به گزارش افق نیوز، «محمدرضا حمامی» در خانوادهای متدین و زحمتکش دیده به جهان میگشاید. وی که از همان کودکی طعم فقر و تبعیض را چشیده، در کنار درس خواندن به کارهای سختی چون بنایی روی میآورد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۵۸ به عضویت سپاه در میآید و از همان ابتدا نبوغ خود را در امر تخریب به اثبات میرساند.
اوایل سال ۱۳۵۹ به همراه سرداران شهید «محمود کاوه» و «ابراهیم امیرعباسی» برای حراست و حفاظت از بیت امام خمینی (ره) راهی جماران می شود.
حدود ۱۸ ماه در آنجا میماند. در نهایت زمانی که مسئولیت حفاظت از بیت حضرت امام خمینی را به عهده می گیرد، با بکارگیری شیوههای عالی مدیریتی، امنیت کاملی را در آن جا برقرار میکند و از این طریق، تا جایی پیش می رود که اجازه مییابد بدون هیچ مشکلی به دفتر کار امام راحل رفت و آمد کند. همین باعث میشود تا بهرههای فراوانی از محضر آن مرد الهی ببرد و آنها را در مسیر سلوک الیالله به کار گیرد.
اواسط سال ۱۳۶۰ با کسب اجازه از محضر امام خمینی مسئولیت حراست از جماران را به شخص دیگری واگذار میکند و راهی جبهه می شود تا باقیمانده عمر شریفش را در این دانشگاه انسان سازی بگذراند.
پاسدار رشید اسلام «محمدرضا حمامی» در عملیات «والفجر مقدماتی» در بهمن ماه ۱۳۶۱ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. بعد از شهادت وی، آیت الله «محمدرضا توسلی» به همراه گروهی از طرف شخص حضرت امام خمینی برای تشییع پیکر مطهر این شهید والامقام و عرض تسلیت به خانوادهاش راهی مشهد مقدس می شوند.
زیارت حضرت سیدالشهدا (ع) و شهادت آرزویش بود
مجید توکلی
یکبار که با آقای حمامی صحبت میکردم از او پرسیدم آینده را چگونه میبینی؟ دوست داری آیندهات چگونه شود؟ شهید حمامی در جوابم گفت: «من فقط دو آرزو دارم. اول که دوست دارم به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف شوم و دومین آرزویم شهادت در جبهه های نبرد علیه باطل است. دلم می خواهد خونم در راه خدا ریخته شود».
داماد یک شبه
محمد میر رفیعی
شهید «محمدرضا حمامی» وقتی ازدواج کرد فقط یک شب توانست در مشهد دوام بیاورد و فردای آن روز دوباره عازم منطقه شد. هر چه دوستان و فامیل به او گفتند تو تازه ازدواج کردهای حداقل یک هفته بمان، بعد به جبهه برو، ولی محمدرضا قبول نمی کرد. او میگفت منطقه به من نیاز دارد. نمی توانم اینجا بمانم. اتفاقاً این آخرین باری بود که شهید حمامی عازم جبهه شد و بعد از آن در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسید.
روزی که پیکر مطهرش را تشییع میکردند روی تابوتش نوشته بود «داماد یک شبه شهادتت مبارک» اکثر افرادی که در مراسم تشییع این شهید بزرگوار شرکت کرده بودند تحت تاثیر این جمله زیبا قرار گرفته بودند.
تمرین تیراندازی در معیت حضرت امام خمینی
محمدمیر رفیعی
شهید «محمدرضا حمامی» مدتی در جماران مسئولیت حفاظت از بیت حضرت امام خمینی را بر عهده داشت که پس از مدتی عازم جبهه شد.
یک روز که با او صحبت می کردم از خاطراتش در بیت حضرت امام خمینی برایم تعریف می کرد. شهید حمامی گفت: «یک روز به باغ پشت منزل حضرت امام رفتم و با چند نفر از بچه ها مشغول تمرین تیراندازی شدم. در همین حین، حضرت امام هم برای قدم زدن وارد باغ شدند. من به محض اینکه امام تشریف آوردند خدمت ایشان رفتم و گفتم اگر می شود شما هم تیراندازی کنید.
حضرت امام قبول نمیکردند ولی دوباره اصرار کردم تا راضی شدند. پس از تیراندازی، حضرت امام به من فرمودند طرز ایستادنت هنگام تیراندازی، درست نیست. سپس حالت صحیح ایستادن را به من آموزش دادند. من جسارت کردم و از ایشان پرسیدم آقا شما هم مگر تیراندازی بلد هستید؟ حضرت امام پاسخ دادند من تاکنون هشت جلد کلت پاره کردم. منظور ایشان این بود که از کلتهای زیادی استفاده کردهاند و در این کار دارای تبحر خاص هستند.
آخرین دورهمی
محمد میر رفیعی
در منطقه فکه در ستاد نصر بودم. شهید حمامی شب به سنگر ما آمد. او فرد بسیار شوخ طبعی بود و با اکثر بچهها شوخی داشت وقتی به سنگر ما آمد گفت: «بچهها شام چی دارید؟» گفتیم میخواهیم املت درست کنیم ولی ذرهای به تو نمیدهیم. محمدرضا گفت: «من هم احتیاجی به غذا شما ندارم امشب سنگر بهروز، یکی از دوستانش دعوت هستم آنجا به من شام میدهند». سپس در حالی که لبخند بر لب داشت انگار نظرش عوض شد دوباره گفت: «بچه ها من فردا شهید میشوم به من هم شام بدهید تا دلم ناراحت نباشد». گفتم: «بسیار خوب حالا که قرار است فردا شهید شوی کمی از املتمان را به تو میدهیم». خلاصه محمدرضا همانجا در سنگر نشست تا غذا حاضر شد و دور هم شام را خوردیم. فردا حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود که خبردار شدم محمدرضا به شهادت رسیده است. باورم نمیشد انگار که خودش از شهادتش مطلع بود.
با شهادت مجید از ۱۱/۲۳ رمز گشایی شد
مجید توکلی
محمدرضا حدود یک ماه قبل از شهادتش، مرتب با خودش عدد بیست و سه، یازده (۱۱/۲۳) را تکرار میکرد. از او پرسیدم محمدرضا این عدد چیست؟ چرا این قدر تکرار می کنی؟ در جواب به من گفت: «مجید تو هم تکرار کن تا فراموش نکنی».
من که از حرفهای محمدرضا سر در نمی آوردم دیگر چیزی نگفتم، ولی عدد بیست و سه، یازده در ذهنم بود. روزی که محمدرضا به شهادت رسید، عراقی ها او را از پشت با تیر زدند ناگهان یاد حرفش افتادم که به من میگفت: «بیست و سه، یازده را فراموش نکن»، چون آنروز دقیقاً ۲۳ بهمن ماه بود. با شهادت محمدرضا فهمیدم که او از مدتها قبل، میدانست که در این روز به شهادت خواهد رسید.