خدا را شکر با گذشت ۳۱ سال از زندگی مشترکمان هنوز هم این عشق پا برجاست و همه چیز به خوبی پیش می رود و من و همسرم از زندگیمان راضی هستیم.
به گزارش خبرنگار «نیمرخ» برنا، بسیاری از ما از زندگی هایی که به مشکل برخوردند و نهایتا به طلاق منجر شده اند کم و بیش چیزهایی میدانیم اما در خصوص زندگی افراد موفق چطور؟
در تلاشیم در سلسله گزارشهایی به زندگی چند زوج موفق و عاشق بپردازیم و فاکتورهایی که منجر به شکلگیری یک زندگی عاشقانه و آرامش بخش شده پیدا کنیم شاید که بتواند الگویی باشد ارزشمند برای جوانترها…
«زهرا _ذ» ۵۰ ساله و «بهروز_ذ»۵۴ ساله است با گذشت ۳۱ سال از زندگی مشترکشان هنوز عاشقانه همدیگر را دوست دارند.
«زهرا _ذ» در تشریح زندگیاش به برنا میگوید:من و همسرم نسبت فامیلی داشتیم و ازهمان زمانی که من به دنیا آمدم، طبق رسم و رسومات گذشته، پدرشوهرم مرا به نشان همسرم درآورد و به همسرم که فقط ۴-۵سال سن داشت گفت:«من وصیت میکنم که این دختر مال تو باشد و تو در آینده باید با او ازدواج کنی»
هر روز که ما بزرگ و بزرگتر میشدیم، بیشتر به همدیگر علاقه پیدا میکردیم و این علاقه را به صورت غیر کلامی به همدیگر ابراز میکردیم. هیچگاه حجب و حیا اجازه نمیداد که با هم صحبت کنیم و یا نامهای رد و بدل کنیم ، بیشتر از چشمهایمان میفهمیدیم که عاشقانه همدیگر را دوست داریم.
بعد از اینکه من بزرگتر شدم و به مقطع دبیرستان رسیدم، زمانیکه من در کلاس مدرسه مشغول درس خواندن بودم، همسرم تقریباً هر روز سنگی را به پنجره کلاسمان پرتاب میکرد تا من متوجه حضور او شوم. خیلی به درس و ادامه تحصیل علاقه داشتم و همیشه در رویاهایم به رشته پزشکی و دکتر شدنم فکر میکردم. البته هنوزم به این موضوع فکر میکنم که متاسفانه زندگی به من فرصت ادامه تحصیل را نداد.
بهروز نوه عموی من بود و ازقبل همدیگر را می شناختیم زمانیکه مادربهروز(مادرشوهرم) به خواستگاری من آمد، همزمان دو خواستگار پولدار داشتم که یکی از آنها مقیم آمریکا بود و منتظر جواب من؛ اما من فقط به بهروز فکر میکردم. البته ته دلم خیلی راضی بودم اما به دلیل اینکه من زود جواب ندهم، ۶ماهی او را سرگردان کردم و بعد از ۶ماه رفت و آمد و خواستگاری های پی در پی، جواب مثبت دادم و در تیرماه سال ۵۶عقد کرده و بعد از سه سال عروسی کردیم. خداوند در سال ۶۰یک دختر و در سال ۶۲ پسری به ما عطا کرد.
قبل از ازدواج ما پدر همسرم فوت کرد و مجبور شدیم برای اینکه مادرشوهرم تنها نباشد با او زندگی کنیم، به مدت۱۴سال با مادرشوهرم زندگی کردیم و هیچ مشکلی بین ما نبود. انقدر با هم صمیمی بودیم که کسی باور نمیکرد که ما عروس و مادرشوهریم و همه ما را به چشم دختر و مادر می دیدند.
من همه این خوبی ها و صمیمیت ها را مدیون احترام بین خودم و او می دانم. زیرا احترام باعث میشد که ما هیچ وقت صدایمان بر روی هم بلند نشود و از هم گلهای نداشته باشیم. مادر شوهرم سال ۷۲ یکدفعه بیمار شد و من احساس غریبی میکردم. احساس میکردم مادر خودم را از دست میدهم. همیشه سعی میکردم بخندم و گریه مرا نبیند.
زمانیکه خداوند مادر همسرم را از ما گرفت، داغ سنگینی بر من وارد شد، به قدری گریه کرده بودم که هیچ کس باور نمیکرد یک عروس برای مادرشوهرش این طور عزاداری میکند و بسیار ضعیف و نحیف شده بودم. برای همسرم هم خیلی سخت بود، زیرا با از دست دادن مادرش هیچ خواهر و برادری نداشت و احساس تنهایی میکرد. مادرش حکم خواهر و برادر و پدر را برای او داشت.
راز موفقیت در زندگی زناشویی من این بود که قبل از اینکه من و همسر با هم زن وشوهر باشیم، دو تا دوست بودیم. بحثهای امروزه مانند «مردسالاری و زن سالاری» بین ما نبود.
مساله بعدی احترام بین من و همسرم است که هنوزم باعث شده آن پرده حجب وحیا بین ما از بین نرود و بعد از ۳۱سال به همدیگر عشق میورزیم و بیشتر همدیگر را دوست داریم.
یکی دیگر از رازهای موفقیت ما صداقت بود. هیچگاه همسرم چیزی را از من پنهان نمیکرد و من هم همینطور. در همه مسایل با همدیگر مشورت میکردیم و با کمک همدیگر مشکلاتمان را حل میکردیم.
به همدیگر وفادار بودیم و با تمام زرق و برق زندگی هیچگاه همدیگر را فراموش نکرده و نمی کنیم. هنوز عشق بین ما مانند همان دوران نامزدی است البته با قاطعیت میگویم که بیشتر هم شده است.
با اینکه زندگی ما را از صفر شروع کردیم اما از نظر اقتصادی در سطح خوبی قرار داریم.
دو فرزندم در زندگی ما نقش بسزایی داشتند. چون حاصل عشق ما بودند و به آنها عشق می ورزیدیم حتی این عشق و علاقه ای که بین من و همسرم بود را به آنها هم منتقل کردیم.
همسرم بسیار باملاحظه است، زمانیکه من بیمار میشوم به من حتی اجازه انجام کارهای خانه را نمی دهد و خودش به شخصه تمامی کارهای منزل را انجام میدهد، البته متقابلاً من هم با اینکه همسرم به بیماری قلبی دچار شده است به او رسیدگی میکنم، من دکتر دوم همسرم هستم(باخنده).
همسرم خیلی مرا درک میکند با اینکه من خانهدار هستم ، مرا در امر زندگی و خانهداری کمک میکند و هیچگاه مسائل کاری را با خانه و خانواده درگیر نمیکند.
در جمع و یا میهمانی نه من به او «آقا» میگویم و نه او به من «خانم». من و همسرم خیلی عادی همدیگر را به نام کوچک خود صدا می کنیم و در مقابل دیگران به هیچ وجه با هم بحث و جدل نمی کنیم و به یکدیگر احترام می گذاریم. اقوام و فامیل و دوستان به من و همسرم لطف بسیار دارند و ما را لیلی و مجنون فامیل می دانند.
شبها وقتی همسرم به منزل میآید، طبق عادت همیشگیمان بعد از صرف شام و کمی استراحت و تماشای تلویزیون و نوشیدن چای و خوردن میوه، هردو باهم به پیاده روی می رویم.
اگر اختلافی بین زوج های فامیل بیفتد، به من و همسرم رجوع میکنند که ما مشکلشان را با صحبت کردن، حل کنیم و خداروشکر چندین مورد پیش آمده بود که الحمدالله مشکلشان حل شده و جلوی جدا شدن زوجی را گرفتهایم.
خدا را شکر با گذشت ۳۱ سال از زندگی مشترکمان هنوز هم این عشق پا برجاست و همه چیز به خوبی پیش می رود و من و همسرم از زندگیمان راضی هستیم و برای همه جوانها آرزوی خوشبختی و سربلندی را داریم.