به گزارش دفاع پرس، فاطمه سادات کیایی؛ “اعظم خداپور” همسر شهید مدافع حرم محمدعلی خادمی است که در اولین روز از ماه محرم سال ۹۴ در عملیاتی در سوریه به شهادت رسید. اهل مشهد است و ۳۶ سال سن دارد، ۲۰ ساله بود که با محمدعلی ازدواج کرد. نگار ۱۴ ساله و محمد جواد ۶ ساله حاصل زندگی آنها هستند. اعظم بعد از شهادتِ چشم و چراغ خانهاش برای بچهها هم پدری میکند و هم مادری.
اعظم خداپور از ابتدای آشنایی و ماجرای ازدواجش با شهید خادمی اینطور روایت میکند: عمهای ناتنی دارم که خالهی محمدعلی نیز است. آن روزها محمدعلی سرباز بود و من را در رفت و آمد به خانه عمهام دیده بود و خانوادهاش به شوخی مساله ازدواج را مطرح کرده بودند اما حرف جدی زده نشده بود. هفته آخر سربازی به خانه برگشته بود و گفته بود باید برایم به خواستگاری بروید و تا خواستگاری نروید من دنبال گرفتن کارت پایان خدمت نمیروم.
گفته بودند شما سربازی را تمام کن بعد ما به خواستگاری میرویم. اما او گفته بود نه اول بروید خواستگاری بعد من سربازی را تمام میکنم. خانوادهاش به خانه ما آمدند و چون جوان خوبی بود و از او شناخت داشتیم، خانواده قبول کردند. مجلس عقد را برگزار کردیم و او رفت خدمتش را به پایان رساند. در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با این همسر شهید مدافع حرم را میخوانید:
محمدعلی بسیار خجالتی و البته شاد و خوش اخلاق بود. به یاد دارم در دوران نوجوانی که یکبار ایشان را خانه عمهام دیده بودم به خاطر همین خجالتی بودن سر به سرش گذاشتم ولی او چیزی نگفت. خانه آقای خادمی دیوار به دیوار خانه عمهام بود. وقتی میفهمید آمدهام از روی پشت بام به خانه خالهاش میآمد. یعنی حتی نمیخواست خانه را دور بزند. ما که در خانه حرف میزدیم ایشان از پشت پنجره حرفهای ما را گوش میداد. خود و خانوادهاش بسیار با ایمانی بودند، همینها باعث شد که همان شب اول خواستگاری به او جواب مثبت بدهیم.
با نام افغانستانی عازم سوریه شد
سال ۹۳ برای اولین بار حرف سوریه پیش آمد. از رفتن دوستانش میگفت اما صحبتی از رفتن خودش نبود. تنها گفته بود من هم دوست دارم بروم. بعد از رفتن پسر خواهرش عزم رفتن کرد. پیش از آن پسر خواهرش که پدرش عراقی بود برای محمدعلی از وضعیت سوریه و جبهه مقاومت گفته بود. دیگر شوهرم طاقت نیاورد و گفت من هم باید برای دفاع از حرم به سوریه بروم.
گفتم: محمدعلی اگر حضرت زینب(س) طلبیده باشد که میروی اگر نه که هرچقدرم تلاش کنی نمیشود. با پسر خواهرش هماهنگ کرد و با اسم افغانستانی برای اعزام ثبت نام کرد. برای اینکه شک نکنند ایرانی است گفته بود هیچ مدرکی با خودم از افغانستان نیاوردهام، زن و بچه هم ندارم. چون اگر واقعیت را میگفت ممکن بود مدارک را بخواهند. پسرخواهرش ضامنش شد تا اینکه توانست ثبت نام کند. روی لهجهاش نیز خیلی کار کرد و سعی میکرد تا جایی که امکان دارد صحبت نکند تا کسی مشکوک نشود.
راستش ابتدا راضی نبودم چون خیلی از فضای آنجا با توجه به چیزهایی که شنیده بودم، ترس داشتم. گفتم محمدجان نرو اما او میگفت: هرچه خواست خداست همان میشود حداقل یک بار باید بروم. تو هم راضی باش. من هم راضی شدم و او رفت.
بار اولی که رفت ۴ ماه در جبهه بود و سپس برگشت. اینبار که خواست برود مانعش شدم، اما او اشک ریخت که همسرم آنجا حرم در خطر است و حرامیها به مسلمانان و شیعیان حمله میکنند و باید بروم. همسرم اهل حرم تنهایند باید بروم.
بازگشت به سوریه
من میرنجم وقتی عدهای بدون درک میگویند که افغانستانیها برای پول به سوریه میروند. همسر من با اینکه ایرانی بود ولی با نام افغانستانی به سوریه رفت چراکه هدف او فقط دفاع از حرم بود. وقتی تنهایی و بی کسی حرم حضرت زینب(س) را دید خیلی دلش گرفت و عازم سوریه شد.
محمدعلی خیلی شاد و شوخ طبع بود. یک بار در تماس تلفنی گفت که بعد از سه ماه برمیگردد اما ۴ ماه شد و نیامد. گفتم پس چرا نمیآیی؟ گفت: بچهها نمیگذارند، میگویند تو همینجا و با خندهها و شوخطبعیهایت به ما روحیه بده.
محمدعلی گاهی وقتها از وضعیت آنجا برای من میگفت. او میگفت: تروریستها کودکان را گول میزنند تا در بین نیروهای مقاومت عملیات انتحاری انجام دهند. آنان به زنهای حامله هم رحم نمیکنند و به عنوان نیروی انتحاری از آنان استفاده میکنند. میگفت باید قدر آرامشی را که در ایران داریم را بدانیم.
پس از بازگشت از اولین سفر، آماده رفتن مجدد به سوریه شد. بعد از یک ماه ساکش را بست. یک پشه بند برای خودش خرید چون میگفت پشههای آنجا خیلی اذیت میکنند. برای اینکه این بار هم مانعش نشوم ساکش را پیش دوستش گذاشته بود. ملافه بزرگ سفید رنگی هم خریده بود و میگفت میخواهم وقت خواب پهن کنم که جایم تمیز باشد. محمدعلی به تمیزی محیط در بدترین شرایط هم اهمیت میداد.
روزهای آخر از من خواست موهایش را کوتاه کنم با اینکه تازه اصلاح کرده بود ولی گفت بیا کمی موهایم را مرتب کن چون آنجا آرایشگاهی نیست و معلوم هم نیست که کی برگردم.
همان روزها دخترم مریضی سختی گرفت. صبح قرار بود برود و من هم میخواستم دخترم را بیمارستان ببرم. هنوز خواب بود که آرام بچهها را بلند کردم و حاضر شدیم تا به بیمارستان برویم. میخواستم بیدار نشود تا خواب بماند و نرود اما وقتی از بیمارستان برگشتم دیدم نیست.
خندههایش را فراموش نمیکنم
مگر میشود لبخندهایش را به خاطر پول از دست بدهم، لحظات خوشش را به خاطر پول از دست بدهم، مگر میشود نوازشش روی سر بچهها را به خاطر پول از دست بدهم. تنها آرزویش این بود که پسرش را ببرد استخر، مگر میشود اینها به خاطر پول فدا شوند.
هر وقت میرفت بازار اگر خوراکی میخرید توی پلاستیک مشکی میگذاشت که نکند کسی ببیند و دلش خواسته باشد. به دخترم میگفت میخواهی میوه بخوری در خانه بخور شاید کسی در مدرسه میوه نداشته باشد. از من میخواست به دخترم حرفی نزنم که ناراحت بشود. حتی خودش در خانه ظرف میشست تا بچهها کار نکنند. پسرش را روی شانهاش میگذاشت و میگفت میخواهم از بالا همه چیز را ببیند.
هرچه داشت برای همه بود، به پول و مادیات اهمیت نمیداد. ظاهر و باطنش یکی بود. مقید بود که حق الناسی به گردن نداشته باشد. میگفت خدا از همه چیز میگذرد الا حق الناس، به فرزندانش هم سفارش میکرد حق الناس از کسی به گردن نداشته باشند.
دوست داشت اسم دخترمان زینب باشد
ارتباطش با بچهها خیلی خوب بود. با بچههای دیگران هم همینطور بود. در خانه با بچهها بازی میکرد. بار اولی که از سوریه برگشت دست به گردن دخترم انداخته بود و جلو جلو راه میرفتند. توی خیابان دخترم را میبوسید و میگفت: عاشقتم بابا جان.
اسم دخترم را خودم انتخاب کردم. همه تصمیمات زندگی را به من محول میکرد. اسم دخترمان را نگار گذاشتم ولی خودش اسم زینب(س) را دوست داشت پسرم را هم نذر کردم و به امام رضا گفتم اگر پسر شد محمدجواد میگذارم.
دخترم هنوز شهادت پدرش را باور نکرده است. میگوید اشتباه شده بابای من خلی زرنگه؛ واقعا هم خیلی تند و فرز بود. میگه بابای من برمیگردد. پسرم میگوید بابا چرا از مهمانی خدا برنمیگردد و هر دو هنوز در انتظار بازگشت پدرشان هستند.