افق نیوز؛
به گزارش خبرگزاری تسنیم، علی کاکادزفولی جامعه شناس سیاسی و مسئول میز سیاست و جامعه مرکز مطالعات راهبردی خبرگزاری تسنیم نوشت: استعارهها ابزارهایی نیرومندند؛ هم میتوانند افق بگشایند و هم بخشی از واقعیت را از نظر پنهان کنند. دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی در یادداشت «فریزر را خاموش کنید» با تکیه بر همین توان، از انجماد مؤلفههای هویتیِ جمهوری اسلامی سخن میگوید و بر پایه آن، نسخهای برای چرخش به سیاست خارجیِ منفعتمحور عرضه میکند. این نوشته نه از سر جدال، که به قصد تأمل در لایههای ناپیدای بحث میکوشد روشن سازد آیا تعلیق یا حذفِ اصول برای کاستن از هزینههای کوتاهمدت، در عمل به ظرفیت حکمرانی، اعتبار بینالمللی و تابآوری ملی میافزاید یا از آن میکاهد. به نظر میرسد آنچه مؤلفههای فریز شده نامیده شده، عموماً نقش قیود راهبردیِ سازنده را ایفا کرده است؛ قیودی که امکان عقلانیتِ تدبیری، تخصیصِ ریسک و تعریفِ منفعت در افق میانمدت و بلندمدت را فراهم میآورند و در این میان، خلطِ «اصل» با «سیاست» نسبت هویت و کنش را وارونه مینمایاند. این نوشتار از جایگاه یک شاگرد سیاست خوانده در برابر استادی خوشنام، بیش از آنکه پاسخی به متن ایشان باشد، نقدِ پیشفرضهای حاکم بر آن است. ذهنیت نگارنده آن است که بحران کنونی بهروشنی نشان داده که مؤلفههایی که منجمد خوانده میشوند، کارکردی حیاتی در صیانت از بقای ایران داشتهاند.
«خصومت» فرآوردهای منجمد نیست؛ سلاح گرم آمریکاست
ایشان پذیرفتهاند که آمریکا در سال ۱۳۳۲ دولت ملی و محبوب (دولت دکتر مصدق) را سرنگون کرده است؛ اما نتیجهگیری میکنند که پس از آن، آمریکاستیزی در ایران نه بهمثابه یک واقعیت سیاسیِ مبتنی بر تضاد منافع، بلکه بهمثابه یک «مولفه هویتی» تثبیت و فریز شده است. در واقع، پیشفرض پنهان این است که دشمنی با آمریکا دیگر ریشه در واقعیتهای جاری ندارد، بلکه صرفاً یک عادت یا یک آیین هویتی است که باید بازنگری شود. پرسش آن است که آیا دشمنی آمریکا با ایران که تنها بخشی از ماهیت سلطهجوی این کشور بر جهان است و این خصومت، منحصر در ایران هم نیست، تنها ریشه در یک اتفاق تاریخی داشته و حال در اکنون ما حضور ندارد؟
به این پرسش البته بارها پاسخ داده شده و در این مجال قصد پرداختن به مصادیق آن نیست. اما فهرست بلندبالایی از مداخلات و اقدامات رسمی و علنی (حقوقی، اقتصادی و سیاسی)، عملیاتهای نظامی مستقیم، اقدامهای قضایی/ اجرایی فرامرزی، ابزارهای رسانهای دولتیِ آمریکا (به ویژه بخش فارسی) وجود دارد که مطالعه درباره آنها پاسخ این پرسش را مشخص میکند. فارغ از تمام اسناد راهبردی مصوب علیه ایران و تولید محتوای اندیشکدههای مهم آمریکایی که به پشتوانه دلارهای آمریکایی در جریان است.
هویت؛ برای آمریکا «سلاح استراتژیک» و برای ایران «بار اضافی»؟
بیان شده که جمهوری اسلامی مجموعهای از «مولفههای فریز شده» دارد که شامل نابودی اسرائیل، مبارزه با مظاهر تمدن غرب، اجرای شریعت، حمایت از مستضعفین، عدالت، اسلام و حتی ملیت است؛ پیشفرض پنهان این است که این عناصر صرفاً شعارها یا اقلام مصرفیاند که تاریخ مصرف دارند. به نظر میرسد در اینجا رابطه هویت و سیاست وارونه دیده شده؛ باید پرسید که آیا سیاست است که هویت را میسازد یا هویت است که سیاست را؟ و اگر نخواهیم به این رابطه خطی سادهسازِ علت و معلولی اعتنا کنیم، آن گاه باید پرسید که نسبت میان این دو چیست و آیا می توان یکی را منحصر در دیگری دانست؟ اگر خیر، آن گاه پیچیدگی این رابطه چگونه توضیح داده خواهد شد؟
واقعیت این است که در سیاست بینالملل، ملتها با همین هویتهای عمیق زنده میمانند. حتی همان رژیم اسرائیل هم بدون روایت هولوکاست و صهیونیسم دینی- ملی نمیتوانست در منطقه دوام بیاورد. آمریکا بدون «استثناگرایی آمریکایی» و نظام معنایی مبتنی بر آن، قدرت نرم خود را از دست میدهد؛ پس چرا وقتی به ایران میرسیم، باید هویت بنیادینش را «بار اضافی» بدانیم؟
نکته دیگری که باید توجه داشت آن است که به نظر می رسد هم در متن ایشان و هم در بسیاری از متن های نقادانه دیگر مشابه، عملاً «اصل» با «سیاست» خلط میشود. عدالت یک اصل است؛ اما اینکه عدالت را با قیمتگذاری دستوری، مالیات تصاعدی، یا یارانه هدفمند پیاده کنیم، سیاست است و قابل ارزیابی یا تغییر. مرزبندی با صهیونیسم یک اصل هنجاری- امنیتی است؛ اما چگونگی اعمال آن، از میز مذاکره و دیپلماسی چندجانبه تا بازدارندگی موشکی و جنگ نیابتی، سیاستهاییاند که میتوانند و باید با داده و تجربه بهروز شوند. در بسیاری از نقدها، مبهم است که آیا اصلها مورد نقد قرار گرفته اند یا سیاستها؟ و در متن ایشان نیز چنین مینماید.
اصولی که هرنظام سیاسی برای خود در نظر میگیرد، درواقع قیودِ سطح بالای تصمیماند؛ قیودی که اتفاقاً به سیاستگذار امکان میدهند در فضای عدمقطعیت، تخصیص بهینه ریسک انجام دهد. در مدلهای سیاست عمومی؛ حاکمیت بدون قیود هنجاری، بهینهسازی کوتاهمدت را برمیگزیند و دچار زمانناهماهنگی میشود؛ امروز برای کاهش هزینه، از خط قرمز میگذرد و فردا با هزینهای بزرگترِ بیاعتباری مواجه میشود. اصلهای ماندگار همان سازوکاریاند که اعتبار و پیشبینیپذیری میآفرینند؛ یعنی سرمایهای که در بحرانهای امنیتی مثل همین جنگ ۱۲ روزه اثرشان بسیار مهم است. مگر آن که بخواهیم این گونه فکر کنیم که وضعیتی هم میتوان متصور شد که هیچ گاه در آن بحران های امنیتی به وجود نخواهد آمد؛ چنین تصوری حداقل با وضعیت امروز جهان چندان هماهنگ نیست.
منافع ملی؛ فراتر از اینجا و اکنون
یکی دیگر از پیشفرض های متن ایشان، آن است که ارزشها و هویتها وقتی به سیاست گره بخورند، عقلانیت را زایل میکنند. به عبارت دیگر، «منافع و مصالح اینجا و اکنون» باید معیار اصلی سیاست باشد و هر گونه هویت فرازمانی یا ارزشهای بنیادین، مانع تشخیص درست منافع است؛ یعنی به نوعی باید ارزشها از منافع تفکیک شوند و ایدئولوژی نیز از عملگرایی و در هرکدام، دومی تقدم دارد. پرسش قابل طرح این است که این تفکیک در چه سطحی باید صورت گیرد؟ در سطح راهبرد؟ در سطح سیاستگذاری؟ در ادبیات سیاسی؟ یا در تمام سطوح؟
و پرسش متعاقب آن است که آیا در عمل، سیاستهای جمهوری اسلامی بر اساس منافع ملی پیش نرفتهاند؟ شاید بتوان این نقد را وارد کرد که ادبیات سیاسی ایران در فضای افکار عمومی داخل و بین الملل چنان که باید، قوام نیافته و در بخشی از مصادیق، سوءتفاهم هایی نیز برانگیخته است؛ در عین حال باید توجه داشت که چنین ادبیاتی تنها در انحصار رهبران سیاسی، سیاستمداران و حتی نخبگان نیست؛ بلکه کنشگران بسیار متعددی دارد که این تعدد، آن را به طور طبیعی از کنترل خارج میکند. اما چالش مفهومی آن است که مرز تفکیک ارزشها از منافع و ایدئولوژی از عملگرایی کجاست؟ به ویژه اگر قرار باشد منافع را تنها اقتصادی نبینیم و برای آن وجوه ماهوی و پیامدی نامرئی قائل شویم.
آیا میتوان با تأکید بر مصالح اینجا و اکنونی با کلیدواژه منافع و خواست مردم، غایت و هدف یک نظم سیاسی را به تأمین رفاه مادی و رضایت آنی شهروندانش تقلیل داد؟ البته که این، تعریفی حداقلی و کوتاهنگر از فلسفهی وجودی دولت– ملت است. اما نظامهای سیاسی پایدار، صرفاً برای مدیریت امور روزمره و بهبود شاخصهای اقتصادی به وجود نمیآیند. آنها حامل معنا و رسالت تاریخی نیز هستند که حتی اگر این تاریخی بودن را ایدئولوژیک هم ندانیم و نخواهیم، می توان آن را در نسبت با نسلهای آینده آن در نظر گرفت.
منافع ایران تنها منافع هشتاد و چند میلیون نفری که امروز در آن زندگی می کنند نیست؛ بلکه منافع میلیونها نفری که هنوز زاده نشدهاند نیز هست؛ اما منافع آنها از چه سنخی است و آنها را با کدام شاخصهها میتوان سنجید؟ صرفا با همین شاخصههای اقتصادی موجود؟ روشن است که بسیاری از تصمیمات بزرگ تاریخی، با منطق «اینجا و اکنون» قابل توجیه نیستند. چالش نظام سیاسی کارآمد، انتخاب بین «رفاه» و «معنا» نیست، بلکه ایجاد پیوند سازنده میان این دو است؛ حذف یکی از این دو وجه به بهانهی دیگری، به معنای فروکاستن یک ملت به مجموعهای از مصرفکنندگان بدون تاریخ و آرمان است.
چالش تشخیص «خواست واحد» در جامعهای با لایههای متکثر
پرسش دیگری که طرح میشود آن است که کدام یک از این مولفههای به اصطلاح فریز شده در عمل موفق بودهاند؟ در پاسخ باید گفت که ملاک و معیار داوری چیست؟ این ارزیابی قرار است با کدام عقلانیت صورت گیرد؟ عقلانیت ابزاری؟ عقلانیت ارتباطی؟ عقلانیت جوهری؟ عقلانیت ارزشی؟ عقلانیت کارکردی؟ بازخوردی که به ساختار سیاسی داده می شود، مبتنی بر کدام عقلانیت است و میان این بازخوردها و عقلانیتی که نظام سیاسی مبتنی بر آن عمل می کند، چه نسبت و سنخیتی وجود دارد؟ چارچوبها و شاخصههای ارزیابی نزد داوران و حکمرانان تا چه اندازه به هم نزدیک است و آیا اصلا تلاش و ارادهای برای مقاربت میان این دو وجود دارد؟
این فرض گرفته شده که منافع و خواست مردم متغیر است و نظام سیاسی باید خود را دائماً با آن وفق دهد حتی اگر این تطبیق به معنای دست برداشتن از اصول بنیادین باشد؛ پرسش آن است که مردم در اینجا دقیقا چه کسانی هستند؟ آنچه در پس این پرسش نادیده گرفته شده، آن است که به هر روی در جامعه کنونی ایران متغیرهای فرهنگی و هویتی نقش مهمی را ایفا میکنند و همانها هستند که پیشرانهای اصلی تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران به حساب میآیند. آیا خواست مردم ضرورتا آن چیزی است که در فضای منحصر و محدود افکار عمومی عیان میشود؟ یا لایههای پنهانتری هم برای آن میتوان قائل شد؟
از منظری اخلاقی میتوان این را نیز پرسید که آیا خواست مردم ضرورتا همان چیزی است که بدان خودآگاهی دارند؟ یا اینکه برای حکمران، امکان واکاوی لایههای پنهان اجتماع نیز وجود دارد و این حق را میتوان برای او در نظر گرفت؟ چالش آن است که جامعه ایران در عین انسجام، متکثر است و به عنوان حکمران، برای برقراری توازن میان این نیروها، چگونه باید رفتار کرد؟
بر فرض که همین امروز ساختار سیاسی بخواهد در عرصه سیاست خارجی تغییر ریل دهد؛ آیا بخشی از همین جامعه در مقابل آن صف آرایی نخواهند کرد؟ و آیا این که صرفا این بخش از جامعه را که محصور در جناحها و جبهههای سیاسی هم نیستند، با برچسب تندرو به کناری راند، چاره خواهد بود؟ در چنین جامعهای چگونه باید میان این متغیرها و نیروهای سیاسی، هماهنگی و تناسب و توازن برقرار کرد؟ چه چیز را باید خواست مردم دانست؟
چالش «انتخاب» در جهانی که «واکنش» را تحمیل میکند
اگر سیاست خارجی ایران فریز شده بود، چگونه میتوانست الهامبخش مقاومت در لبنان، فلسطین، یمن و حتی آمریکای لاتین شود؟ فارغ از این که با رویکردهایش موافق باشیم یا نباشیم. چگونه میتوانست تعینی چنین گسترده و برجسته در منطقه مهمی از جهان ایجاد کند؟ این که جمهوری اسلامی ایران در شرایط کنونی ممکن است از نظر سطح نفوذ و قدرت در منطقه تغییر کرده باشد، آیا شاخصه مناسبی برای نقد رویکرد کلی آن است؟ آیا اگر تحولات دو سال اخیر اتفاق نیفتاده بود و ایران از نظر وضعیت منطقهای در اوج بود، باز هم چنین نقدی ارائه میشد؟
وضعیت امروز جمهوری اسلامی تا چه اندازه متاثر از رخدادهایی بوده که در اختیارش بوده و تا چه اندازه متاثر از وقایعی که به هرحال پیش بینیناپذیر بوده و از این نظر در عرصه پویا و پیچیده سیاست، طبیعیاند؟ نقد جدی به نقدهایی از این دست آن است که بر اساس نتایج، ارائه میشوند و در عین حال تمام گذشته را به گونهای زیرسوال می برند که گویی از ابتدا همه چیز پیش بینیپذیر بوده است؛ اگر سیاست را عرصهای پویا، متغیر و پیچیده بدانیم، آن گاه شکست و موفقیت راهبردها، تاکتیکها و سیاستها را باید امری طبیعی دانست. نه با شکست وضعیت به کلی دگرگون می شود و نه با موفقیتها نقطه اوج، حاصل.
نمیتوان با تمسک بر استعاره فریزر ریشهی تمام هزینهها و چالشها را به اراده و انتخابهای درونی نظام سیاسی فروکاست. در این تحلیل، گویی ایران در یک خلأ استراتژیک عمل میکند و فشارهای خارجی، تهدیدهای امنیتی و ساختار خصمانهی نظام بینالملل، یا وجود ندارند یا تأثیر چندانی بر وضعیت کنونی نداشتهاند. آنچه «اقلام فریز شده» نامیده میشوند، بیش از آن که انتخابهای ایجابی و کنش ایدئولوژیک در خلأ باشند، واکنشهای عقلانی به کنشهای محیطی بودهاند.
مسائل پیچیده سیاست را نمیتوان صرفا با سنت فکری پوزیتیویستی که عقلانیت را به محاسبهی صرف هزینه- فایده تقلیل میدهد، تحلیل کرد؛ عقلانیتی که از این نکتهی بنیادین غفلت میکند که خودِ تعریف فایده و هزینه و چگونگی آن، امری ارزشی و هویتی است. هیچ مصلحتی در جهان سیاست، عریان نیست. هر تعریفی از منافع ملی، ناگزیر در بستری گفتمانی و هویتی شکل میگیرد که مشخص میکند چه چیزهایی «ارزش» محسوب میشوند و برای حفظ آنها تا کجا میتوان «هزینه» کرد. اگر ایالات متحده امروز هم صرفا بر مبنای چنین عقلانیتی عمل میکرد و با صرفا محاسبات ریاضیوار اقتصادی به دنبال حفظ برتری دلار، رهبری تکنولوژیک و ترویج نظم لیبرال بود، هیچ کدام از اقداماتش از منظر همین عقلانیتی که منتقدان، جمهوری اسلامی را به آن فرا میخوانند و آن را به مثابه آرمانشهر درنظر میگیرند، قابل توجیه نبود.
این قلبها به چه چیز گرمند؟
روز داوری همین امروز است؛ نقطه بقای جمهوری اسلامی در برابر بزرگترین ائتلاف جهانی، خود بهترین زمان داوری است. آنچه ایران را ایران نگاه داشته و ایرانیان را دلگرم، همین مولفههای هویتی هستند که در طول قرون متمادی به تدریج شکل گرفتهاند و به حال رسیدهاند. این مولفهها حتما در انحصار نظام سیاسی نیستند و بخش پررنگی از واقعیت انسان ایرانی را شکل میدهند؛ خواه این وضع، مطلوب ما باشد یا خیر؛ بلکه به نظر میرسد اتفاقا این نظام سیاسی است که بخشی از اقتدار خود را در بیرون از مرزها بر مبنای همین مولفههای هویتی طراحی کرده است نه اینکه آنها را به وجود آورده باشد. انقلاب اسلامی را جمهوری اسلامی رقم نزد؛ مردمی رقم زدند که با همین هویت عمل کردند و مقابل نظام پادشاهی ایستادند؛ تصورش البته برای بسیاری از نظریه پردازان هنوز هم عجیب و گاه غیرممکن است که مردمی به خاطر عناصر فرهنگی و هویتی دست به چنین انقلاب اجتماعی بزرگی بزنند؛ در عین حال نمیتوان منکر بود که چنین واقعه ای رخ داده و نمیتوان از تاثیر نتایج آن بر نظام سیاسی جمهوری اسلامی که از دل همان واقعه روی کار آمد، چشم پوشید.
انتهای پیام/
source
تمام