6

نگذارید این بچه برود جبهه!+ تصاویر

  • کد خبر : 133887
  • ۱۵ تیر ۱۳۹۳ - ۸:۲۸

صاحب کارش چند بار آمد و با برادرش صحبت کرد و گفت: «نگذارید این بچه برود جبهه. حیف است این جوان. با کمال صحبت کنید اگر پیش من بماند برایش در شهرک مسعودیه مغازه می گیرم و خودم شریکش می شوم»

چیزی به تولدش نمانده بود. همه منتظر بودند که «کمال» از جبهه برگردد تا مراسم بیستمین سالگرد تولدش را جشن بگیرند. همه گوش به زنگ و چشم به در بودند. بالاخره کمال از منطقه زنگ زد خانه. احوال تک تک اعضای خانواده را پرسید.

آخر سر گفت : «بروید سراغ بابا، بگویید بیاید پشت تلفن. باهاشون کار واجب دارم». با پدرش احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «بابا، دیگر منتظر من نباش. من دیگر به خانه بر نمی گردم. حلالم کن» چند روز بعد در منطقه میمک، ترکش کور خمپاره ای چشم راست «کمال بشیری» را نشانه گرفت و ترکشی دیگر بی رحمانه پهلوی وی را شکافت.

سرانجام پیکر غرقه به خون کمال در هودجی از نور به خانه برگشت و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (س) برای همیشه آرام گرفت. برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک شهید کمال بشیری به شهرک نمونه سپاه در غرب تهران رفتیم و با خانم «عذرا رضایی» مادر گرامی ایشان گفت و گو کردیم که می­خوانید .

دوقلوها

«اولاد خیلی بد است. دل آدم را می سوزاند!» زن این را می گوید و به عکس بزرگ شهید که روبروی تختش جا خوش کرده، چشم می دوزد. روی تخت کمی جابجا می شود. پیش از آنکه از کمال حرف بزند، آرام می گوید: «بمیرم برای بچه های امام حسین (ع) که همه شان در به در شدند» بعد به پهنای صورت اشک می ریزد و شانه هایش آشکارا می لرزد.

آنگاه از پس پرده اشک دوباره به عکس بزرگ کمال خیره می شود. آنقدر که به دوران کودکی کمال می رسد. «کمال و عفت دو قلو بودند. در بیمارستان فرح (شهید اکبر ابادی فعلی) به دنیا آمدند. کمال بچه لاغری بود اما عفت یک کمی چاق­تر. کمال از بچگی فرق داشت. خیلی زیبا بود این بچه. گل سر سبد خانواده بود. موهای خرمایی و چشمهای عسلی داشت. همسایه ها به بهانه دیدن کمال می آمدند خانه ما . کمال را بغل می کردند و می بوسیدند. همه دوستش داشتند. از بس که این بچه دوست داشتنی بود»

مکبر کوچک

«پا قدم دوقلوها خوب بود. کمال و عفت که به دنیا آمدند با خودشان خیر و برکت به خانه آوردند. طوری که حاج آقا در پاساژ گلابگیران (امامزاده اسماعیل) یک مغازه جوراب بافی خرید و کسب و کارش رونق گرفت. «جلال» دوره ابتدایی را در دبستان گلستان درس خواند. » عذر خواهی می کند و می گوید: «ببخشید منظورم کمال بود. گاهی اوقات اسم بچه ها یادم می رود». باز گریه می کند.

گوشه چارقد سفیدش را کمی بالا می کشد و اشک هایش را پاک می کند و می­گوید: «درس­اش بدک نبود. اما از بچگی به کارهای فنی خیلی علاقه داشت. دوره راهنمایی را در مدرسه شرافت (چهارراه سیروس ) خواند. ظهرها که مدرسه تعطیل می شد، یکراست می رفت مسجد امام حسن مجتبی (ع) و آنجا فعالیت می کرد. کمال مکبر مسجد بود. کلاس دوم راهنمایی بود که دچار سانحه شد و دیگر به مدرسه نرفت .کمال خیلی مظلوم بود.»

 

 
مرد اخلاق

روی تخت باز کمی جا بجا می شود و اصرار می کند که : «تعارف نکنید، میوه بخورید. شکلات بردارید. چایتون یخ نکند.» بعد از کمی مکث می گوید: «کمال به کارهای فنی خیلی علاقه داشت. به خاطر همین رفت سراغ تلوزیون سازی. در خیابان اتابک مشغول کار شد. یادگیری اش خوب بود.

هم کار می کرد و هم به مسجد و بسیج می رفت و فعالیت می کرد. آن موقع پایگاه مسجد محله مان خیلی فعال بود. با بچه های بسیج کارهای فرهنگی می کردند. می رفت حوزه علمیه آیت الله مجتهدی و پای جلسات تفسیر و درس اخلاق حاج آقا مجتهدی می نشست. یک جا بند نبود این بچه. دو سال بود کمال در تلوزیون سازی کار می کرد که جنگ شروع شد. چند بار خواست برود جبهه اما اجازه ندادند. خیلی کوچک بود. سن و سالی که نداشت. اما کمال دست بردار نبود. می خواست هر طور شده برود جبهه.»
سرباز امام

«حیف نیست که تو بروی و خودت را به کشتن بدهی» این را استاد کارش گفته بود. صاحب کارش چند بار آمد و با جلال(برادرش) صحبت کرد و گفت: «نگذارید این بچه برود جبهه. حیف است این جوان. با کمال صحبت کنید اگر پیش من بماند برایش در شهرک مسعودیه مغازه می گیرم و خودم شریکش می شوم. حیف است برود» با کمال هر چقدر حرف زدیم، فایده نکرد و آخرش گفت : «حضرت امام فرموده هر کس می تواند باید برود جبهه. توی جبهه نیاز به ما بیشتر است. من باید بروم جبهه» بالاخره از من و پدرشان اجازه گرفت و رفت دوره آموزشی. به گمانم زمستان ۶۰ بود که رفتند همدان( فکر می کند). سه ماه دوره آموزشی همدان بود. وقتی آمد مرخصی خرمشهر تازه آزاد شده بود. »

عارف کوچک

«این آلبوم مال کمال است، بفرمایید عکس هایش را ببینید» حاج خانم از پسرش می خواهد در باره عکس ها بیشتر توصیح دهد. آقا جواد برادر کوچک کمال، آلبوم سبز رنگ قدیمی را با وسواس ورق می زند و عکسهای دوره آموزشی کمال را نشان می دهد و می گوید: «کمال وقتی دوره آموزشی را تمام کرد و برگشت خانه، حالاتش خیلی عوض شده بود. ابتدا به جبهه غرب رفت . بعد به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد. در گردان های مختلف لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) خدمت می کرد. مدتی در گردان مسلم بن عقیل بود. مدتی هم در گردان بلال حبشی. موقع شهادتش هم عضو گردان حبیب ابن مظاهر بود. جز بچه های اطلاعات عملیات . با اینکه سن و سال کمی داشت اما وقتی وارد جنگ شد ، نماز شبش مثل نماز یومیه شده بود. روزه هم زیاد می گرفت. »

 

 
سفر سرخ

بار آخر که کمال آمد مرخصی ما شمال بودیم، خانه خواهرم. کمال هم آمد آنجا. تعجب کردیم. خیلی لاغر شده بود بچه­ام. بگو بخند دیگر نداشت! خیلی کم حرف شده بود. چهره اش هم عوض شده بود انگاری. خیلی مظلوم بود این بچه (باز گریه می کند) یک مدت کنارمان بود باز رفت جبهه.

یک ماه قبل از شهادتش زنگ زد خانه. با همه بچه ها  حرف زد. هر وقت زنگ می زد می گفت :«ان شاء الله به زودی می آیم. دلم برایتان تنگ شده» اما این سری آخر طور دیگری حرف می زد. آن روز با تک تک بچه ها حرف زد. با حاج آقا که صحبت کرد گفت: «من در جبهه می مانم تا جنگ تمام شود» بعد دیگر از کمال خبر نداشتیم که بعد از یک ماه خبر شهادتش را دادند. (به عکس کمال خیره می شود و دیگر چیزی نمی گوید…)

دفاع مقدس

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=133887

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]