کتاب اگر همین یک جمله را هم میداشت با آن متن ِ روانش برای خوب بودن کفایت میکرد، اما تلنگرهایی که به سرم میزد خیلی بیشتر از این حرف ها بود؛
گویی با شروعش در خیابان های نیویورک قدم زدم، مجسمه ی آزادی شان را دیدم و را و رسم ِ دانشگاه داری را وقتی یادگرفتم که نویسنده مرا به گردش ذهنی در دانشگاه هاروارد با آن زیبایی و نظم ش برد و آنجا بود که یاد گرفتم عدم ِ تلاش شرقی ام را به پای نامردی ِ غرب نگذارم.
وقتی کتاب مرا به قبرستانِ آرلینگتون برد تفاوت آرامگاه ِ آنها با بهشت زهرایمان را حس کردم؛ گویی در زمین برای بعد از مرگ شان بهشتی برایشان هست و البته برایمان هم جهنمی.
بیرون از قبرستان که آمدم و در ادامه ی مسیر، نویسنده مرا به آبشار نیاگارا برد شوق ِ زندگی را یافتم.
سفر ِ ۴۳ فصلی ِ کتاب از بهترین سفرهای من شد، سفری که در ظاهر از دورترین کشور شروع شد و در پایان به درونم رسید، که باید برای توسعه ی ایران از پستوی خانه بیرون آمد، دنیا دید و اندیشه به کار برد و درست اقدام کرد؛
آری می بایست از مک دونالدی که برایمان درست کردند رها شد و هارواردی دیگر ساخت…