من که نمی توانستم راه بروم معلوم نبود تکلیفم چیست. ابوالفضل رفت سراغ یکی از بچه های قدیمی آسایشگاه. گفت: «این رفیق ما نمی تونه راه بره. میشه بمونه توی آسایشگاه؟»
«جُندی مُکلَّف» در زبان عربی به معنای سرباز وظیفه است و با تورق کتاب «جُندی مُکلَّف» می شود فهمید شخصیت اصلی آن یعنی آزاده حسین اصغری که در زمان حضور در کشور به عنوان محافظ شخصیت های مهم کشوری و لشگری خدمت می کرده، وقتی در اردیبهشت ۱۳۶۵ و در فکه به اسارت بعثی ها در می آید، بنا داشته خودش را سربازی جا بزند که به اجبار به جبهه آمده. این تغییر عنوان فقط و فقط به این خاطر بوده که فشار کمتری به او وارد شدو و خدای ناکرده زیر این فشارها مجبور به افشای اسرار کشور نباشد.
کتاب «جُندی مُکلَّف» را محسن صالحی که متولد ۱۳۷۲ است نوشته. او که خود را بیشتر از نویسنده، خبرنگار می داند ضمن آشنا شدن با آزاده حسین اصغری مصمم می شد تا خاطرات او را ضبط کرده و در قالب کتابی منتشر کند.
این گفتگوها در ۱۲ ساعت انجام شد و به خاطر حساسیت های سیاسی و اجتماعی که نویسنده به برخی از آن ها در پیشگفتار اشاره کرده، فقط برشی ۴ ساله از زندگی راوی را در بر می گیرد؛ یعنی سال ۶۵ تا ۶۹ و زمان آزادی از زندان های بعثی.
«جُندی مُکلَّف» را کتابستان معرفت با شمارگان ۱۲۰۰ نسخه منتشر کرده و ۱۶۵۰۰تومان قیمت گذاشته است.
این کتاب که ۲۶۸ صفحه دارد، در بخش انتهایی خود تصاویری از مقاطع مختلف راوی را به صورت رنگی به مخاطبانش ارائه داده که می تواند ذهن آنان را برای درک موقعیت و وضعیت راوی کمک کند.
کتاب «جُندی مُکلَّف» چند روز پیش در مراسمی با حضور برخی مقامات رونمایی شد که گزارش کامل آن را می توانید در اینجا بخوانید:
کتابِ یک نویسنده جنگندیده رونمایی شد
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است:
شروع کردم با ایما و اشاره نماز خواندن. سلام نماز را دادم. توی دلم شروع کردم به راز و نیاز. «خدایا! خودت کمکم کن که بتونم حقیقت و از این از خدا بی خبرا پنهون کنم.» ابوالفضل کمک کرد که دوباره بخوابم سر جای خودم. پلکهایم سنگین شد و خواب دوباره من را گرفت.
صبح با صدای برخورد باتوم سرباز عراقی به میله های در بیدار شدم. اطرافم را نگاه کردم. انگار در خواب یادم رفته بود که اسیرم. چشمم به آسایشگاه و بچه ها که افتاد، همه چیز را به خاطر آوردم.
صدای سرباز عراقی آمد که بچه ها را برای آمار و هواخوری قبل از صبحانه ساعت هشت خبر می کرد. من که نمی توانستم راه بروم معلوم نبود تکلیفم چیست. ابوالفضل رفت سراغ یکی از بچه های قدیمی آسایشگاه. گفت: «این رفیق ما نمی تونه راه بره. میشه بمونه توی آسایشگاه؟»
جواب داد: «نه! ممنوعه. همه باید برن بیرون، غیر از اونایی که نوبت نظافتشونه. صبر کن من برم با جاسم صحبت کنم.» رفت سمت در آسایشگاه که برای خروج بچه ها باز شده بود. وقتی داشت با سرباز حرف می زد من را با دست به او نشان داد.
جاسم سرک کشید که من را ببیند. صورت آفتاب سوخته اش خوب تراشیده نشده بود و معلوم بود از شیفت شبانه اش حسابی کلافه است. چند کلمه ای گفت و برگشت سر پستش. آن اسیر قدیمی که اسمش نریمان بود، آمد سمت ما گفت: «جاسم آدم بدی نیست. خیلی بچه ها رو اذیت نمیکنه. میگه نمیتونه اجازه بده این رفیق شما بمونه توی آسایشگاه! راستی شما اسمت چیه؟»
گفتم: «من حسینم.» گفت: «حسین آقا صبر کن بچه ها رو آمار بگیرن و برن بیرون از آسایشگاه. قرار شد یه ویلچر برات بیارن.» از بیرون آسایشگاه ابوالفضل را صدا زدند که برود. من ماندم و نریمان تا وقتی که ویلچر برسد.
جاسم ویلچر به دست آمد توی آسایشگاه. صدا زد: «نریمان تعال!» با هم آمدند سمت من و دست و پایم را گرفتند و بلند کردند گذاشتند روی صندلی چرخدار. توی محوطه اردوگاه، نریمان قدم میزد و ویلچر را هل می داد. سر صحبت را باز کردیم. گفت:«حسین آقا شما کجا اسیر شدی؟»
جواب دادم: «توی فکه.» پرسید: «بسیجی هستی؟» گفتم: «نه آقا نریمان. سربازم. شما چطور؟» گفت: «من بسیجی ام. توی خرمشهر اسیر شدم. الان چهارساله اسیرم.»
از اینکه به او دروغ گفته بودم احساس بدی بهم دست داد اما چاره ای نبود. اولین اشتباه آخرین اشتباه بود. محوطه را با هم می گشتیم و من می خواستم اطلاعات بیشتری از اردوگاه بگیرم. حال و هوای اسراء دسته بندی ها، قانون های اردوگاه. همین طور که در حیاط می رفتیم، نریمان ویلچر را هل می داد و سؤال هایم را جواب می داد.