این نوشتار میکوشد در این مجال کوتاه، تنها زمینهها و عوامل دخیل در پیدایش داعش در سطح نظام بینالملل را بررسی کرده و کالبدشکافی بیشتر این پدیده در حوزههای سیاسی، اجتماعی، قومی و مذهبی را به فرصتی دیگر و به صاحبنظران این حوزهها میسپارد.
نیمه دوم قرن بیستم، سالهای شکلگیری و پیدایش نهضتهای آزادیبخش و وقوع انقلابهای متعدد در گوشه و کنار جهان بود؛ انقلابهایی که خبرسازترین رودیدادهای آن دوران، چهره و نظم سیاسی بسیاری از مناطق آسیا و آفریقا و آمریکا لاتین را دگرگون کرد.
بسیاری از تحلیلگران پیدایش آن جنبشها و وقوع آن انقلابها را واکنش و پاسخ جهان سوم به پدیده استعمار خواندند؛ به عبارت دیگر، استعمار کلاسیک در قرن نوزدهم و سپس استعمار نو در قرن بیستم، کنشی از سوی کشورهای استعمارگر بود که واکنشِ ظهور جنبشهای رهاییبخش و وقوع انقلابها در جهان سوم را به دنبال داشت.
با پایان یافتن جنگ سرد و نظام دو قطبی در نظام بینالملل، جهان غرب با محوریت ایالات متحده آمریکا و به پشتوانه نظری نظریهپردازانی چون هانتینگتون و فوکویاما و با گفتمانهایی نظیر برخورد تمدنها و پایان تاریخ به سوی تأسیس یک نظام هژمونیک حرکت کرد؛ نظامی که از نگاه بسیاری تحلیلگران نظام بینالملل، تفاوتها و شباهتهای بسیاری با نظام استعماری کهن داشت.
نکته اصلی و کلیدی این نوشتار، تأکید بر این واقعیت است که ظهور و گسترش گروههای افراطی و تروریستی در دو دهه اخیر، یکی از عوارض زیانبار جانبی نظام هژمونیک است. تلاش نظام سلطه برای گسترش عمق و دامنه تسلط خود بر سایر مناطق و دیگر بازیگران، البته با واکنشهای گوناگون سایر بازیگران نیز روبهرو شده است. این واکنشها طیف وسیعی از واکنشها، از همراهی با طیب خاطر گرفته تا انقیاد از سر اکراه، مخالفت نظری و بالاخره مخالفت عملی و نظری را در بر میگیرد؛ برای نمونه، واکنش و مواضع جمهوری اسلامی ایران در قبال نظام هژمونیک در دهههای گذشته، تبلور یک مخالفت منطقی مبتنی بر بنیادهای نظری مستدل و نیز مخالفت عملی واقعگرایانه و خردگرایانه و در چهارچوب حقوق بینالملل و منطبق بر نرمها و هنجارهای پذیرفته و جاری در روابط بینالملل بوده است.
گروههای افراطی و تکفیری از قبیل القاعده و داعش در پایان این زنجیره واکنشها جا میگیرند که نوع عمل و کار آنها تا اندازه بسیاری، ریشه در برداشت آنها از جهان و برداشتهای رادیکال و تنگنظرانه آنها از متون دینی و البته بستر و ساختاری دارد که این گروهها در آن زاده شده و نشو و نما کردهاند. تحلیل محتوای مصاحبهها، خطابهها و پیامهای سران القاعده و داعش و تلقی آنها از نظام بینالملل و بازیگران آن، به خوبی این رابطه را نشان میدهد.
نکته بسیار مهم دیگری که توجه به آن به فهم بهتر ما از این رابطه کمک میکند، این واقعیت است که نظام هژمونیک با دیدن واقعیتِ تولد و رشد این پدیده و احتمال حضور آن به عنوان یک بازیگر جدید در معادلات منطقهای و بینالمللی تلاش کرد تا حد ممکن با مهندسیِ خوب خود، روند پیدایش و ظهور این بازیگران جدید را مدیریت کرده و سپس تا آنجا که میشود، مستقیم و غیرمستقیم نحوه عملکرد آنها را با منافع خود هماهنگ سازد.
تحولات میدانی در دو دهه گذشته در افغانستان و جهان عرب با تأییدِ تحلیل آمده، حکایت از این دارد که هرچند غرب و در رأس آن ایالات متحده آمریکا، در فاز اول این پروژه (اعمال نفوذ و مدیریت در شکلگیری این گروهها) به کامیابی نسبی رسیدهاند، با این همه، در فاز دوم که مرحله گسترش و نقش آفرینی را شامل میشود، به شدت به خطا رفته و با ناکامی و چالش جدی روبهرو شدهاند.
استراتژی کنونی آمریکا برای مبارزه با پدیده داعش، در حقیقت، تلاش برای یافتن راهکارهایی با هدف جبران خطای محاسبه در فاز دوم است. به رغم ادعای رهبران آمریکا درباره اعلام جنگ به داعش، شواهد قانعکنندهای مبنی بر تجدیدنظر واشنگتن در استراتژی خود مبنی بر استفاده ابزاری از این ریزبازیگران نوظهور به چشم نمیخورد. سنت واقعگرایی و خردورزیِ دوراندیشانه، حکم میکند که آمریکا و غرب از هماکنون به دوران پسا هژمونیک در نظام بینالملل بیندیشند و به جای هزینه کردن برای ایجاد ائتلافهای ساختگی و زودگذر به فکر تعامل متوازن و منطقی با بازیگران تأثیرگذار و ماندگار در منطقه باشند. تنها در چهارچوب یک چنین رویکردی خواهد بود که تلاش مشترک ایران و غرب ـ به طور عام ـ و ایران و آمریکا ـ به طور خاص ـ میتواند ثبات و امنیت پایدار در منطقه خاورمیانه را به ارمغان آورد.
دکتر محمدحسن خانی