در هشت سال جنگ تحمیلی خیلی از کارها وقتی در جبهه انجام می شد تفاوتش با بیرون از آن منطقه شاید زمین تا آسمان بود. مثلا مدیر یا رئیس یک گروه یا اداره و یا هر جای دیگری هیچ وقت حاضر به مرتب کردن اتاق خود هم نمی شد و اصلا این را در شان و شخصیت خودش هم نمی دید. یا نشست و برخاست آدم ها با هم بر حسب حساب و کتاب و منفعتی انجام می شد.
ولی در جبهه اینگونه نبود. فرمانده لشکر در کمال خضوع پنهانی می رفت کفش همرزمانش را تمیز می کرد و یا لباسشان را می شست. آنجا نشست و برخاست های افراد با یکدیگر فقط از سر صفا و ایمان و صمیمیت بود. آنجا مدینه فاضله ای بود که نه رئیسی بزرگی می کرد و نه زیردستی شکایت. جنگ در راه خدا تمام معادلاتی را که نفس آدم ها در شهرها ایجاد کرده بودند به هم ریخته بود. مثلا در شهر بعضی از آدمها برای بالا رفتن جایگاه مادی خود حاضر بودند به هر مرد و نامردی کولی دهند تا نفع خودشان را ببرند ولی در جبهه حتی کولی دادنش هم برای خدا بود و فرق داشت.
تا شهدا با شهدا