از محیط کار و وظایفی که برعهده داشتم راضی بودم و احساس امنیت می کردم حدود یک سال بعد با جوانی ازدواج کردم اما زندگی مشترک من و یونس ۶ماه بیشتر طول نکشید چرا که پس از ازدواج متوجه شدم همسرم فردی خلافکار و معتاد است، به همین خاطر از او جدا شدم و به کارم در شرکت خدمات نظافتی ادامه دادم تا این که روزی از سوی شرکت به یک مکان بزرگ اقامتی برای کار موقت معرفی شدم.
آن روز وقتی به مرکز اقامتی رفتم با مدیر آن جا آشنا شدم و او مرا از بازگشت به کار قبلی ام منع کرد و پیشنهاد داد به طور دائم در آن مرکز اقامتی کار کنم. اگرچه متوجه رفتارها و نگاه های معنادار احد شده بودم سعی می کردم نسبت به رفتار او بی تفاوت باشم ولی زمانی به خود آمدم که احساس کردم من هم نسبت به احد علاقه خاصی پیدا کردم و هر روز بیشتر به او نزدیک می شدم تا این که روزی او با چهره ای مهربان تر از همیشه پیشنهاد ازدواج داد و گفت: از همسرش جدا شده است اما برای آشنایی بیشتر باید مدتی به طور موقت با یکدیگر ازدواج کنیم.
او وقتی با مخالفت من برای ازدواج موقت رو به رو شد دیگر اصرار نکرد و ما همچنان به رفتارهای گذشته خود ادامه دادیم، حدود یک هفته بعد هنگامی که مشغول استراحت بودم مرا به اتاق خودش دعوت کرد تا کمی با هم صحبت کنیم اما او پا را از صحبت کردن فراتر گذاشت و من از این که به خواسته بی شرمانه او پاسخ داده بودم پشیمان بودم و عذاب وجدان رهایم نمی کرد .
بعد از این ماجرا او به التماس های من برای ازدواج هم پاسخی نمی داد تا این که از کارهای گذشته ام توبه کردم و موضوع را با رئیس مرکز اقامتی در میان گذاشتم تازه آنجا بود که فهمیدم احد متاهل است و فرزندانی هم سن من دارد او برای حفظ آبروی خودش با رفتاری ناعادلانه مرا از کار اخراج کرد.