دختر افغان در ایران مددجو بود و روحش زخمی اتفاقات تلخ زندگی اما حالا مددکار است و سرش پر از سوداهای دوستداشتنی. سودای با سواد کردن زنان حاشیهنشین ، سودای محقق کردن رؤیاهای کودکانه بچههای معصومی که کودکی کردن را بلد نیستند. «مریم حکیمی» در ۲۱ سالگی بدون دریافت دستمزد، معلم نیازمندان شده است.
عطیه اکبری: هراسان میدود. با همه توانی که در بدن دارد. گاهی پشت سرش را نگاه میکند و تماشای هیبت مردان اسلحه به دستی که به دنبال او میدوند وحشتش را میافزاید و این بار تندتر و تندتر میدود. زمین میخورد. به او نزدیکتر میشوند اما از اعماق وجود و با صدای بلند خدا را صدا میزند. رمقی برای پاهای نحیفش باقی نمانده و عاقبت در چند کیلومتری روستای شمعان نقش بر زمین میشود. سربازان طالبان قدمبهقدم به دخترک نزدیک میشوند. قنداق اسلحه را روی شانههای ظریفش احساس میکند. عرق سرد بر پیشانیاش نشسته و چشمانش را میبندد و آرزوی مرگ میکند تا زنده ماندن.
ناگهان از خواب میپرد. این کابوس، سالهاست میهمان خواب «مریم حکیمی»، دختر ۲۱ ساله افغان است. مریم و خانوادهاش چند سال قبل جانشان را برداشتند و از وحشت نیروهای طالبان از افغانستان به ایران پناه آوردند. خانواده حکیمی در سختترین شرایط اقتصادی دریکی از مناطق جنوبی پایتخت خانهای را اجاره کردند و فصل دوم کتاب زندگیشان آغاز شد. در ایران شرایط برای آنها راحت نبود. از اتباع بیگانه بودند. پدر کار نداشت و اوضاع اقتصادی هر لحظه سختتر میشد اما نوری به زندگی مریم تابید و با همه اتفاقات تلخ زندگیاش خداحافظی کرد.
مددجویی که مددکار شد
دختر افغان در ایران مددجو بود و روحش زخمی اتفاقات تلخ زندگی اما حالا مددکار است و سرش پر از سوداهای دوستداشتنی. سودای با سواد کردن زنان حاشیهنشین از اینجا رانده و ازآنجا مانده، سودای محقق کردن رؤیاهای کودکانه بچههای معصومی که نه کودکی کردند و نه بلد هستند الفبای آن را. حالا مریم گاهی فرزند میشود برای مادری نگران، گاهی مادر برای کودکی که در حسرت مهر مادری است، گاهی خواهر برای دختری که همه مرزهای ناامیدی را طی کرده و بندی به سستی یک تار مو میان او و مرگ همه رویاهایش باقیمانده است. «مریم حکیمی» دختر ۲۱ ساله افغان ۳ سال است که در تهران، پایتخت ایران بر همه مشکلاتی که شاید تیزپاترین دوندهها را هم از پای دربیاورد، فائق آمده و در مدرسهای که به همت جمعیت خیریه امام علی راهاندازی شده، داوطلبانه بدون دریافت دستمزد، معلم شده است. چند سال قبل مددکاران جمعیت امداد دانشجویی امام علی (ع) به او کمک کردند تا به زندگی عادی برگردد و حالا او دستگیر نیازمندان شده است.
دختر افغانی که با معلمی زکات علمش را میدهد
تصویر در آغوش گرفتن یکی از شاگردان بلوچش را که دختری ۲۰ ساله بود نشانمان می دهد. روزی که کارنامه یک سال تحصیلی را به دانش آموزانش داد. نمی تواند جلوی اشک هایش را بگیرد. ۱۰۰، ۱۲۰ یا ۱۳۰ نفر. نمیداند در این ۲ سال، الفبای زبان فارسی را به چند کودک و نوجوان یاد داده و چند زن افغان و بلوچ و ایرانی را با سواد کرده اما هر چه هست میگوید: «زکات علم ناچیزم را میدهم. زکات مدرک دیپلمی که در افغانستان با بدبختی و مصیبتهایی که گریبان گیر یک دختر است گرفتم. باید دختر باشی و در هرات و روستایی به نام شمعان در شهرستان «والس والی انجیل» زندگی کنی تا معنی حرفهایم را بفهمی. من بهسختی درس خواندم. نمیخواهم خاطره آن روزهای سخت را دوباره زنده کنم اما دائم به خودم نهیب میزنم و میگویم که باید یادت بیاید که چطور درس خواندی که حالا در یک نقطه متوقف نشوی. سال سوم دبیرستان در افغانستان از کلاس ۴۰ نفری ما ۱۲ دانشآموز دختر باقی ماند. طی کردن فاصله خانه تا مدرسه کار راحتی نبود. ترس از دزدیده شدن توسط نیروهای طالبان، ترس از دست دادن جان و دهها ترس دیگر که مثل سایه تو را از خانه تا مدرسه تعقیب میکرد. از سختی و دوری راه خانه تا مدرسه که بگذریم باید در برابر ازدواج اجباری طاقت میآوردم. در درجایی که ما زندگی میکردیم وقتی سنت از ۱۲ سال میگذرد این ترس به جانت میافتد که بهاجبار تو را بر سفره کدام داماد مینشانند، اما من در برابر همه این مشکلات مقاومت کردم. برای همین وقتی به ایران آمدم و دوران بحرانی که داشتم را از سر گذراندم تصمیم گرفتم دستگیر نیازمندان شوم.»
صبور و استوار مثل مریم حکیمی
جمعیت امداد دانشجویی امام علی (ع) را با دانشجویان داوطلب که در حوزه کودکان کار و مشکلات و آسیبهای اجتماعی مناطق فقیرنشین تهران فعالیت میکنند میشناسیم؛ اما همه تصورات ما از این گروه خیریه تغییر میکند وقتی میبینیم دختری از اتباع افغان با همه محرومیتها و نداشتنها، داوطلبانه به جمع معلمان نیک اندیش پیوسته است. آنهم در شرایطی که برای تأمین نیازهای مالیاش غذاهای محلی افغانها را میپزد و در جشنوارههای مختلف آنها را میفروشد. مریم میگوید: «میخواهم مدرک دیپلمم را از وزارت آموزشوپرورش افغانستان دریافت کنم و از طریق کنسولگری به ایران بیاورم. برای این کار به بیش از یکمیلیون تومان پول نیاز دارم و امیدوارم با پول فروش غذاهای محلی بتوانم این مبلغ را تهیه کنم. آرزو میکنم روزی بتوانم وارد دانشگاه شوم ودرسم را ادامه دهم.» او ادامه میدهد: «در ایران توانستم قدمی برای حل مشکلات و آسیبهای اجتماعی بردارم. روز اولی که برای درس دادن به دانشآموزان محرومی که در حاشیه جنوب تهران زندگی میکنند به کلاس درس رفتم نمیتوانستم جلوی اشکهایی که از گونههایم سرازیر میشد را بگیرم. بیاختیار گریه میکردم. در کلاس درس من، هم بچههای افغان بودند، هم دختران بلوچ که بعضی هاشان هنوز در ۱۲ سالگی بی سواد بودند و هم دختران بی شناسنامه ایرانی و من خوشحال بودم از اینکه در اوج دردمندی توانستهام دستگیر باشم. گاهی پای درد و دل دختران بی شناسنامه ایرانی مینشینم، حسرتهای دختران افغان حسرتهای زندگی من هم هست اما سعی میکنم در کلاس درس، صبر و استقامت را به آنها یاد دهم. کاری که خودم انجام دادم و حالا از آن لذت میبرم.»