فیلمهای «برف روی کاجها»، «خوابم میآد» و «رهاتر از دریا» از جمله فیلمهای بخش مسابقه سیامین جشنواره بین المللی فیلم فجر هستند. در این مطلب نگاهی داریم به این سه فیلم.
برف روی کاجها / زندگی واقعی پیچیدهتر است
وقتی بازی خوب آقای معادی را در فیلمهای آقای فرهادی دیدم انتظار داشتم فیلم ایشان هم اثری متفاوت و منحصر به فرد باشد؛ ولی متاسفانه نبود. تم فیلم، «خیانت» است. یکی از تکراریترین تمهای فیلمهای اخیر ایرانی و چند تا از فیلمهای جشنواره. داستان به زندگی علی (حسین پاکدل) و رویا (مهناز افشار) میپردازد. طبق معمول فیلمهای این چنینی، دختری جوان وارد قصه میشود و بقیه ماجرا. فیلمنامه فیلم چیز تازهای ندارد و خلاقیتی در محتوا و ساختار روایی آن به کار نرفته. ریتم داستان-مثل بسیاری از فیلمهای دیگری که تاکنون در جشنواره دیدیم- کند است. به نظر من مهمترین ایراد فیلمنامه عدم وجود وقایع دراماتیک کافی در داستان است. به قول دوستی، اگر قرار باشد تماشاگر یک برش معمولی و در اکثر دقایق، غیردراماتیک را شاهد باشد، دیگر دلیلی برای سینما رفتن ندارد و میتواند به نظاره زندگی خود یا اطرافیانش بنشیند.
شخصیت پردازیها هم، به خصوص در مورد کاراکتر آقای پاکدل، چندان خوب نیست. فیلم میتوانست روی کاراکتر علی متمرکز شود و مثلا، به علل و عواملی که او را به سوی خیانت سوق داد بپردازد و او را، که نمونهای از بسیاری از مردان مشابه است، از نظر روانشناختی تجزیه و تحلیل کند.
ریتم بصری فیلم، مثل ریتم رواییاش، کند و در برخی سکانسها، ایستا است و این فیلم را تا حدی کسالت بار کرده است. موضوع خیانت شوهر و واکنش همسر، و درخواست طلاق خیلی ساده برگزار میشود. منظورم این است که در زندگی واقعی، وقتی چنین مشکلی برای یک زوج به وجود میآید، معمولا ماجرا به این سادگی پیش نمیرود و به این سادگی پایان نمییابد. ماجرای رابطه رویا با کاراکتر صابر ابر هم خیلی مختصر و ساده پرداخت شده است. به خصوص اینکه کاراکتر صابر ابر چیزی درباره مشکل زندگی علی و رویا نمیداند و خب، با توجه به فرهنگ ما، خیلی بعید است که یک جوان به این راحتی و بدون هیچ نگرانیای با یک زن شوهر دار رابطه دوستانه برقرار کند.
فیلم آقای معادی آدم را کمی به یاد فیلمهای آقای فرهادی میاندازد. ظاهرا ماجرا ماجرای اثر کردن کمال همنشین است. البته در فیلمنامههای آقای فرهادی، برخلاف فیلمنامه آقای معادی، وقایع و کاراکترها پیچیده هستند و درام در تک تک دقایق داستان جاری است.
نکته آزار دهنده دیگری که در این فیلم، و در بسیاری دیگر از فیلمهای ایرانی به چشم میخورد این است که آدمها از نظر اقتصادی همه متعلق به طبقه بالای اجتماع هستند. همه ماشینها چند ده میلیونی دارند و خانههای میلیاردی. وضعیت حاضر اکثریت مرد، که با سیلی صورت خود را سرخ میکنند و از همه نظر در مضیقه هستند، اصلا در فیلمها منعکس نمیشود. انگار نه انگار که بخش زیادی از مردم زیر و روی خط فقر سرگردانند. انگار نه انگار که…
خوابم میآد؛ یک کمدی خوب
در برخی از لحظات فیلم «خوابم میآد» عظلات شکمم از شدت خنده درد گرفت. این اتفاق جزو معدود دفعاتی بود که در مورد یک فیلم کمدی ایرانی برای من رخ داد، و فکر میکنم همین، نشانه خوبی برای اثبات موفق بودن رضا عطاران در ساختن فیلمی کمدی باشد. اولین فاکتور کمدی فیلم، اکبر عبدی است که نقش مادر رضا عطاران را بازی میکند. پیرزنی تپل، بانمک و بازیگوش با زبانی شیرین کهگاه از دهانش بیرون میآید. ناصر گیتی جاه هم بازی کمیک خوبی در نقش پدر عطاران دارد. اما اصل فیلم، خود عطاران است. یک معلم دست و پا چلفتی که از زمین و زمان بدی میبیند؛ پیرپسری که شاگردانش دمار از روزگارش در آوردهاند و عشقش خوابیدن و خواب دیدن است و مهمترین لحظات تفکرش، لحظهای که در دستشویی نشسته.
عطاران خود راوی داستان است و نریشن فیلم را میگوید. نریشنی که نقشی مهم و موثر در روایت داستان دارد و اصلا تحمیلی به نظر نمیرسد. شوخیهای کلامی و موقعیتهای طنزآمیز فیلم واقعا بامزهاند و سینما را منفجر میکنند. مثلا تصور کنید پیرزن عاشقی با تفنگ بادی به پشت شوهرش که مشغول آموزش تیراندازی به اوست، شلیک کند، یا عاشقی درست جلوی چشم معشوقهاش شلوارش خیس شود و او آن را گردن لیوان چای بیاندازد ولی لیوان لب به لب پر باشد.
طنز فیلم اساسا تلخ است، اما گزنده نیست. یک فیلم به تمام معنا سرگرم کننده، البته نه از نوع مبتذلش. آدم وقتی این فیلم را با فیلمهای مثلا آقای رضویان و امثالهم مقایسه میکند تفاوت کمدی واقعی و لوده بازی را متوجه میشود.
به نظرم فیلم در یک سوم پایانی کمی از بار طنزش کاسته میشود و تا حدی به بیراهه میزند. یعنی از لحظهای که عطاران با معشوقهاش (مریلا زارعی) به فکر دزدی میافتند. بخصوص صحنههای به گروگان گرفتن دختر آقای سرفراز که به فیلم لطمه زده و باعث شده فیلم از حالت یکدستی که در دو سوم ابتدایی دارد خارج شود.
بازیهای فیلم عالی هستند. بخصوص بازی اکبر عبدی که برای دومین بار (بعد از آدم برفی) در سینما تغییر جنسیت داده، و بازی خود عطاران. ریتم فیلم در دو سوم اول تند و با داستان متناسب است و به هیچ وجه حوصله سر بر نیست، ولی در یک سوم انتهایی (صحنههای دزدی و گروگان گیری)، ریتم کمی کند میشود و این، در کنار کاهش موقعیتها و دیالوگهای طنز داستان، کمی فیلم را در این لحظات خسته کننده میکند؛ البته کمی.
پایان بندی فیلم هم به نظرم عالی است. یعنی از این بهتر نمیشد یک قصه طنز را به تلخترین شکل ممکن تمام کرد. اسم فیلم هم به نظرم جذاب است. به نظر میرسد فیلم پس از اکران عمومی بسیار پرفروش شود و شاید جزو رکورد داران، و این مایه خوشبختی خواهد بود که مردم با دیدن این فیلم به تفاوت یک فیلم طنز خوب با امثال اخراجیها و افراطیها پی ببرند.
رهاتر از دریا؛ هندیتر از هندی
هر جشنواره فیلمی، حتی اگر مخصوص کودکان فیلمساز باشد، یک فیلترهای کیفیای دارد که فیلمها باید از آن رد شوند. کاری نداریم که در اینجا فیلترهای دیگری هم داریم که معمولا تاثیر منفی دارند، اما منظور من نهادی است که یک حداقلهای کیفیای معیارش است و به فیلمهایی که واجد این حداقلها هستند مجوز شرکت در جشنواره را میدهد. ظاهرا در جشنواره فیلم فجر هم این نهاد وجود دارد و هر فیلمی را به جشنواره راه نمیدهند. سوال اینجاست: پس چرا فیلم «رهاتر از دریا» در جشنواره حضور دارد؟
آیا در هنگام عبور این فیلم، منفذهای فیلتر موقتا بزرگ شدند؟!
رهاتر از دریا یک فیلم هندی به تمام معناست. هندی به معنی رایجش: داستان باورناپذیرِ احساسی و جور شدن در و تخته در لحظه مناسب و… ولی نه؛ این فیلم از فیلمهای هندی هم بدتر است. برخی فیلمهای هندی حداقل برای سرگرم شدن -در لحظاتی که هیچ چیز دیگری برای سرگرم کردنت وجود ندارد- قابل تماشا و قابل تحمل هستند. بخصوص اگر ساز و آواز خوبی هم داشته باشند. ولی این فیلم اصلا قابل تحمل نبود. داستان تکراری بود، که البته این فی نفسه چیز بدی نیست. قصه دختری که میفهمد پدر و مادرش، پدر و مادر اصلیاش نیستند و به جستجوی پدر واقعیاش میرود. از این طرح میشد یک فیلم سرگرم کننده قابل قبول ساخت. یعنی ظرفیتش را داشت. ولی متاسفانه آقای فیلمنامه نویس از عهده این کار برنیامده. کاراکترها خوب پرداخت نشدهاند و وقایع دراماتیک فیلم، ساختگی و تحمیلی به نظر میرسند.
مثل فیلمهای هندی، بسیاری از بخشهای داستان باورناپذیر هستند. مثلا رابطه رها و پسر عمویش. آیا واقعا یک دختر در طول چندین سال نمیتواند بفهمد که احساس پسرعمویش به او از چه نوع است؟ و به این راحتی او را «داداش» صدا میزند و اصلا به ذهنش نمیرسد که او خودش را داداش حساب نمیکند؟ آیا آقای کاپیتان، بعد از بهبودی از زخمهای جنگ، به دنبال پیدا کردن دخترش، که انقدر دوستش دارد، نرفت؟ عبدالرضا اکبری که دوست او بود و پیدا کردن او (اکبری) برای کاپیتا کار سختی نبود؟ آیا…
و اما بدتر از همه، که این فیلم را به یک فاجعه تبدیل کرده، بازیهای فیلم است. منظورم بازی بازیگران اصلی، که بازیگرند (اکبری، خنیاگر) نیست. بازی بقیه بازیگرها کم و بیش بد است. بازیگر نقش دریا، خوب نیست اما خیلی هم بد بازی نمیکند. بازیگر نقش پسر عمو هم همینطور. ولی بقیه واقعا بد بازی میکنند به طوری که مطمئنم تماشاگر عام هم از این مسئله آزار خواهد دید. واقعا آقای کارگردان بعد از هر روز (یا هر هفته) کاری راشها را چک نمیکرد که متوجه این مسئله شود و بازیگرانش را عوض کند؟ یا متوجه شد و بیخیالی طی کرد؟
یک نکته هم برای گریمور محترم فیلم. در تصویری که ما از جوانی کاپیتان (در کنار رها و همسرش) میبینیم، او اصلا جوانتر از زمان کنونی به نظر نمیرسد. انگار نه انگار تصویر مال حداقل بیست سال پیش است.
نکته آخر:ای کاش آقای کارگردان، که معلوم است فن کارگردانی را بلد است و انقدر خوب دکوپاژ و نما بندی میکند، در فیلمهای بعدی موفق عمل کند.