آن چه خواهید خواند ، یادی است از رزمندگانی که فاتحانه از میدان نبرد با دشمن متجاوز بازگشتند ، اما با پرواز ناگهانی شان ، شیرینی فتح الفتوح خود را ، به کام بسیاری از مردم و خصوصا مردم دزفول تلخ کردند.
سال ۱۳۶۴ بود. از عملیات والفجر۸ برگشتیم. قرار شد یک هفته استراحت کنیم و بعد برگردیم برای ادامه کار. بعد از یک هفته استراحت وقتی برای ادامه عملیات به پادگان کرخه رفتیم برایمان صحبت کردند که نیروهای دیگری جایگزین ما در منطقه شده اند و به حضور گردان ما نیازی نیست و لذا برگردید به شهر. اما تعدادی از نیروهای قدیمی گردان بلال بمانند که برویم و وسایلمان را از روستای خضیر نزدیک بهمنشیر بیاوریم.
نیروهایی که می خواستند به شهر برگردند، برگشتند. من ولی که در شهر کاری نداشتم برای کمک کردن و آوردن وسایل به همراه بچههای کادر گردان بلال با یک دستگاه اتوبوس و دو دستگاه کمپرسی (برای حمل وسایل) راهی منطقه عملیاتی شدیم. چون شبانه می رفتیم اتوبوس را استتار نکردیم. می گفتند صبح نشده دوباره در همین پادگان هستیم…
کم کم از پادگان دور شدیم. مقصدمان روستای خضر در حاشیه بهمنشیر بود. به محض رسیدن متوجه شدیم که پل ورودی به روستا به وسیله بمباران دشمن تخریب شده و نمی شود کمپرسی ها را برای بار کردن وسایل به در هر خانه برد. از این رو تصمصم گرفته شد اتوبوس و کمپرسی همانجا بماند و ما با همان لندکروزی که همراهمان بود وسایل را بیاوریم و در کمپرسی خالی کنیم.
همین شد. تا دم دمای صبح کار جمع آوری وسایل طول کشید. در آن سرمای زمستان عرق کرده بودیم و نسیم بادی سرما را به استخوان بدنمان می رساند. آماده برگشت بودیم که گفتند سوار اتوبوس شوید. عده ای سوار شدند و برخی از بچه ها جا عوض می کردند و می خواستند با لندکروز باشند. برخی از بچه ها را هم به زور شوخی و خنده پیاده می کردند و نمی گذاشتند سوار اتوبوس شوند.
زمزمه ای پیچید که تشنه ایم. من که دم اتوبوس بودم گفتم: من آب می آورم.
خیلی زود متوجه شدم که بشکه آب همراه نداریم. پیاده شدم و به سمت چادر نیروهای ارتش که آن نزدیکی سنگر داشتند رفتم. به سربازی که داشت رد می شد گفتم: بچه ها تشنه اند یه بشکه ۲۰ لیتری آب می خوام. گفت: نداریم! آب تمام شده. اما بیا این بشکه و این کاسه را ببر از آنجا (با انگشت به برکه آب، جایی که مقداری آب جمع شده بود، اشاره کرد) پر آب کن. دیروز بارون بوده آبش خیلی زلاله!
تشکر کردم و به سراغ برکه آب رفتم. خواستم اول خودم بنوشم، ولی با خودم گفتم دیر می شود و سریع مشغول پر کردن بشکه آب شدم. به سمت اتوبوس رفتم. از همان جلو که «حسین غیاثی» نشسته بود و شاهگل (راننده اتوبوس) شروع کردم به آب دادن. نگفتم آب باران است. به نفر آخر که رسیدم به زحمت چند قطره آب گیرش آمد. از آن آب باران به خودم نرسید!
سر اینکه حرکت کنیم یا نه. پچ پچی بین فرماندهان افتاد. اتوبوس استتار نشده بود از این رو یکی می گفت: بمانیم تا شب!
یکی دیگر گفت: استتارش کنیم! … اما آب و گل نبود… سرانجام قرار شد حرکت کنیم. داخل اتوبوس جا نبود بنشینم. همین جور پشت به راننده ایستاده بودم و دستم را به میله فلزی گرفته بودم و به بحث «حسین غیاثی» و یکی دیگه گوش می دادم. در مورد جهاد و اجر مجاهد و رزمنده صحبت می کردند. منم قاطی بحثشون شدم و گفتم: به نظر من اجر جهاد شهادت نیست!
انگار که حرف تازه ای شنیده باشند گفتند: پس چیه؟
گفتم: جانبازی! … و ادامه دادم. اجر یک جانباز از اجر یک شهید بیشتره. چون شهید در یک لحظه ممکنه براش اتفاق بیفته و با یک تر و ترکش به آسمان پر بکشه اما یک جانباز با دردی که می کشد و صبری که بر این درد از خود نشان می دهد هر لحظه شهید می شود. پس اجر جانباز بیشتر از شهید است!
شهید «غیاثی» انگار می خواست چیزی بگوید که دیگر هیچ نفهمیدم…
اتوبوس چند لحظه پس از حرکت مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفت. راکت به فاصله بسیار نزدیک در سمت چپ اتوبوس به زمین اصابت می کند. عباس از سمت راست و احتمالا از در اتوبوس، حدود بیست متر دورتر از اتوبوس در لای علفزار و نزدیک یک درخت پرتاب می شود. شهدا که جمع آوری می شوند یک نفر متوجه تکه لباسی می شود به این امید که شاید قطعه ای از بدن یک شهید باشد به طرفش می رود و عباس را پیدا می کند که هنوز نبضش می زند…
محل اصابت راکت به اتوبوس گردان بلال در روبروی مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک و جاده ای که به سمت رود بهمنشیر می رود؛ در زیر نخلستان های ضلع شرقی رودخانه قرار دارد و برای رسیدن به آنجا باید از اتوبان اهواز به آبادان قبل از عبور از پل ذوالفقاری به میدان بزرگ که رسیدیم به سمت جنوب کناره نخلستان برویم تا به مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک برسیم… جاده روبروی این مرکز به سمت رود؛ همان مکان است…
اسامی شهدای اتوبوس: (بجزء موارد مشخص شده بقیه از رزمندگان شهرستان دزفول هستند)
۱٫ حمید گیمدیلی
۲٫احمد اردی زاده
۳٫منصور حسینی فر
۴٫عبدالعلی پوریا قلی
۵٫محمود فرزانه جیبری
۶٫سلطانعلی طاهر دناک
۷٫عبدالحسین بویزه
۸٫احمد جهانبخش نبوتی
۹٫عبدالامیر ناجی دزفولی
۱۰٫مصطفی کمال
۱۱٫حسن معتمدی نیا
۱۲٫محمد اکبریان
۱۳٫محمود دوستانی دزفولی
۱۴٫بهزاد لامی
۱۵٫عبدالحسین صحتی
۱۶٫محمدرضا شاحیدر
۱۷٫سید مرتضی اشتاء
۱۸٫عبدالمحمد عباسعلی طاهر
۱۹٫محمدرضا پرموز
۲۰٫علیرضا ناخدا
۲۱٫اردشیر بهرامی
۲۲٫ غلامرضا رضایی
۲۳٫شاهگل محبی(راننده اتوبوس)
۲۴٫غلامرضا فرهی
۲۵٫عبدالمحمد پاطلا(شوش)
۲۶٫ ناصر بوش
۲۷٫ریاض صفار(شوش)
۲۸٫جمعه بیاد
۲۹٫محمد علی صالحی( اهواز)
۳۰٫عبدالحسین خیاط غیاثی
۳۱٫علیرضا باقریان ( اهواز)
۳۲٫عبدالحسین دینوی زاده
۳۳٫منصور بصیری فر(اندیمشک)
۳۴٫عبدالرضا بصیری فر(اندیمشک)
بازماندگان اتوبوس:
۱٫ محمد حسین نوروزی نژاد
۲٫ عباس سنبل
۳٫علی شولکی
۴٫غلام پور پنبه چی (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست)
۵٫ محمد علی نصرتیان (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست)
راوی : عباس سنبل
اتوبوسی که بچه های گردان بلال را تا دروازه بهشت برد