گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانمتر از آن یکی است، طرف دیگر… خادمحسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهامها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرفها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگیهایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و بهیادماندنی داشت.
بخش اول و دوم و سوم گفتگو را نیز بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گلتپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنیهاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…
همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیهای زخمی شده. گفت گوشیاش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانهتان به من زنگ بزنید تا راهنماییتان کنم.
من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصریالحریر» و شهدایش را جستجو کن، همه عکسهایش میآید… من اولش باور نمی کردم.
**: یعنی فیلمهایی بود که داعش منتشر کرده بود؟
همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافینت برویم.
**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟
همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافینت مختلف رفتیم. عکس شهدا میآمد و آمار اسرا و شهدا هم میآمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از اینها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافینتها، خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازهاش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زنبرادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.
برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافینت گفت: من چند وقت دیگر برمیگردم سوریه. اینجا هم جوانها میآیند و درست نیست که زنداداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما میدهم. شمارهاش را هم داد که با هم در تماس باشیم.
از بس زیاد میرفتم، وقتی به کافینت میرسیدم، آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچهها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم، به هیچجا نرسیدیم.
**: این پیگیریها برای چه تاریخی است؟
همسر شهید: تقریبا این پیگیریها شش هفت ماه طول کشید و فقط میدانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.
تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زنداداش! میشود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال میشوم و خدمت میرسم. با بچهها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا میرویم. گفتم: بندهخدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.
بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباسهای شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.
**: لباسها شخصی بود یا نظامی؟
همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباسهایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: اسم آقاخادم را خواندند و میخواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح میدهم. عملیات که شد، همه بچهها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عدهای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچههای فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشیها.
**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟
همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و میخواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. میگفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عدهای از بچهها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کردهاند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بیفایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کجباف یکی دو روز جنگیدهاند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شدهاند.
**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…
همسر شهید: گفت اگر میخواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند: سردار کجباف با آقاخادم با هم بودهاند… من هم گفتم: نمیدانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!
**: پیکر شهید کجباف کی به خانوادهشان رسیده بود؟
دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کجباف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.
**: شما این کار را نکردید؟
همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر میدهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمیدانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.
**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟
همسر شهید: دوبار از بچهها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.
**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟
همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده، کاملا شهید شدهاند.
**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟
همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که میگفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.
وقتی اسرا آزاد شدند هم تکتک به سراغشان رفتم و همه میگفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.
**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شدهاند… بعضی وقتها داعشیها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟
همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات بصریالحریر تفحص میکنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفتهاند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!
**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچهها.
همسر شهید: من همیشه میگفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضیترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را میدیدم که چقدر زجرآور است.
مثلا خانواده عنایت احمدی را میدیدم که عکسش را داعشیها با گلوی خونین میگذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی میکرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه میآیی؟ آقاعنایت هم میگفت: بله، دوباره میآیم!… خون از گلویش میچکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را میدید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکسها و فیلمها را میدیدم، میگفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.
**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟
همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی میکردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گلتپه آمدهایم. وقتی در شهرری زندگی میکردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا میرویم، یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچههایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچهها با این کار آرام میشد و صبر من را زیاد می کرد.
در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامهای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار میدهیم؛ اما هنوز نداده اند.
**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل میکنند؟
همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفتهاند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.
**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینهای هم ندارد!
همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار ندادهاند.
**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟
همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمیآمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیکتر است.
**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟
همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم، تا حالا پیش نیامده.
**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمیتوانستند این کار را پیگیری کنند؟
همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آنها هستند و به این طور مسائل خیلی نمیرسند.
**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟
همسر شهید: نه، شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفتهایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.
**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟
همسر شهید: بله، این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.
**: در این مدت، آقا خادم به خواب شما نیامدند؟
همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان میافتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بیتابی میکردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچهها بگو بخند میکردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…
**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟
دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.
**: شما هم خواب پدر را میبینید؟
دختر شهید: بله، می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
**: الان کلاس چندمید؟
دختر شهید: من کلاس دهم تجربی هستم.
**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید، چه میگویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟
دختر شهید: خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمیآید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمیکرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، همه دور پدرم جمع میشدند.
پدرم تکخور نبود. سفرهداری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک میشدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلیمان و خانه مادربزرگمان میرویم همه شروع میکنند از گفتن خوبیهای بابام. مثلا همسایهها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگیشان هم کمک می کرد.
**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟
دخترشهید: هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختیهای زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمیدانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسهمان گفته بود که عکسهایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار میکردم؟حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…
همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، میرفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» میرفتیم قطعه شهدای گمنام. بچهها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، میرفتیم پیش شهدای گمنام.
دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.
**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس میگیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، حالا که شهید شدهاند شما را کمک میکنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعهشان.
همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دورهای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چارهای نیست و با چند نفر از بچههای تخریب مقداری مهمات دستساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!
*میثم رشیدی مهرآبادی