از یکی از همسایهها در کوچه روبهرویی دفتر، پیش از آنکه وارد خانهاش شود، میپرسم: میدانید دفتر احمدینژاد اینجاست؟ میداند و احمدینژاد را هم هر از گاهی میبیند، اما چیز بیشتری نمیگوید. میپرسم با او صحبت هم کردهاید؟ میگوید: «سؤالهای خطرناک سیاسی نپرس» و در را میبندد.
با نگهبان باجه دیپلماتیک سر صحبت را باز میکنم. میدانست دفتر احمدینژاد آن روبهروست. چیز زیادی نمیگوید. اما پس از گذشت ساعتی، رفت و آمدهای مکرر به دفتر او را به حرف زدن وا میدارد. میپرسد: «امروز اینجا چه خبر است؟»
«محمد» با دستانی پر از خواربار، از خرید میآید. سرایدار یکی از خانههای منطقه است. میدانست آنجا دفتر احمدینژاد است. میگوید: «اوایل نگهبانان ساختمان نمیگفتند که اینجا کجاست، اما بعدها معلوم شد دفتر احمدینژاد است.» میگوید: «نگهبانان و محافظان به احمدینژاد میگویند حاجی. یک روز به من گفتند بیا به حاجی نامه بنویس و یک کمکی بگیر اما من ننوشتم.» او نمیداند که ساختمان متعلق به کجاست، اما میگوید: «اینجا قبلاً استخر بود، دو سال پیش آمدند و مقداری تعمیرات انجام دادند و بعد احمدینژاد به اینجا آمد.» یکی از تعمیرات، بستن پنجرههای جنوبی و غربی با آجر است.
پیرمردی هم وارد بحث ما میشود. پیرمرد از سال ۴۶ ساکن ولنجک است. او نیز احمدینژاد را دیده است که به این ساختمان می آید. پیرمرد میگوید: «این ساختمان قبلاً استخر بود و کسی از آن استفاده نمیکرد تا دو سال پیش که تعمیراتی انجام دادند و شد دفتر احمدینژاد.» محمد رفت و آمدهای بسیاری را به این ساختمان دیده است، او حتی حسین رضازاده را هم دیده است که به دفتر رئیس جمهوری سابق میرفته. محمد میگوید: «میگویند دفتر دانشگاهی احمدینژاد اینجاست.» صفر خودروهایی را که کنار خیابان پارک شده است، نشان داده و ادامه میدهد: «همه اینها مربوط به دفتر احمدینژاد است.»