گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
قسمت اول و دوم و سوم گفتگو را هم بخوانید:
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.
**: هنوز هم همانطوری هستند؟
همسر شهید: بله؛ هنوز هم گاهی بیتابی می کند…
**: علت بیتابی حسین آقا در نبود حاجآقا چیست؟
همسر شهید: حسین آقا می گوید الان که پدر شدهام، جای خالی پدرم را حس می کنم و نبودنش برایم خیلی سخت است. مصیبت ما در قبال مصیبت حضرت زینب واقعا ناچیز است. البته ما حضور حاج آقا را در همیشه حس می کنم. خیلی از ایشان کمک می گیرم و مشورت می کنم.
۹ دی هر سال بزرگداشت ۹ دی ۸۸ را می گیرند و مساجد شهرک محلاتی اتوبوسهایی می گذاشتند و اهالی را به مراسمها می بردند. یک بار برای نماز جمات که رفته بودم، متوجه شدم که مراسم در مسجد برگزار می شود و اتوبوسی در نظر گرفته نشده. مراسم اصلی هم معمولا در مصلای امام خمینی برگزار می شد. صبحش به خودم گفتم باید به مصلا بروم. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و بعدش راه بیفتم. با مترو به راحتی می توانستم به مصلا بروم.
کمی خوابم برد و در خواب، حاج مراد را دیدم. آمد و بیدامر کرد که جا نمانم. آنجا فهمیدم که واقعا واجب است خودم را به مراسم اصلی در مصلا برسانم.
**: برای حاج آقا مزار یابودی هم در نظر گرفته اند؟
همسر شهید: بله؛ در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س).
**: البته مدافعان حرم بیشتر در قطعه ۵۰ هستند.
همسر شهید: ما انتخاب کردیم که در قطعه ۲۹ باشیم. چون شهید فرزانه و شهید حاج شعبان نصیری آنجا بودند، تصمیم گرفتیم حاج مراد را هم به آنجا ببریم. شهید حاج حیدر که فرمانده حیدریون بودند و با حاج آقا شهید شدند را هم در قطعه ۲۶ به خاک سپردند.
**: وقتی پیکر حاج حیدر و چند همرزم دیگرشان تفخص شد و از شما خواسته شد برای شناسایی بروید، عکسی از پیکرها هم نشانتان دادند؟
همسر شهید: آن زمان پیکرها در سوریه بود و فقط از حسین آقا آزمایش دی ان ای گرفتند که مطابقت بدهند. خود داعش گفته بودند که پیکر را برده ایم. برخی هم می گویند احتمال دارد پیکر حاجی را به سردخانه ادلب برده باشند یا این که جای دیگری دفن کرده باشند.
بعضی وقتها برخی از فامیل و اقوام می گویند شما چرا آنقردر بی خیالید و پیگیری نمی کنید؟ من می گویم به جنگ خودمان در دفاع مقدس نگاه کنید؛ آنجا که در زمین خودمان بود، هنوز هم شهدایی را تفحص می کنند و تکلیف خیلی ها معلوم نیست. آنجا که نه دشمن و نه زمین هیچکدامش ثابت و مشخص نبود.
**: مگر این که خدا بخاهد و معجزه ای بشود.
همسر شهید: ما هم راضی هستیم به رضای خدا.
**: اگر احیانا پیکر پیدا بشود و قرار باشد که مبادله بکنند، شما راضی هستید که در قبالش امتیازاتی به داعش داده بشود؟
همسر شهید: اصلا و ابدا…
**: این که می گویید اصلا، واقعی است؟
همسر شهید: بله؛ چون هر پولی که از اینجا برود، باز می شود گلوله ای به سمت گلوی بچه های شیعیان…
**: پسبه این گزینه فکر کرده اید؟
همسر شهید: بله، قطعا…
**: اما احتمالا پدر حاج آقا راضی بشوند چون خیلی کمطاقت هستند.
همسر شهید: چه کاری است به کسی که در حال جنگ با او هستیم، کمک کنیم؟!
**: آدم ها با هم فرق می کنند. برخی ها آنقدر تحت فشار دلتنگی هستند که نمی تاونند به چیز دیگری فکر کنند. باید به آن ها هم حق داد. در همین نبرد سوریه این اتفاق افتاد. مثل خانواده شهید عبدالله اسکندری که نپذیرفتند مبادلهای انجام بشود. دیداری هم با حضرت آقا داشتید؟
همسر شهید: هنوز نه. دیدارها به وبت است و هنوز نوبت به ما نرسیده. پسرم علیرضا در مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع) خدمت حضرت آقا رسید و تفقد کردند. انگشتر آقا را هم گرفت. برای نماز ظهر ماه رمضان هم آقاعلیرضا با حسین آقا رفتند و آنجا هم دو انگشتر از آقا گرفتند. در آن نماز گفتند برای مادر و مربی مسجدمان انگشتر می خواهم که حضرت آقا باز هم عنایت کردند. آقا پرسیده بودند چرا برای خودت نمی گیری؟ آقا علیرضا هم می گوید که خودم پارسال انگشتر گرفته ام.
*میثم رشیدی مهرآبادی
مثل و مانندی برای این شهیان والامقام نتوان پیدا کرد روحشان شاد تا به ابد