شهید روحانی مصطفی ردانی پور در سال ۱۳۳۷ در یکی از خانههای قدیمی منطقهی مستضعفنشین(پشت مسجد امام) در شهر اصفهان متولد شد. پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالیبافی مخارج زندگی خود را تامین و آبرومندانه زندگی میکردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه اطهار(ع) و حضرت زهرا(س) برخوردار بودند، تا آنجا که با همان درآمد ناچیز جلسات روضهخوانی ماهانه در منزلشان برگزار میشد.
در ادامه ۱۰ خاطره از زندگی این شهید بزرگوار را با هم میخوانیم:
هنرستان
یک گوشهی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتابهای انقلابی و مذهبی. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
اعلامیهها و عکسهای امام
مادر نشسته بود وسط حیاط، رخت میشست. مرتضی آمد تو. گفت «یا الله، مادر چند تا نقاش آوردم، خونه رو ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکسها و اعلامیهها با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند «مراقب جوونهاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون میزنن. توی کارهای سیاسی میاندازنشون. خراب کار میشن.»
دیده بان
گلوله ی توپ خانهی خودی، درست صد متری سنگر، روی یک لولهی نفت خورده بود و آتش بود که هوا میرفت. دیده بان قهر کرده بود. نمیآمد توی سنگر. از دست خودش، ازدست مصطفی، از دست همه دلگیر بود. می گفت «من دیگه دیده بانی نمیدم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود، میافتاد رو سر بچهها. من چی کار باید میکردم؟» مصطفی می گفت «کوتاه بیا. دیگه کاریش نمیشه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده. تو که کم نذاشتی.»
نبرد تا آخرین نفس
تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود. افتاده بود کنار جاده. بلندش کردم. انداختمش روی شانهام. از زمین و آسمان آتش میریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت «نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار. برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود، اما چیزی به من نگفته بود. بهداری هم نمیتوانست کاری بکند. باید میرفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلش را پر از گلوله کرد. آرپی جی را گرفت توی دستش. خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . به هیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند. خاک ریز را زیر آتش گرفتند. بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.
مرد زاهد شب
شب جمعه، دعای کمیل میخواند . اشک همه را در میآورد. بلند میشد. راه میافتاد توی بیابان؛ پای برهنه. روی رملها میدوید. گریه میکرد. امام زمان را صدا میزد. بچهها هم دنبالش زار میزدند. میافتاد. بی هوش میشد. هوش که میآمد، میخندید. جان میگرفت. دوباره بلند میشد. میدوید ضجه میزد. یابن الحسن یابن الحسن میگفت. صبح که میشد، ندبه میخواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.
آخرین رمضان
ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی میگفت «امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی میرفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را میخواندند، توی حال خودش نبود. ناله میزد. داد میکشید. استغفار میکرد. از حال میرفت. از دعا که بر میگشتند، گوشهی حیاط، میایستاد نماز شب میخواند. زیر انداز هم نمیانداخت. هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمیتوانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال، العفو میگفت. گریه میکرد. میگفت «ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم میشم.»
عقد
تا آن روز امام را ندیده بودم. دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمیشدم. در اتاق که وا شد، هر دو از جا پریدیم. نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم. گوشهی چادرم را انداختم روی دست امام. بعد دست امام را سفت گرفتم. میبوسیدم، به سر و صورتم میکشیدم. امام من را نگاه میکرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس میکردم. خطبهی عقد را که خواندند، مصطفی گفت «آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت «از خدا میخوام که بهت صبر بده.»
شب عروسی
پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجلهی رسول، درست سر خیابان. بغض کرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل میکشیدند. داد میزد «مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه میکرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش. انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچهها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد. میگفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»
پاکتهای هدیه
ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتینهایش را واکس زده بودم. ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشکهای صورتم را با پشت دست پاک میکردم. مادر آمد. گریه میکرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
دستم را کشید، برد گوشهی حیاط . گفت «این پاکتها را به آدرسهایی که روشون نوشتهم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پولهایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده شهید.
نبود
بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپهی برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردیم. مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپهی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.
خبرگزاری دفاع مقدس