نزهت بادی: فیلم هفته پیش «تقریبا مشهور» ساخته کامرون کرو بود که امیدوارم تماشای آن بتواند خاطرات خوبی از موسیقی راک را برایتان زنده کند.
این هفته میخواهم شما را به دیدن یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما ولی کمتر دیدهشده دعوت کنم که هنوز پس از ۵۰ سال که از آن میگذرد، چیزی از تازگی و غرابت آن کم نشده است. اولین بار که فیلم را دیدم و به شدت عاشق آن شدم، در نوجوانی و در برنامه هنر هفتم بود و هنوز پس از این همه سال به همان اندازه برایم عزیز است.
مخصوصا تماشای آن را به کسانی توصیه میکنم که مثل من شیفته رئالیسم شاعرانه فرانسه هستند. اگر بخاطر داشته باشید قبلا درباره فیلم «بندر مهآلود» ساخته مارسل کارنه به عنوان یکی از نمونههای خوب این مکتب در خیالبافها بحث کردهایم و فیلم مورد نظر این هفته نیز یکی از پروردههای بینظیر همین مکتب از فیلمسازی با سابقه طولانی دستیاری ژان رنوار به حساب میآید.
رئالیسم شاعرانه حاصل گرایش بدبینانه فیلمسازان فرانسه نسبت به واقعیتها همراه با انتقاد شدید اجتماعی بعد از تعارضات اجتماعی و سیاسی حاصل از رکود اقتصادی بعد از جنگ جهانی است. قهرمانان آن غالبا انسانهایی سرخورده و طردشده از اجتماع هستند که در دل زندگی پر از یاس و حرمان خود به دنبال گریز و نجات هستند، اما همواره فرارشان به سوی زندگی بهتر ناکام میماند.
در فیلم این هفته نیز با جمع چهار نفرهای طرفیم که برای فرار از زندان میکوشند ولی همه نقشههایشان با ورود غیرمنتظره یک تازهوارد خراب میشود و به شکست میانجامد. دقیقا همان پایان جبرگرایانه و تلخی که از دل تقدیرگرا بودن فیلمهای رئالیسم شاعرانه برمیآید.
بر خلاف آنچه از چنین فیلمهایی با رویکرد فرار از زندان انتظار میرود، این فیلم یک اثر حادثهپردازانه نیست، بلکه به شدت شخصیتمحور است و با وجودی که ماجرای چگونگی فرار را با جزئیات دقیقی نشان میدهد، اما بیش از آن، تضاد طبقاتی، اختلاف فرهنگی، روابط انسانی میان کاراکترهاست که به عنوان دستمایه اصلی فیلم قرار میگیرد.
اساسا این فیلمساز بیشتر از داستان درگیر شخصیتهایش میشد، شخصیتهایی نه به صورت تکافتاده و جدا از هم بلکه در شکل یک واحد اجتماعی و به هم پیوسته. تا آنجا که آندره بازن معتقد بود فقط با دقت در جزئیات اجتماعی است که کلیت شخصیتهای وی شکل میگیرد. درواقع، کارگردان فرانسوی ما توجه دقیق و موشکافانه به جامعه را تنها راه نزدیک شدن به شخصیتهایش میدانست.
به همین دلیل با فیلمی روبرو هستیم که در دل یک محیط ساده و بسته و با شخصیتهایی محدود، به روایت پیچیده و عمیقی در باب خیانت و اعتماد حاصل از تناقضات حاکم بر زمانه خود دست مییابد و با وجود مایههای اجتماعی تلخ و گزنده، از لحن شاعرانه، رمانتیک و سردی برخوردار میشود.
شاید استفاده فراوان از نمای درشت، توجه دقیق به جزئیات، برخورد دراماتیک با اشیاء و بهرمندی از سکوت در فیلم ما را به یاد فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» ساخته روبر برسون بیندازد، اما ضرباهنگی که فیلمساز مورد نظرمان در فیلمش با کمک حرکتهای پن و تیلت دوربین ایجاد میکند، حساب فیلم را از فیلم برسون جدا میکند.
حرکت سریع و قاطع پن دوربین بارها میان شخصیتها ارتباط فضایی ایجاد میکند که نه فقط حس همبستگی و پیوندشان را انتقال میدهد، بلکه منجر به ایجاد تحرک و تعلیق در ریتم فیلم نیز میشود. حرکت تیلت دوربین نیز غالبا در جهت نمایش ارتباط کاراکترها با اشیاء به کار میرود و این امکان را در اختیار فیلمساز قرار میدهد که با تمرکز بر رویدادها و رفتارهای جزئی و کوچک به ضرباهنگ واقعی زندگی مردم دست یابد.
رئالیسم و مستندگرایی جاری در فیلم تا جایی است که فیلم با یک صحنه نامتعارف شروع میشود. در همان آغاز فیلم بدون اشاره به عنوان فیلم و نام کارگردانش، مردی در حال تعمیر ماشینش را میبینیم که به آرامی به دوربین نزدیک میشود و چشم در چشم ما میدوزد و میگوید که ما در حال تماشای داستان واقعی زندگی او هستیم که دوستش برایمان روایت میکند و منظور از دوستش همان کارگردان فیلم است.
فیلم بر اساس رمانی از خوزه جووانی که تجربیات شخصیاش در دوران زندان است، شکل گرفته و برای اینکه لحن گزارشی و واقعگرای فیلم حفظ شود، بسیاری از نماها به صورت پلانسکانس و بدون هر گونه قطع فیلمبرداری شده است. حتی از بازیگران شناختهنشده و یا نابازیگرانی استفاده شده تا به رئالیته روایت موجز، مبهم و محدود فیلم لطمهای وارد نشود و بیننده موقع رویارویی با صحنه پایانی به اندازه کافی غافلگیر شود.
فکرش را بکنید که چه کسی میتوانست تصور کند که جوان غریبه با آن چهره معصومش بتواند به آن جمع نفوذناپذیر و حسرتبرانگیر خیانت کند! تازه در پایان که او را در گوشهای دورتر از بقیه میبینیم احساس میکنیم که چطور آن صورت سرد، بیاحساس و سنگی و رفتار کنترل شدهاش اطلاعات مهمی را از ما مخفی کرده است.
صحنه پایانی از آن لحظات کمیابی است که فقط کسانی که عمرشان را پای سینما گذاشتهاند، قدرش را میدانند. ماموران زندان همه شخصیتها را از سلولشان بیرون میآورند و آنها را مجبور میکنند که در کنار هم و در یک ردیف و رو به دیوار بایستند. بعد رفیق خائن بیرون میآید و به دوستانش نگاه میکند و دوستی که از همه بیشتر هوایش را داشته به او میگوید «بیچاره شدی پسر». جوان به سوی سلول خالی و انفرادیش میرود، پشت به ما در انتهای سلول میایستد و در با صدای خشکی به رویش قفل میشود.
تنها پاداشی که جوان در ازای خیانتش میگیرد، همین سلول تکنفره است که به قیمت رانده شدن از جمعی است که میتوانستند بهترین رفقای عمرش باشند. تنهایی که انتظار وی را میکشد از هر زندان و مجازاتی دردناکتر و غیرقابل تحملتر است.
اگر هنوز فیلم را ندیدهاید، فرصت را برای دیدنش از دست ندهید که از آن فیلمهایی است که میتوانید برای ندیدن و یا دیر دیدن آن خودتان را سرزنش کنید.