در زمان یکى از خلفاى بنى عباس بر اثر ندادن مالیات بر اهل بلخ غضب کرد مردى را طلب کرد بعنوان فرماندار آن شهر روانه کرد و گفت: تا مى توانى بر مردم آنجا سخت بگیرید و ترحم بر آنان روا مدارید تا اینکه مالیات را بدهند.
جام/فرماندار روانه شد به شهر بلخ و فرمانى صادر گردید که هرچه زودتر مالیات را بدهید و الا عقوبت و زندان جاى شماست با این گفتار در میان مردم سر و صداها بلند شد و دیگر آرامش نداشتند مردم فلک زده بلخ هرچه فکر کردند چاره ندیدند تا اینکه شورا کردند که بروند دامن عیال فرماندار را بگیرند تا شاید راه چاره اى پیدا شود.
عده اى حرکت کردند به طرف عیال فرماندار و مطلب را اظهار کردند که ما بیچاره ایم قدرت دادن مالیات را نداریم، این وضع رقتبار زنهاى بى سرپرست تاثیرى در روحیه آن زن با ایمان ایجاد کرد، زن با دیدن این منظره پیراهن مرصع به جواهر که براى مجالس عروسى تهیه کرده بود به شوهر داد به جاى مالیات مردم بلخ به نزد خلیفه عباسى فرستاد که از مردم آن شهر بگذرد البته قیمت پیراهن زیادتر از مالیات بود، فرماندار پیراهن را آورد پیش خلیفه نهاد، خلیفه گفت: این چیست؟ گفت: خراج مالیات بلخ است که عیالم به جاى مالیات داده است.
آنها تهى دست بودند پس شما قبول نمایید، خلیفه از جریان وضع مردم باخبر شد که قادر به دادن مالیات نیستند و زن فرماندار پیراهن خود را براى مالیات فرستاده، خلیفه این زن را بسیار تحسین کرد و دستور داد بکلى مالیات عفو شود و پیراهن را برگرداند به خود زن، وقتى که فرماندار پیراهن را به زن خود برگرداند و گفت: خلیفه از عمل شما تحسین کرد و احترام گذاشت و مالیات را بخشید، بعد زن سوال کرد: آیا سلطان بر این پیراهن نگاه کرد یا نه؟ گفت: بلى.
زن گفت: پیراهنى که نظر نامحرم بر آن افتاده باشد من دیگر نمى پوشم ولى آن را بفروشید تا در بلخ مسجدى بنا کرد مسجد فعلى از پول همان پیراهن است، بعد از تکمیل بنا، ثلث پول زیاد آمد آن را نیز زیر یکى از ستونهاى مسجد پنهان کردند که هر وقت مسجد محتاج به تعمیر باشد از آن پول استفاده کنند، عفت یک زن چقدر عالى است.