بی تردید او یک سیاستمدار صادق، یک فیلسوف و حقوقدان، یک مجتهد مسلم و یک مبارز انقلابی، و معمار نظام حقوقی و قضایی نوین است. اما آنچه اینک مورد توجه است، شناخت شهید بهشتی، به مثابه یک عالم دینی و مربی اخلاقی است. او به تمام معنا مصداق بارز یک روحانی آشنا به زمان و متبحر در تربیت نسل های پس از خود نیز بوده است، و این همان نکته مهمی است که نباید بیش از این ناگفته باقی بماند.
او بدون اینکه ادعایی داشته باشد، به واقع یک معلم بزرگ اخلاق بود و با اخلاص و تبحر هر چه تمام تر به تربیت جوانان همت می گماشت. در سخت ترین شرایط برای آنان وقت می گذاشت و با نرمخویی و جذابیت، همان کاری را می کرد که مردم، بویژه نسل جوان ما از یک عالم دینی انتظار داشته و دارد. شخصاً انسان های موفق بسیاری را می شناسم که مسیر زندگی خود را در اثر برخورد صمیمانه با او پیدا کرده اند، و ای کاش هنرمندان متعهد و چیره دست ما موفق می شدند تا به مدد آثار گرانبها و خاطرات بسیار آموزنده ای که از او باقی مانده است، این جنبه و جنبه های دیگر از شخصیت کم نظیر او را به تصویر می کشیدند؛ اما گویا مظلومیت هم نمی خواهد هیچگاه از آن چهره نورانی جدا گردد.
در این روزها که طبعاً بیش از هر وقت دیگر یاد و نام شهید بهشتی گرامی داشته می شود، شاید بازگو کردن یک تجربه فردی، ادای دینی دیگر و افزودن قطره ای کوچک به دریای فضایلی باشد که از او به یادگار مانده است. این تجربه در دل خود درسهای فراوانی دارد که بر اهل نظر پوشیده نیست.
دقیقاً غروب پنجشنبه، چهارم تیرماه ۱۳۶۰، بود که همراه با جمعی از هم سن و سال های خود توفیق دیداری به یادماندنی و نا تمام با آن بزرگوار را یافتم. آن روزها، من هنوز چند ماهی تا رسیدن به سن شانزده سالگی! فاصله داشتم، و او نیز رییس دیوان عالی کشور و رئیس قوه قضائیه محسوب میشد، و قوه قضائیه در آن روزها از پرکارترین نهادهای کشور بود. غیر از آنکه مشغول بازسازی و ترسیم چهره جدید دستگاه عریض و طویل دادگستری بود، توطئههای مداوم، خیانتهای منافقین و بحرانهای دشمن ساخته در مناطق مختلف کشور، هوشیاری و سرعت عمل دستگاه عدالت را ضروری میساخت. امّا مهمتر از همه اینها، حضور شهید بهشتی در دیگر ارکان اصلی مدیریت کشور بود که به جهت تجربه و هوشمندی و آشنایی با جهان، گرهگشای انقلاب در همه زمینهها به شمار میرفت.
دشمنان نیز این را میدانستند و لذا برای تخریب چهره وی از هیچ اقدامی فروگذار نمیکردند؛ و شایعاتی زشت و بیاساس دهان به دهان میچرخید. هر روز ترور و انفجاری رخ میداد و همه میدانستند که بهشتی در صدر آن فهرست قرار دارد. با این حال، ما را به حضور پذیرفت. چند نوجوان بودیم که میخواستیم با وی درباره لزوم قاطعیت و برخورد دستگاه قضایی با کسانی صحبت کنیم که به خیال ما مستحق اعدام نیز بودند!
غروب آن روز، قرار ملاقات ما بود؛ در نمازخانه مدرسه رفاه؛ میدان بهارستان، پشت مدرسه عالی شهیدمطهری، خیابان نخشب. بدون هیچ مانع و یا بازرسی به سالن بزرگی که در طبقه دوم مدرسه بود، وارد شدیم. او در محراب نشسته بود و چهار پنج نفری نیز با وی مشغول گفتگو بودند.
برق چهرهاش خیره کننده بود و من که از اولین ورودی ها بودم، نفهمیدم که فاصله درب ورودی تا محراب را چگونه طی کردم. غرق جمال و جلال او شده بودم. انصافاً زیبا و پرابهت بود. سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین ما را تحویل گرفت و خوشآمد گفت. با برخی از ما شانزده هفده سالهها دست مردانهای داد و تعارف کرد که همانجا بنشینیم.
به آرامی و با دقت حرفها را شنید و با تبسمی که بر لب داشت در جایگاه نشست و با رسمیت و البته صمیمیت پاسخ همه حرفها را، مستقیم یا غیرمستقیم، داد.
به ضرورت کار فرهنگی اشاره کرد و تجربه هیئتهای مؤتلفهاسلامی را به عنوان نمونه ذکر کرد که چگونه فعالیت هدفمند هیئتهای کوچک مذهبی در محلهها و فامیلها توانست پس از چند سال به ثمر بنشیند. از قضاوتهای نسنجیده و تندخویی برحذر داشت و همه را به ایده همیشگیاش دعوت کرد: «جذب؛ در حد امکان و دفع؛ به اندازه ضرورت».
چنان آرام و شمرده سخن میگفت که گویی کاری مهمتر از همین حرفها ندارد. پاسخ همه سوالات خودمان را گرفته بودیم. از سِن و محل سخنرانی که پایین آمد، با همه حاضران که حالا بیشتر هم شده بودند، شروع به خوش و بش کرد.
من دوربینی با خود برده بودم که در آن روزگار دارای حلقه فیلمی برای تعداد محدودی عکس بود؛ یا ۱۲ تایی بود یا ۲۴ تایی. حاضران از من خواستند که از آنها با شهید بهشتی عکس بگیرم و من نیز سخاوتمندانه همین کار را کردم. چند عکس که گرفتم، نوبت خودم شد. از یکی از حاضران خواهش کردم که تصویری هم از خود من با شهید بهشتی بردارد.
کنار آن بزرگوار ایستادم. دست بر دوش من نهاد و صمیمانه به عکاس اعلام آمادگی کرد. از بخت بد عکاس هر چه کرد، موفق نشد و گفت: مثل اینکه فیلم دوربین تمام شده است…!
کسی نمی داند که آن لحظه چقدر به من سخت گذشت. بغض گلوی مرا فشرد و قطرههای اشک برپرده چشمانم نشست. خیلی حسرت خوردم که با دوربین خود از همه با اوعکس گرفتم، امّا خودم بیبهره ماندم.
شهید بهشتی که وضع مرا دید، با لحن گرمی که هنوز هم آن را احساس میکنم، رو به من کرد و بسیار جدی و مهربانانه گفت: اینکه ناراحتی ندارد. هفته بعد، همین موقع بیا. دوربینت را هم بیاور تا هر چه میخواهی با هم عکس بگیریم.
خیلی خوشحال شدم؛ امّا کمتر از ۷۲ ساعت بعد، صدای انفجار مهیبی شنیدم که پیامش این بود: دیدار با سید محمد حسینی بهشتی؛ سیدالشهدای انقلاب اسلامی، به قیامت موکول شد. ان شاء الله