11

دامادی که در مراسم عروسی‌ خود حضور نداشت +تصاویر

  • کد خبر : 352880
  • ۰۸ تیر ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۷

معصومه نعیمی، همسر شهید والامقام حجت‌الاسلام والمسلمین غلامحسین حقانی درباره ماجرای روز ازدواج‌شان، گفت: عروسی در حد و اندازه‌ای که امروزه از آن یاد می‌شود نداشتیم، تنها خانواده من و شهید حقانی و آشنایان و خویشاوندان نزدیک را برای ناهار به منزل پدری‌ام دعوت کردیم و این مراسم عروسی من بود، اما بدون حضور داماد زیرا متأسفانه همان روز یعنی ۱۰ فروردین‌ماه ۱۳۴۰ آیت‌الله بروجردی فوت کردند و غلامحسین شرکت در مراسم تشییع پیکر آیت‌الله بروجردی را نسبت به مراسم عروسی خود ارجح دانست، از آن روز تا مدت دو ماه من داماد را ندیدم.

 دامادی که در مراسم عروسی‌ خود حضور نداشت

به گزارش افق انلاین ، شهید حجت‌الاسلام والمسلمین غلامحسین حقانی، روحانی، سیاستمدار ایرانی، نماینده اولین دوره مجلس شورای اسلامی ایران، امام‌جمعه، نماینده امام و نماینده مجلس از بندرعباس بود که در حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰، ساعت ۲۰:۳۰ به شهادت رسید.

به‌مناسبت سالروز شهدای هفتم تیرماه به منزل خانم معصومه نعیمی، همسر بزرگوار شهید والامقام حجت‌الاسلام والمسلمین غلامحسین حقانی رفتیم و از نحوه آشنایی و ازدواج‌شان، تولد فرزندان و رفتار آن‌ها با بچه‌ها تا ترس و اضطراب روزهای خفقان و سرکوب و ماجرای دستگیری شهید حقانی و شهادت ایشان سخن گفتیم؛ مشروح گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

ـ چگونه با شهید حقانی آشنا شدید؟

سال ۱۳۴۰ با غلامحسین ازدواج کردم،  ۲۰ ساله بودند و من ۱۲ ساله بودم؛ ایشان نوه عمه بنده بود، مادرش می‌خواستند به خواستگاری دختر دیگر بروند اما یک شب مادرش را در خواب می‌بیند _ مادر بزرگ من و غلامحسین _ در خواب به مادر شهید حقانی می‌گوید از دختر احمد یعنی من خواستگاری کن و به همین علت به خواستگاری‌ام آمدند.

من آن زمان سن کمی داشتم و کم تجربه بودم، اما خاطرم هست پیش از اینکه خواستگاری بیایند خواب دیدم کسی آمده منزل ما که مرا به اسم صدا زد و به من گفت یک نفر می‌آید خواستگاری تو به او جواب منفی نده، او نوکر امام زمان(عج) است؛ زمانی که از خواب بیدار شدم از مادرم پرسیدم نوکر امام زمان(عج) کیست؟ او برای اینکه من بتوانم درک کنم چه کسانی لیاقت و صلاحیت نوکری امام زمان(عج) را دارند، غلامحسین را مثال زد و البته این مثال مربوط به زمانی است که هنوز ما نمی‌دانستیم قرار است به خواستگاری من بیایند.

زمانی که آمدند گمان می‌کردم ایشان همان نوکر امام زمان(عج) است؛ در آن زمان رسم نبود عروس و داماد در مراسم خواستگاری با یکدیگر صحبت کنند یا تا زمان عقد همدیگر را ببینند، من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و آن‌قدر سن کمی داشتم متوجه نشدم آمدن غلامحسین و خانواده‌اش به منزل ما چه معنایی دارد، از این‌رو در مراسم خواستگاری نیز هنوز اطلاعی از ازدواجم نداشتم؛ تا آنجایی که به یاد دارم زمانی که مادرش مرا دید به من گفت «سلام علیکم عروس خودم» اینجا بود که احساس کردم خواستگاری من آمدند و پدرم از من خواست چای تعارف کنم، با سماور نفتی چای درست کردم و پذیرایی کردم، زمانی که آن‌ها از منزل ما بیرون رفتند، پدرم به مادرم گفت وکالت‌نامه‌ای از معصومه بگیر می‌خواهم او را به عقد نوکر امام زمان(عج) در بیاورم.

من برای عقد کردن با غلامحسین، وکالت‌نامه‌ای به پدرم دادم و نزد حاج آقا خوانساری برای جاری شدن صیغه عقد بردند پس از اینکه صیغه عقد جاری شد، غلامحسین تا سه روز هر روز به منزل ما می‌آمد تا مرا برای چند لحظه ببیند اما پدرم اجازه نمی‌داد در دوران عقد ما با یکدیگر ملاقات داشته‌ باشیم اما بالاخره با پادرمیانی مادر غلامحسین به این امر رضایت داد و سه روز پس از عقد کردن چند کلامی با هم هم‌صحبت شدیم.

ـ اولین صحبت‌های شما با شهید حقانی چه بود؟

برای اولین پرسش از من سؤال کرد: «مرجع تقلید شما کیست؟» سپس پرسید: «حمد و سوره توحید را بخوانید» و پرسش بعدی آن بود که «درس می‌خوانید؟» پس از اینکه به این سؤالات پاسخ دادم سر صحبت را باز کرد و گفت: من یک طلبه هستم که در قم درس می‌خوانم و از نظر مالی وضعیت چندان مساعدی ندارم در حدی که ممکن است نان شب برای خوردن نداشته باشیم آیا با این وضعیت مرا می‌پذیری؟ من طلبه و فعال سیاسی هستم و به‌خاطر کار تبلیغ بیشتر روزهای ماه را در مسافرت سپری می‌‌کنم، علاوه بر این به‌خاطر فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم دستگیری و زندان و شکنجه من را نیز باید تحمل کنی حتی ممکن است من کشته شوم، آیا این وضعیت را می‌پذیری؟ هنوز دیر نشده است اگر نمی‌توانی این شرایط را تاب بیاوری و پشیمان شدی همین حالا بگو تا این عقد را به‌هم بزنیم که در پاسخ به تمام این سؤالات من سکوت کردم.

دامادی که در مراسم عروسی‌اش حضور نداشت/ انتظار همیشگی خبر شهادت همسرم

ـ از روز عروسی برایمان بگویید.

عروسی در حد و اندازه‌ای که امروزه از آن یاد می‌شود نداشتیم تنها خانواده من و شهید حقانی و آشنایان و خویشاوندان نزدیک را برای ناهار به منزل پدری‌ام دعوت کردیم و این مراسم عروسی من بود اما بدون حضور داماد.

آن روز همه شرایط برای برپایی یک میهمانی فراهم بود که متأسفانه همان روز یعنی ۱۰ فروردین‌ماه ۱۳۴۰ آیت‌الله بروجردی فوت کردند و غلامحسین شرکت در مراسم تشییع پیکر آیت‌الله بروجردی را نسبت به مراسم عروسی خود ارجح دانست، از آن روز تا مدت دو ماه من داماد را ندیدم.

ـ مهریه شما چقدر بود؟

آن زمان، پدرم شیربها را حرام می‌دانست و مهریه‌ام را دو هزار تومان تعیین کردند که از این پول تنها ۵۰۰ تومان صرف خرید جهیزیه شدو مابقی مهریه‌ام را همان سال‌های ابتدایی زندگی مشترک بخشیدم.

حتی خاطرم هست پس از شهادت همسرم، خانواده ایشان هرچقدر پافشاری کردند تا مهریه یا سهمی از اموال شهید حقانی را به من بدهند نپذیرفتم. مهریه من، محبت شهید حقانی بود که در طول زندگی مشترک از او دریافت کردم.

ـ شهید حقانی به شما گفتند «از نظر مالی وضعیت چندان مساعدی ندارم در حدی که ممکن است نان شب برای خوردن نداشته باشیم» آیا چنین شبی را در طول زندگی تجربه کردید؟

بله؛ یادم می‌آید در سال دوم زندگی مشترک‌مان، یک شب هیچ غذایی در منزل نداشتیم و از طرفی هیچ پولی برای خرید مواد غذایی نیز نبود و حتی حاضر نبودم از مادر شهید حقانی نیز پولی برای تهیه غذا قرض بگیریم. شکم گرسنه سر به بالین گذاشتم که شهید حقانی با ناراحتی در منزل راه می‌رفت و به من می‌گفت: «در برابر شما مسئول هستم.»

به سراغ یک کتابی رفت و زمانی که آن را باز کرد ناخودآگاه یک دسته پول از لای کتاب پیدا کرد بدون حرف زدن از منزل خارج شد و با چلوکباب به منزل بازگشت پس از آن روز هیچ‌وقت به من نگفت آن پول چگونه از کتاب سر درآورد.

ـ زندگی با این شرایط برای یک دختر با سن پایین با آن همه آمال و آرزو سخت نبود؟

من در منزل پدری‌ام نسبتا در رفاه و آسایش بزرگ شدم و تصویری از زندگی در منزل کوچک یا سر گرسنه به بالین گذاشتن، نداشتم؛ زندگی در این شرایط مالی توأم با استرس و نگرانی از نبودن همسر برای هر دختری سخت است اما من این سختی را احساس نمی‌کردم چون عاشقانه او را دوست داشتم و زندگی با او در هر شرایطی برای من شیرین و لذتبخش بود.

ترس و اضطراب زندگی مشترک با شهید حقانی آن‌قدر بالا بود که همواره انتظار شنیدن خبر شهادت ایشان را داشتم و به‌گونه‌ای خود را برای آن روز آماده کرده بودم؛ در روزهایی که دیرتر از ساعات معمول به منزل می‌آمد تصور می‌کردم یا او را دستگیر کردند و به زندان بردند و یا او را کشتند.

از روزهای شیرین زندگی‌ام خاطرات مسافرت رفتن مشترک‌مان بود، سال دوم ازدواج کاشان رفتیم و اولین سفر مشترک ما شد، سال بعد از آن با شهید حقانی پابوس آقا امام رضا(ع) رفتیم که ۱۰ روز در آنجا ماندیم.

دامادی که در مراسم عروسی‌اش حضور نداشت

ـ ویژگی‌های بارز شخصیتی شهید حقانی چه بود؟

شهید حقانی بسیار باهوش بود و گواه این مطلب آن است که  شش کلاس درسی را در سه سال به پایان رساند و در سن ۲۰ سالگی درس اجتهاد می‌خواند.

از ویژگی‌های بارز او، دست و دلبازی بود اگر پولی داشت تمام آن را برای میهمانی دادن در منزل خرج می‌کرد و از آغاز زندگی مشترک‌مان تا آخرین لحظات آن به قول امروزی‌ها باصفا و مشتی بود؛ سفره بدون میهمان در منزل ما بی‌معنا بود حتی اگر روزی میهمان در منزل نبود، تا تهران می‌رفت تا مادر مرا به منزل بیاورد.

تدین و ایمان واقعی داشت که به درجه شهادت نائل شد، آن‌چنان نسبت به مال حلال و حرام حساسیت داشت که شهریه طلبگی را فقط خرج مواد غذایی در منزل می‌کرد و ریالی از این پول را صرف مخارج دیگر مانند پوشاک یا لوازم غیر ضروری نمی‌کرد و برای خرید آن‌ها اگر پول دیگری داشت، خرج می‌کرد در واقع جیب شهریه طلبگی و پول شخصی‌اش جدا بود.

با تمام خانواده به خصوص پدر و مادر خودش و مادر من رفتاری عاشقانه داشت، آن‌قدر به مادر من علاقه داشت که همیشه به من سفارش می‌کرد تا زنده هستند باید به آن‌ها رسیدگی کنیم.

پس از فوت پدرم، مادرم به تنهایی مسئولیت پنج بچه را عهده‌دار بود و به همین علت همیشه پذیرای مادرم در منزل خودمان بود و به من نیز گوشزد می‌کرد از این پس باید بیشتر هوای ایشان را داشته باشیم.

شوخ‌طبع و خوش مشرب بود، شجاعت و جسارت ایشان مثال‌زدنی بود در دوران اوج خفقان و سکوت زمان شاه که هیچ‌کس جرئت صحبت کردن علیه رژیم را نداشت؛ با جسارت تمام در سخنرانی‌های خود در شهرهای مختلف و در جمع قشر کثیری از مردم علیه رژیم شاه کوبنده صحبت می‌کرد.

ـ رفتار ایشان با فرزندان‌شان چگونه بود؟

تا سه سال پس از آغاز زندگی مشترک‌مان متأسفانه من قادر به بچه‌دار شدن نبودم، آن روزها برایم سخت‌ترین روزهای زندگی مشترک بود زیرا حتی این حرف‌ها نیز پیش آمد که می‌خواستند برای شهید حقانی زن بگیرند.

دامادی که در مراسم عروسی‌اش حضور نداشت/ انتظار همیشگی خبر شهادت همسرم

من و شهید حقانی نیت کردیم تا برای رفع این مشکل، به آقا امام رضا(ع) متوسل شویم از این‌رو به پابوس ایشان رفتیم و ملتمسانه به درگاه امام رضا(ع) دعا کردم، پس از بازگشت از مسافرت مشهد، طولی نکشید که ما به لطف خدا و عنایت امام رضا(ع) بچه‌دار شدیم و اولین دخترم تیرماه سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد؛ یک سال و هشت ماه بعد دومین دخترم به دنیا آمد و پس از آن پسرم به دنیا آمد؛ سه سال پس از تولد سه فرزندم، خداوند سومین دختر را به من هدیه کرد و به فاصله یک سال و سه ماه بعد چهارمین دخترم به دنیا آمد، آخرین فرزندم دو ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمد و نام او را نیز غلامحسین گذاشتم و از نظر چهره ظاهری و شخصیت بی‌نهایت شبیه به شهید حقانی است.

در بسیاری از مواقع شهید حقانی به علت فعالیت‌های گسترده سیاسی یا به‌عنوان مبلغ در مسافرت بود و در منزل حضور نداشت اما همان روزهایی که بود، رفتاری مهربان و عاشقانه با بچه‌ها داشت برای مثال بچه‌ها را پشت خود سوار می‌کرد و دور منزل می‌گرداند و دائما با آن‌ها بازی می‌کرد و همین رفتار محبت‌آمیز ایشان با بچه‌ها سبب شد تا آن‌ها وابستگی شدیدی به پدرشان پیدا کنند و در روزهایی که شهید حقانی در منزل نبود مریض می‌شدند و بهانه‌‌ او را می‌گرفتند.

به ایشان گلایه می‌کردم که کمتر با بچه‌ها بازی کنید چون زمانی که شما در منزل حضور ندارید بی‌تابی می‌کنند و دوری و نبودن شما برای آن‌ها سخت و طاقت‌فرساست، اما این محبت و مهربانی در دل ایشان نهادینه شده بود.

ـ در فعالیت‌های سیاسی ایشان شما نیز حضور داشتید؟

در بعضی از فعالیت‌های سیاسی آن هم ناخواسته کنار ایشان بودم، یادم هست سال ۱۳۴۱ که قصد عزیمت به تهران را داشتیم در تمام طول مسیر در تاکسی یک کیف سنگین همراه ما بود زمانی که کیف را باز کردم انبوهی از اعلامیه در کیف را دیدم یک لحظه ترسیدم، زیرا در همان تاکسی که ما را به تهران می‌برد یک افسر دولتی نیز نشسته بود و در تمام طول مسیر شهید حقانی  با او بحث سیاسی و علیه رژیم شاه صحبت می‌کرد.

آن‌چنان بر باور و اعتقاد خویش محکم بود و با استدلال و منطق و از روی دانش و آگاهی بحث سیاسی می‌کرد که کمتر کسی می‌توانست حرف او را نپذیرد از جمله همین افسر دولتی در تاکسی نیز حرف او را پذیرفت و با زبان خودش گفت الان متوجه شدم شاه خائن است.

ـ ماجرای اولین باری که در طول زندگی مشترکتان، ایشان را دستگیر کردند تعریف کنید.

سال ۱۳۴۷ به زندان رفتند، شهید حقانی محرم و صفر و ماه رمضان‌های هر سال به‌عنوان مبلغ در مسافرت بود؛ یکی از این سال‌ها که برای تبلیغ به شیراز رفته بود، اواسط ماه محرم به منزل بازگشت که تعجب کردم و از او علت را جویا شدم اما ماجرای زندانی شدن خود را بازگو نکردند.

چند روز بعد متوجه شدم، در یکی از سخنرانی‌هایش در شیراز با جسارت و جرئت علیه رژیم شاه صحبت کرده بود و به همین علت وارد مسجد می‌شوند و او را دستگیر کرده و به زندان می‌فرستند، اما کاسبای محله برای آزادی ایشان سند گذاشتند و آزاد شدند به همین علت توانسته بود که از شیراز به منزلمان در تهران باز گردد و پس از تشکیل دادگاه به سه ماه حبس محکوم شد و دوره محکومیت خود را در زندان قصر تهران سپری کرد اما در زندان هم دست از تبلیغ  و سخنرانی علیه رژیم شاه برنداشتند.

با وجود سپری کردن دوران زندانی و شکنجه اما دست از فعالیت‌های سیاسی‌اش و خدمت به امام خمینی(ره) برنداشت، از مریدان امام(ره) بود و به من سفارش کردند پس از فوت آیت‌الله بروجردی که مرجع تقلید من بودند، از امام خمینی(ره) تقلید کنم؛ خاطرم هست از ایشان پرسیدم شما از چه کسی تقلید می‌کنید که به من جوابی ندادند بعدها متوجه شدم که شهید حقانی درس اجتهاد خواندند و نمی‌توانستند از کسی دیگر تقلید کنند، لذا مرجع تقلید خودشان بود اما نمی‌خواستند این موضوع را من بدانم که این امر، از روحیه تواضع و متانت ایشان بود.

چند ماه پس از آزادی از زندان، ایشان قاچاقی برای دیدار با امام(ره) به نجف رفتند؛ پیش از سفر ایشان در یکی از شب‌های ماه رمضان خواب دیدم که به سفر کربلا و مکه رفتم و زیارت کردم در آن حال، یک صدایی که تصویری از او در خواب من نبود، مکان‌های زیارتی کربلا را مانند قبور علی‌ بن مظاهر و سایر بزرگان را به من معرفی می‌کرد و چند ماه پس از دیدن این خواب، شهید حقانی به کربلا و به نیابت از یک شخصی به مکه رفت.

ـ از لحظه دستگیری شهید حقانی که منجر به زندانی و شکنجه شدن ایشان به مدت شش ماه توسط ساواک شد برایمان بگویید.

شهید حقانی نماینده اولین دوره مجلس شورای اسلامی ایران، امام‌جمعه، نماینده امام و نماینده مجلس از بندرعباس بود؛ در سال ۱۳۵۳ که اوج خفقان و شکنجه بود در دوران نمایندگی مجلس در بندرعباس با یکی از کتابفروشی‌های شهر بحث سیاسی می‌کنند و از همان لحظه مأموران ساواک ایشان را تا فرودگاه و در قم تا منزلمان تعقیب می‌کنند.

غلامحسین متوجه تعقیب و گریز آن‌ها شد و زمانی که به منزل رسید اعلامیه‌ها و کتاب‌ها را جمع‌آوری کرد؛ ساعت دو بعدازظهر در گرمای سوزان تیرماه، زنگ در خانه را زدند،  من رفتم در حیاط را باز کردم و با پنج مرد با هیکل درشت و سبیل‌های کلفت مواجه شدم؛ به خود آمدم دیدم در حال باز کردن بندهای کفش خود هستند که وارد منزل شوند، تمام اتاق‌ها و آشپزخانه و سالن را گشتند اما جز رساله امام خمینی(ره) هیچ چیز دیگری پیدا نکردند، اما با این وجود او را جلوی چشم بچه‌ها دستگیر کرده و بردند.

آن زمان پنج فرزند داشتم که بزرگ‌ترین آن‌ها یعنی فاطمه خانم دخترم، دوم ابتدایی بود و فقط او این لحظات را به یاد می‌آورد؛ یادم هست یک روز پس از دستگیری غلامحسین فاطمه دختر بزرگم با گریه به خانه آمد و گفت «دختر پاسبان محله به من گفت بالاخره باباتو گرفتند دلم خنک شد» من دخترم را آرام کردم و گفتم پدرت هیچ کار بدی نکرده و به‌خاطر باور و اعتقاد به حق و سکوت نکردن علیه ظلم و ستم زندان رفته است تو باید به او افتخار کنی.

همان روز دستگیری شهید حقانی از طریق دوستانش به من اطلاع داد که غذای زندان را نمی‌خورم و برای من غذا بیاور، با همراهی دوست ایشان برایش غذا به زندان بردم در آنجا غلامحسین به من یک کیف داد و گفت در این کیف پول است و در مدتی که من در منزل نیستم از این پول امرار معاش کنید؛ زمانی که کیف را باز کردم یک دفترچه تلفن بین پول‌ها گذاشته شده بود که اطلاعات تمام دوستان و همراهان فعالیت‌های سیاسی حجت‌الاسلام حقانی از جمله شهید سعیدی که با ایشان همکاری می‌کرد، بود آنجا متوجه شدم برای اینکه ساواک نتواند به نام و نشانی از همراهان غلامحسین دسترسی پیدا کند این ساک را تحویل من داد؛ ایشان را از قم به زندان تهران موزه عبرت فعلی، انتقال دادند و در آن زندان شش ماه زیر شکنجه‌های سنگین و سخت رژیم شاه بود اما حتی نتوانستند اسم یک نفر را از زیر زبان ایشان بیرون آورند؛ آن‌قدر او را شکنجه کرده بودند زمانی که پس از شش ماه بالاخره اجازه ملاقات دادند و به دیدار ایشان رفتم در ابتدا چهره او را نشناختم.

دامادی که در مراسم عروسی‌اش حضور نداشت/ انتظار همیشگی خبر شهادت همسرم

ـ از دیدار سرزده مقام معظم رهبری در سال ۸۹ برایمان تعریف کنید.

این دیدار بسیار فوق‌العاده بود و نشان‌دهنده این بود که خانواده شهدا همچنان پای آرمان‌های خود با ولایت هستند و ارادت و محبت آنها به مقام عظمی ولایت مثال‌زدنی است؛ در سال ۸۹ بود، صبح پنجشنبه، خیلی دلم گرفته بود؛ از آنجا که نتوانسته بودم رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم، ناراحت بودم؛ به همین دلیل به حرم حضرت معصومه(س) رفتم تا قدری آرام شوم، نمی‌دانستم چرا اینقدر مضطربم و در حرم حضرت معصومه(س) دلم شکست و گفتم «خانم جان! چند روز است که آقا به قم تشریف آورده‌اند و ما ایشان را زیارت نکرده‌ایم؛ خودتان عنایتی کنید» وقتی به خانه رسیدم یکی از دامادهایم به خانه زنگ زد و گفت «مادر، رئیس بنیاد شهید به خانه‌تان می‌آید؛ آماده باشید.»

بعد از نماز مغرب و عشا بود که مقام معظم رهبری به منزل مادرش شهید حقانی تشریف آوردند؛ گریه امان نمی‌داد که حرفی بزنیم و درست و حسابی احوالپرسی کنیم؛ آقا با مادر شهید احوالپرسی کردند و حال بنده را پرسیدند؛ با آقامحمد، پسرم قدری صحبت کردند و به فرزندان شهید تفقد کردند .آقا به فرزندان شهید فرمودند «معلوم است راه پدر را به درستی ادامه داده‌اید» یادآوری خاطره آن روز هنوز شیرین است.

 ـ از آخرین شب زندگی مشترک خود و شهید حقانی که شب قبل از شهادت ایشان بود برایمان بگویید.

آن شب که به منزل آمدند انگار از دل ایشان گذشته بود که از فردا دیگر در بین ما نیستند، زیرا ساعت‌ها تنها در اتاق مشغول مناجات و راز و نیاز و خلوت با خدای خود بود.

به من وصیت کرد که در قم او را به خاک بسپاریم و همچنین تمام نگرانی و دلواپسی ایشان بابت تربیت و بزرگ کردن بچه‌ها بود، من آن زمان باردار بودم و این حالات ایشان مرا بیش از پیش نگران می‌کرد.

فردای آن شب، حادثه انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰، ساعت ۲۰:۳۰ که منجر به کشته شدن تعداد زیادی از اعضای اصلی این حزب شد، اتفاق افتاد، اولین شخص خانواده، دامادم بود که از ماجرا اطلاع یافت اما به من چیزی نگفت. روز بعد از این اتفاق در حالی که مشغول شنیدن اخبار رادیو بودم گوینده خبر از حادثه انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی شب گذشته داد، دلم آشوب شد، در ادامه گوینده رادیو اسامی شهدای این حادثه را اعلام کرد، اسم اول شهید محمد بهشتی، بدنم سست شد، نام دوم را نشنیدم، اسم شهید غلامحسین حقانی در گوشم طنین‌انداز شد، جیغ بلندی کشیدم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید؛ روزهای سختی بود.

از یادآوری آن روزها اشکی در چشمانش حلقه زد اما فرو نریخت، همسری که جانانه و عاشقانه کنار مردانگی‌، جسارت، شجاعت و ایثار جان بر کف این مرز و بوم شهید حجت‌الاسلام والمسلمین غلامحسین حقانی ایستاد و بار مسئولیت تربیت، آموزش و بزرگ کردن شش فرزند را به تنهایی به دوش کشید؛ فرزندانی که کم از خلق و خوی پدر به ارث نبردند و هرکدام در گوشه‌ای از این خاک مشغول خدمت به نظام جمهوری اسلامی ایران هستند.

این گفت‌وگو تنها برشی از زندگی یکی از شهدای حادثه هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰ بود و در این حادثه شهید محمد بهشتی و ۷۲ تن از یاران ایشان به شهادت رسیدند که در دل زندگی هر کدام از این بزرگان قصه‌ها و ماجراها نهفته است که مغفول مانده‌اند.

گفت‌وگو از محدثه نعیمی‌فرد

ایکنا

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=352880

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]