اگر بگوییم “اقتصاد و فرهنگ” یک بحث فلسفی کلان می شود که البته بازتاب روی اقتصاد فرهنگ نیز دارد. اما وقتی بحث “اقتصاد فرهنگ” است بحث روشن و مشخصی است. در کل در بحث های نظام سازی که من به آن گرایش دارم وقتی صحبت از خرده نظام های فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و نظامی به وجود می آید عنصر اصلی و خط دهنده و معنایی را فرهنگ می دانند، به معنایی یک عنصر فکری و اندیشه ای است و عنصر انطباقی و رافع نیازهای انسانی را اقتصاد می دانند. و آنجایی که به نظامهای ارزشی عمل کننده است و پیش برنده است سیاست است. بنده شخصا این دیدگاه را بیش تر میپسندم.
همواره گفتهام که این فرهنگ است که باید به سیاست، یا اقتصاد و سود، خط بدهد. در یک تقسیم بندی اشاره کردم که حتی ممکن است بنا به ملاحظات و مصلحت هایی تقدم رتبی را به سیاست و اقتصاد بدهیم اما تقدم ارزشی از آن فرهنگ و مولفه های مربوط به آن است. این تقدم ارزشی باید همواره بر تقدم رتبی سایه بیندازد، یعنی ما نباید به هر ارزش به اقتدار برسیم و یا به سود برسیم. حال ممکن است این سوال مطرح شود که اقتصاد کجا باید به فرهنگ توجه کند و سایه تقدم ارزشی را بر خود احساس کند؟
پاسخ این سوال بحث قناعت است. یعنی اگر اقتصاد قرار باشد فرهنگی باشد؛ باید توجه به قناعت داشته باشد. یعنی این که ما سعی کنیم یک فرهنگ اقتصادی ایجاد کنیم که قناعت حاکم بر آن باشد، علاوه بر محدودیت های شرعی و فرهنگی که داریم، برای رسیدن به سود اقتصادی قرار نیست هر کالایی را تولید بکنیم و مصرف گرایی بی رویه را فریاد بزنیم.
بنابراین یک نوع ارتباط را هم باید بین اقتصاد و فرهنگ قایل شد، علاوه بر این ارتباطی که قایل شدم از اقتصاد به فرهنگ، یک جهتی هم از اقتصاد به فرهنگ وجود دارد. یک فرهنگ را نمی توان بدون کارآمدی و بدون قابلیت ها و فرصت هایی که در اختیار قرار می دهد محقق کرد. هرقدر هم که ارزش های ناب داشته باشیم بالاخره باید این ارزشها را اجرا کنیم. اجرای این ارزشها نیاز به ابزار اقتصادی دارد. حتی یک امر فرهنگی را هم نمی توان بدون توجه به ابزارهای اقتصادی پیش برد، ضمن این که باید توجه کرد نیازهای انسان نیازهای جامعی است که شامل نیازهای اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و … می شود. منتهی در جهت گیری های کلان من معتقد هستم که این نظم اندیشه ای و فرهنگی است که باید جهت دهنده باشد.
اگر برعکس شود ترجمانی از ماکیاولیسم و سودگرایی و لذت گرایی به وجود می آید. البته در این بحث ها اعتقادی به روبنا و زیربنا ندارم. بلکه یک نگاه یکپارچه و مجموعه ای را دنبال می کنم با این توضیح که عناصر مختلف یک نظام اجتماعی با هم مرتبط اند اما قابل تقلیل به هم نیستند. یعنی ما نمی توانیم فرهنگ را به اقتصاد تقلیل دهیم و یا برعکس. اما ارتباط بین این خرده نظام ها را هم منکر نیستیم. در این ارتباط وزن ارزشی عناصر با هم متفاوت است؛ یعنی ارزش غایی را به فرهنگ می دهیم و ارزش رتبی را به اقتصاد. در این ارتباط متقابل نه از دلالت های فرهنگ روی اقتصاد غافلیم و نه از دلالت های اقتصاد روی فرهنگ، اما وزن بیشتری به فرهنگ و ارزش های یک نظام می دهیم. اما زیر بنا و روبنا نیست. زیربنا و روبنا حکایت از یک ثنویت می کند و من هیچ گاه قایل به ثنویت نبوده ام، یعنی دو عالم جدا و دو ساحت مختلف را در نظر بگیرم.
آنچه که در دهه های اخیر در دنیای غرب اتفاق افتاده و ما هم تاحدی شاهد آن هستیم تفوق خرد ابزاری است. در خرد ابزاری همه چیز حکم کالا و ابزار را پیدا می کند و فرهنگ و ایده در خدمت کالایی شدن و ابزاری شدن است و انسان نسبت به جایگاه خود بیگانه می شود. یک از خود بیگانگی و مسخ شدگی به انسان دست می دهد و انسان اسیر شیء وارگی می شود و قربانی چیزی می شود که با دست خود خلق کرده است. مثلا صنعت و تکنولوژی را خودش خلق کرده اما آنها برایش تبدیل به بت می شود. یعنی یک فرهنگ مادی گرا و لذت گرا حکم فرما شده است و همه چیز حکم وسیله پیدا کرده است. به عبارت دیگر جای تقدم ارزشی و رتبی عوض شده است. این آن چیزی است که به نام کارآمدی و به رخ کشیدن تمدن غربی در غرب به وجود آمده و ما هم متاسفانه اسیرش شدهایم، به عبارت دیگر در دام یک سیاست یک بام و دو هوا افتاده ایم. یعنی در ساحت هستی شناسی و معرفت شناسی یک حرف می زنیم و در ساحت سیاست های اجرایی درست جا پای غرب می گذاریم و غافل از این هستیم که عواقب این یک بام و دو هوایی برای ما بیش تر از انسانی است که در غرب زندگی می کند و تکلیفش را با خدا و متافیزیک حل کرده است.
سوال دیگری که اینجا مطرح می شود این است که در این بین جایگاه اقتصاد فرهنگ کجاست؟ وقتی می گوییم فرهنگ با شهود سر و کار دارد، نباید تجویزی و دستورالعملی باشد و از بالا دیکته شود. ملزوماتی دارد که یکی از آن ها اقتصادی بودن است. کسی که می خواهد در عرصه فرهنگ کار شهودی بکند باید به فکر امرار معاشش هم باشد. با توجه به تقسیم کاری که انجام شده و با توجه به تمایز یافتگی ها این امر باید قابل توجیه باشد که فرد با کار فرهنگ کار اقتصادی هم بکند. به لحاظ معرفت شناختی من اعتقاد دارم که حیات سیاسی ما با حیات فرهنگی ما و حیات اقتصادی ما باید پیوند بخورد و حالتی پیش بیاید که فرد علاوه بر امرار معاش ساعتی هم برای خرد ورزی و هنرورزی اختصاص دهد، اما شرایط کنونی جهان به گونه ای است که شدنی نیست؛ بنابراین باید فکری برای اقتصاد فرهنگ کرد.
خطری که اقتصاد فرهنگ را تهدید می کند این است که هرآن ممکن است به نام اقتصاد فرهنگ بعد معاش فراموش شود یا این که بعد معیشت گرایی اصالت پیدا کند و حالتی به وجود آید که ما امروزه شاهد آن هستیم و به نام فعالیت های فرهنگی و هنری یک لذت گرایی و سودانگاری انجام می شود و کارهای سطحی و مبتذل تولید می شود، این یک طرف قضیه است. طرف دیگر این که وقتی اقتصاد گرایی باب می شود وظیفه دولت های ایدئولوژیک و فرهنگی نسبت به فرهنگ مغفول واقع می شود. یعنی دولت می گوید حالا که اقتصاد گرایی باب است، من فقط وظیفه تامین معاش و امنیت مردم را دارم و مسئول حقوق فرهنگی مردم نیستم. این مقولهی پیچیدهای است که بسته به جوامع مختلف باید به آن پاسخ داد. اولا یک هنرمند اگر واقعا می خواهد اصالت را به شهود فرهنگی بدهد هیچگاه نبایستی اسیر اقتصاد گرایی شود و برای سود اقتصادی هرکاری انجام دهد. چیزی که امروزه در عرصه سینما شاهد آن هستیم و ممکن است در عرصه کتاب نیز با آن مواجه باشیم.
این وظیفه دولت های ایدئولوژیک و دولت هایی است که شعار فرهنگی می دهند و خود را ظاهرا دلمشغول ارشاد و وظایف فرهنگی می کنند که هزینه تامین معاش هنرمندان و اندیشمندانی را که به دنبال تولید آثار محتوایی و فاخر هستند را بدهد. این جاست که مقوله ای به نام وظایف فرهنگی دولت به وجود می آید. اگر به سمت لذت گرایی، سودگرایی یا اقتدارگرایی در عرصه سیاست پیش برویم این مساله به وجود می آید که تولیدات سطحی مطرح می شود و به جای این که ذائقه فرهنگی مردم را ارتقا دهیم آن را تنزل می دهیم و نوعی توده گرایی فرهنگی باب می شود که فرانکفورتی ها از آن با نام صنعتی شدن فرهنگ یاد می کنند. بنابراین یک رابطه متقابل بین دولت و ذائقه های توده وار ایجاد می شود. اینجا دولت باید ایفای نقش کند. اولا دولت همواره باید نقش ناظر را داشته باشد و کمتر به تصدگری بپردازد و هیچگاه نباید به اسم دغدغه فرهنگی جلوی شهود فرهنگی مردم را بگیرد و به عبارتی تجویزی و دستورالعملی برخورد کند. یک دولت فرهنگی باید بستر سازی کند. این بسترسازی باید از جنس نظارت و ایجاد یک سری تمهیدات برای آسان شدن تولید فرهنگی باشد. مثلا این تمهیدات می تواند خود را در عرصه مالیات، وام های بانکی و خرید کتاب و بیمه هنرمندان نشان دهد.
گفتیم که دولت باید در این زمینه فرهنگ سازی بکند. وظیفه فرهنگی مثل وظیفه سیاسی و اقتصادی نیست. در وظیفه سیاسی می شود سیم خاردار کشید و مرزها را امن کرد. در وظیفه اقتصادی با دادن یارانه و واردات کنترل می شود. اما در عرصه فرهنگ این گونه کارها معنی نمی دهد. اینجا نیاز به بستر سازی داریم که از جنس عاطفی است. یعنی علاوه بر این که یک سری حمایت های اقتصادی می کنیم اما شهود فرهنگی مردم را نباید از آن ها گرفت. این کار ظرافت هایی دارد و باید بدانیم که اینجا جنس کار سیم خاردار نیست بلکه نرم افزاری است. یعنی اگر بتوانیم بین دولت ایدئولوژیک و بسط نهادهای مردمی رابطه برقرار کنیم موفقیم و الا همان پدیده ای رخ می دهد که به همه چیز به مثابه ابزار و مخصوصا ابزار های کنترلی نگاه می شود.
اگر قرار است که اقتصاد مسلط نشود بر فرهنگ راهش این است که دولت ها نقش ایفا کنند اما نقششان عمدتاً از جنس سیاست گذاری و نظارت باشد و نه تصدی گری. باید به این سمت حرکت کنیم که نظارت را به نهادهای مردمی بدهیم و در سیاست گذاری ها هم حتما خلاقان آثار هنری را دخیل بدانیم.