محمد قربانی؛ تیغه تیز آفتاب، مستقیم توی چشمش میخورد و عضلات صورتش را منقبض میکند؛ چشمهایش ریز شده و چهرهاش حالت خاصی به خود گرفته؛ حالتی بین اخم و لبخند؛ انگشتش را درست به سمت خورشید نشانه میرود و میگوید: «درست از آنجا آمدند؛ از کارون؛ با لنج و بلم؛ آخرِ سر هم، همه وسائلشان را سوار قاطر کردند و تا پشت آن کوهها بردند…»؛ همانطور که کـــــــوهها را میکشد، ۱۸۰ درجهای روی پاشنه میچرخد و با همان دست، به کوههایی که حالا درست مقابلش قرار گرفتهاند اشاره میکند.
– باورتان میشود؟ ۱۰۰، ۱۱۰ سال پیش از آن طرف کره زمین با آن سختی و مشقت بیایند و آن همه وسائل و تجهیزات را بار کشتی و لنج و بلم و قاطر کنند تا به اینجا برسند؛ هفتهها و شاید هم ماهها در سفر بودند؛ سر قافلهشان هم «ویلیام» بود؛ آمد همینجا در دره خزینه (درب خزینه) پیاده شد؛ آن موقع حتی یک پیچ گوشتی و آچار هم اینجا وجود نداشت؛ همه چیز را با خودشان از پشت آن دریاها آوردند؛ از لولهها و تجهیزات عجیب و قریب تا اینجینیر (engineer مهندس) و امپلوی (employe کارگر)؛ همه این کارها را کردند تا نفتون، نفتون (نام قدیم مسجد سلیمان) شد.
سوار ماشین که میشویم، رشته کلام را از همان جا که قطع شده از سر میگیرد؛ «با ماشین و توی این جاده آسفالته یک ساعتی راه هست تا برسیم شماره یک#؛ البته بعدتر، از همینجا تا نفتون، هم جاده زدن هم «ریل وی» (railway خط آهن) ولی بعد از این همه سال، هنوز هم کارشان غیر قابل تصور است. خیلیها شان آمدند و هیچ وقت هم برنگشتند؛ همینجا مُردند؛ بدون زن و بچه؛ دور از دوست و آشنا؛ در غربت؛ تنهای تنها؛ تنها به خاطر نفت»؛ دستش را به سمت مکان نامعلومی دراز میکند و همانطور که دستش در هوا پیچ و تاب میخورد، آدرس جایی را نشان میدهد که انگار صد سالی هست استخوانهای انگلیسیهای کاشف اولین چاه نفت خاورمیانه و ایران را در خود جا داده؛ قبرستانی با صلیبهای بزرگ سنگی، آن هم بیخ گوش «مَس سلیمون» (گویش محلی مسجد سلیمان).
تند تند حرف میزند و از میان لهجه خاص و کلمات یکی در میانِ فارسی، انگلیسی، آلمانی، هندی و عربیاش که تازه هر کدام را هم با لهجه «نِیتیو» (Native بومی) خودش ادا میکند، به زور، کلمه یا خاطرهای را یادداشت میکنم؛ میگوید حواسش جمع است تا همه چیز را از «ب بسم الله تا نون ولاالضالین» تعریف کند و چیزی را از قلم نندازد؛ حتی از پیچ وا پیچ جاده قدیم انگلیسیها هم نمیگذرد؛ میگوید پیچدار بودنش برای این است که خود ویلیام و دار و دستهاش از قصد میخواستند جاده را از کنار روستاهای اطراف رد کنند تا هم کار «خلق الله» راه بیافتد و هم کارگرهای محلی شرکت «ام آی اس» راحتتر رفت و آمد کنند… میگوید انگلیسیها خوب میدانستند برای اینکه بتوانند اینجا حفاری کنند، لوله بکشند و نفت ببرند، باید هوای اهالی نفتون را داشته باشند… خلاصه آنقدر گفتنی دارد که راه یک ساعته را به اندازه چشم به هم زدن کوتاه کند.
از اهواز به سمت ملاثانی حرکت میکنیم و از ملاثانی به مسجد سلیمان؛ از ملاثانی به بعد از هر سه ماشینی که از کنارت ویراژ میدهند و میروند، دو تاشان، «ام آی اس» (M.I.S) پشت شیشه چسباندهاند؛ حروف مخففی که صد سال پیش انگلیسیها روی لولههای نفت نفتون حک میکردند و امروز هم هنوز آثارش روی لولههای قدیمی و رنگ و رو رفته مسجد سلیمان مانده؛ حروفی که بعضیها میگویند مخفف «مسجد سلیمان، ایران، جنوب» است و برخی دیگر آن را مخفف نگارش بریتیش(British انگلیسی) مسجد سلیمان میدانند؛ خلاصه هرچه که هست، هویتی شده برای بچههای مس سلیمون؛ هویتی که هم پیرمردهای قدیمی که هنوز خاطره کار با مو بلوندهای انگلیسی را به خاطر دارند و هم جوانترهایی که بعد از انقلاب و یا حتی همین ۱۰ – ۱۵ سال پیش به دنیا آمدهاند و سفت و سخت قبولش دارند؛ حروفی لاتینی که انگار در گوشت و پوست و استخوان تمام بچههای نفتون نشسته و به این سه حرف و دو نقطه میانی اش با تمام وجود، افتخار میکنند؛ آنقدر این «سه حرف و دو نقطه» برایشان غرور آفرین است که میگویند «بچه مسسلیمون هرجای دنیا هم که باشه ام .آی .اس رو روی شیشه عقب ماشینش میچسبونه…»؛ خلاصه هرکدام هم خاطرات زیادی دارند از فامیلهایی که ینگه دنیا از روی همین سه حرف و دو نقطه، یکی از همشهریها را پیدا کردهاند و به آن مباهات میکنند.
میگویند جنوبیها خونگرمند؛ آنقدر خون گرم که تنها یک ساعت بعد از اولین دیدار، میتوانی دایره اختلاط و گپ و گفتتان را آنقدر بزرگ کنید و گفتنی و اطلاعات ناب از آنها بگیرید که سرورهای گوگل در عصر انفجار اطلاعات هم از تصورش عاجز بمانند؛ اطلاعاتی که نظیرش را درهیچ جای دیگر نمیتوانی پیدا کنی؛ گفتنیهایی که تنها منبع آنها شاهدان عینیاش هستند و در محاورات عادی میان جنوبیها رد و بدل میشود.
ملاثانی را که رد کنی، بعید است سه دودکش بلند راهراه و بلند نیروگاه رامین را نبینی؛ دودکشهایی که میگویند یادگاری است از حضور روسها در سالهای پیش از انقلاب؛ نیروگاهی که اجرای فازهای تکمیلیاش تا همین چند سال پیش هم ادامه داشت.
در گیر و دار دو دو تا چهار تای راهراههای قرمز و خاکستری دودکشهای بلند نیروگاه رامین هستم که همراه جنوبیمان از روی صندلی جلو به عقب برمیگردد و با انگشتش به آن سوی جاده اشاره میکند و میگوید:
– دیدیش؟
هاج و واج نگاهش میکنم و او بدون آنکه منتظر جوابم بماند دوباره روی صندلی جابجا میشود و همانطور که با انگشت به شیشه عقب ماشین اشاره میکند، میگوید:
– تونی بلر رو که میشناسی؟
– با سر جوابش را میدهم؛
– خب اینجا به دنیا آمده؛
بلند میخندم و او هم بدون اینکه به خندههایم توجه کند حرفش را ادامه میدهد؛
– میگویند پدرش آن زمان همراه یک تیم انگلیسی در همین دانشگاه رامین کار میکرده؛ اسمش هم توی لیست کارکنان این دانشگاه هست ولی هنوز مدرکی ندیدم که نشون بده تونی هم همینجا به دنیا آمده؛ البته خیلی هم بعید نیست؛ اون زمان رفت و آمدشان خیلی بود… اینجا پر بود از ریگرهای هندی و اینجینیرهای انگلیسی و آلمانی»!
میگوید و میگوید؛ شاه بیت حرفهایش هم انگلیسیها است؛ میگوید: «خداییش خیلی زحمت کشیدند؛ چه کسی حاضر بود خانه و زندگی اش را آن سالها ول کند و رد یه گمانه را بگیرد و از آن طرف دنیا بیاید اینجا به خاطر نفت؛ بیاید کار کند، آبادانی کند، عرق بریزد، برق بیاورد؛ کارخانه بیاورد؛ تجهیزات و لوله از انگلیس بیاورد؛ آن هم با کشتی و قاطر؛ خلاصه راه بسازد، بیمارستان بزند و … ولی آنها آمدند و امپراطوری انگلیس را هم مدیون همین مسجد سلیماناند؛ هر چه دارند از اینجا دارند؛ آنقدر برایشان با ارزش بود که سالهای سال اون مردک را فرستادند اینجا تا دین و دنیای ما را به بازی بگیرد و نگذارد نفتمان و نفتونمان ملی شود…»
متعجب نگاهش میکنم و او میگوید: «پدر بزرگم خودش دیده بودش؛ آ سد روحانی جاسوس را؛ سید جیکاک معروف؛ عمیق نفس میکشد و بیابانهای خشک اطراف را نشان میدهد و حرفش را از سر میگیرد؛ پدر بزرگم تعریف میکرد که وقتی «میجر جیکاک» به این منطقه آمد، ۷ سال خودش را به کر و لالی زده بود و برای یکی از بزرگان بختیاری چوپانی میکرد؛ خلاصه توی آن هفت سال آنقدر به زبان، لهجه و گویش بختیاری مسلط شد که حتی چهره اروپاییاش هم سد راهش نبود؛ آنقدر به مرام و زبان و مسلک بختیاری مسلط شده بود که هیچ کس نمیتوانست تصور کند یک بختیاری اصیل نیست؛ میگویند بعدتر خودش را به عنوان یک روحانی سادات جا زد و بالاخره معروف میشود به سید جیکاک.
– مجلس وعظ برگزار میکرد و روضه خوانی میگرفت؛ میدانست که باید از راه دین وارد شود و در ضمن آن قدر حیله و نیرنگ در چنته اش داشته که توانست خودش را به عنوان یک قدیس بین اهالی جا بزند؛ میگویند توی نعلینش آهن ربایی کار گذاشته بود و نعلینش، جلوی پایش جفت میشد؛ حتی با عصای معروفش آنقدر سر و صدا راه انداخت و که هیچ مخالفی توان مخالفت با او را نداشت؛ نقل است که داخل عصایش جریان برقی برقرار کرده بود که وقتی آن را به کسی میزد، برق به او شوک وارد میکرد و او هم این شوک را نشانه حرامزادگی آن فرد میدانست؛ به هر حال هرکس که کوچکترین مخالفتی با او داشت با انگ حرام زادگی از میان به در میکرد.
– روحانیهای محلی هم از پسش برنیامدند؟
– ترفندها و حیلههایش آنقدر بود که مردم عوام هم آنها را به عنوان کرامتش قبول کردند؛ قدیمیترها میگویند حتی عمامهای مشکی از پارچهای نسوز داشته و آن را بر سر میگذاشته؛ بارها پیش آمده بود که برای از میان برداشتن روحانیهای محلی، در مجالس روضه امام حسین و در اوج روضه، آن را از سر برمیداشت و به میان آتش میانداخت و روحانیهای حاضر در مجلس را هم به این مبارزه مجبور میکرد؛ طبعاً عمامه پارچهای تمام مخالفانش میسوخت و عمامه مشکی نسوز سید جیکاک سالم میماند؛ او هم نسوختن عمامه مشکیاش را نشانه اصالت سادات بودن و اثبات حقانیتش عنوان میکرد و آرام آرام توانست با این حربهها، برخی از روحانیون را کنار بزند و برخی از روحانیون کم سواد دیگر را هم به عنوان مرید خود درآورد؛ خلاصه با این نیرنگها هرکس در مقابلش قرار میگرفت کنار زده میشد.
– خب برای چی؟
– سید جیکاک، خودش را مرید مولا علی (ع) نشان میداد و گروهی را هم تشکیل داده بود به نام «سروشی» که بیشتر به دنبال رواج زهد و رهبانیت در قالب دین بودند؛ آنها بی ارزشی به دنیا و زمین و نفت و مال و منال را ترویج میدادند و این تمام آن چیزی بود که سید جیکاک به دنبالش بود؛ او با تاکید بر بی ارزش بودن نفت و زمین از نگاه دینی، سعی داشت تا مقاومت مردم در برابر استخراج نفت و خرید زمینهای مس سلیمون را بشکند؛ حتی در زمان ملی شدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد هم، برای ایجاد مقاومت در برابر جریان ملی شدن صنعت نفت، ادعای دیدار با امام زمان را کرد و به مردم گفت ایشان (امام زمان) تاکید کرده که راضی به ملی شدن نفت نیست؛ حتی بیت معروفی از او مانده که طرفدارانش در زمان ملی شدن صنعت نفت آن را شعار میدادند «هر کی مهر علی به دلشه / نفتِ ملی سی چِنِشه»
خیلیها میگویند میرجیکاک در ایران و سرهنگ توماس ادوارد لورنس عربستان که هر دو در نقش چوپانی فعالیت خود را در ایران و عربستان شروع کردند، نقش به سزایی در شکلگیری امپراطوری بریتانیا داشتند و اگر نفت نفتون نبود، شاید هیچ وقت امپراطوری بریتانیا شکل نمیگرفت و نتیجه جنگ جهانی اول به شکل دیگری رقم میخورد.
وارد شهر مسجد سلیمان میشویم و ناخودآگاه سر و ته ماجراهای سید جیکاک درز گرفته میشود؛ مرد میانسال با دستش به سمت تپهای مشرف به مسجد سلیمان، اشاره میکند و میگوید آن را میبینی؟ نه تنها اولین فرودگاه ایران، بلکه اولین فرودگاه در خاورمیانه است؛ زمانی آنقدر پر رونق بود که هر روز یک پرواز در آن انجام میشد ولی حالا سالها است که هیچ پروازی نداشته و کاملاً متروکه شده، حتی نمیگذارند مسافرها و توریستها بروند و از نزدیک نگاهش کنند؟ میگوید البته خیلی آمار و ارقام دادند در خصوص راه اندازی مجدد این فرودگاه و بودجههای زیادی هم صرف آن شد ولی همچنان متروکه است؛ فرودگاه ارواح…
میگوید مسجد سلیمان شهر اولینها است؛ اولین چاه نفت خاورمیانه، اولین نقطه ایران که طعم روشنایی با برق را چشید؛ نخستین بیمارستان تخصصی خاورمیانه در این شهر احداث شد، صاحب اولین پل فلزی خاورمیانه، نخستین فرودگاه کشور و خاورمیانه، اولین خط راه آهن کشور، نخستین فرستنده رادیویی ایران به نام رادیو نفتان، اولین واحد نوشابه سازی در کشور، نخستین کارخانه گچ سازی، اولین کارخانه یخ کشور، نخستین سالن سینمای ایران، نخستین تیم فوتبال، شنا، گلف، بیلیارد و دهها مورد دیگر…
خانههای عجیب و غریب سنگی انگلیسیها را نشان میدهد که هنوز بعد از صد سال سرپا ایستادهاند؛ میگوید: «تمام این کارخانجات، خانهها و حتی باشگاههای ورزشی را انگلیسیها زمانی ساختند که داشتن برق و امکانات اولیه، برای بسیاری از شهرهای ایران در حد رویایی دست نیافتنی بود ولی امروز وضع مس سلیمون را خودتان ببینید؛ بیکاری اینجا بیداد میکنه؛ حتی از ریل آهن و پلهای فلزی آن زمان هم چیزی باقی نمانده فقط شاید توی حیاط بعضی از خانههای محله «ریل وی»، تکهای از آهنهای ریل قطار را پیدا کنی.»
میگوید با وجود این همه ظرفیت، نزدیک به یک دهم جمعیت مسجد سلیمان آنقدر وضع مالیشان خراب است که تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتهاند و برخیها میگویند آمار بیکاری در این شهر به ۴۰ درصد رسیده. وقتی اینها را میگوید از کنار شماره یک میگذریم؛ نخستین چاه نفت ایران و خاورمیانه؛ یکی از ۳۰۰ چاه نفتی که در این شهر وجود دارد؛ شهری که علیرغم تمامی ظرفیتها و امکاناتی که داشته و دارد، گرد و غبار بی تدبیری وضعیتش را از هر زمان دیگری وخیمتر کرده و خیلی از اهالی مسسلیمون را از آینده شهرشان ناامید ساخته…