پسرم روز بعد برگشت. توپش خیلی پر بود. دوباره با همسرش دعوا کرد. عروسم که دیگر تحمل اینهمه تحقیر و بداخلاقی را نداشت، از خانه بیرون زد. من هم تنها مانده بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
دو سه روزی گذشت. هر چه از پسرم خواهش و تمنا میکردم که دنبال زن و بچهاش برود، فایدهای نداشت. او از خانه بیرون زد. چند ساعت بعد خبر ناگواری شنیدم. پلیس پسرم را بهخاطر خطایی که حدود هشت سال قبل مرتکب شده، دستگیر کرده است. این مسئله سبب شد غرور بیاندازهاش شکسته شود. به همسرش زنگ زدم.
ما با هم به کلانتری رفتیم. از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بگیرد. من نمیدانم چرا آدمیزاد اینهمه مغرور و خودخواه میشود. هریک از ما گناه و خطاهایی داریم که خدا برایمان آبروداری میکند. اگر پیمانه فرصتهایی که دراختیار داریم، سرریز شود، آنموقع چطور میخواهیم سرمان را بالا بگیریم؟ باید با استغفار به درگاه خداوند همیشه دعا کنیم ما را عاقبت به خیر کند.
پسرم همسرش را عذاب میداد. آه این زن، دامن او را گرفت و از جایی ضربه خورد که فکرش را هم نمیکرد.
خراسان