصه برادران زیباکلام از نظر من این است: تا وقتی که مادر ما در قید حیات باشند (حالا اگر من خودم زودتر از مادرم فوت نشوم)، من به احترام مادرم خودم را موظف میدانم ارتباطم با برادرم قطع نشود. ولی اگر – زبانم لال – مادرمان از دنیا بروند، فکر میکنم آن تار مویی هم که ما را به هم متصل میکند، متاسفانه از بین خواهد رفت.