افق(OFOGHNEWS.IR) جانباز ملازاده از نگاههای آزار دهنده مردم گلایه میکند و میگوید: شرایطم پنهان بود. نه آن زمان مشکلم را فهمیدند و نه بعدها… هرچند در خود نقصی نمیبینم و حاضرم با همین تن شکسته هم بزرگترین کارها را انجام دهم، اما دردم این بود که فکر کردند از کار در میروم!
مطلبی که در ادامه میخوانید روایتی است از «خسرو ملازاده» رزمنده آذری که در عملیاتهای زیادی به ویژه خیبر حضور داشته و همرزم سرداران شهید «مهدی و حمید باکری» بوده است. ملازاده که شاهد صحنه شهادت حمید باکری بوده، او را تکیهگاه اصلی رزمندگان لشکر عاشورا و سردار اصلی جزیره مجنون میخواهد. این رزمنده سربلند اما گمنام، در عملیات خیبر به شدت مجروح میشود و پس از آن دیگر نمیتواند در جنگ حضور داشته باشد. مطلبی که در ادامه خواهید خواند، خاطرات خواندنی این رزمنده لشکر عاشورا و البته گلایههای او از غفلتهای امروز ماست که در گفتوگوی معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» با او مطرح شده است.
******
به گمانم اوج حضور او در خیبر بود که با پای برهنه کنار پل شطاطه (پل حمید) در کنار شهید «حمید باکری» و چند تن از نیروهای عاشورا حماسه آفرید و شاهد شهادت این سردار گمنام بود؛ جانباز ملازاده در پی شدت جراحاتش از پاییز ۶۳ به ترک منطقه مجبور میشود و با ۵۰ درصد جانبازی نزدیک به ۳۶ ماه حضور در جبهه را تجربه میکند. او با رقیه شریفی، خواهر دو شهید ازدواج کرده و نسیم، محمد و نازنین، ثمره زندگی مشترک آنهایند. ملازاده جانبازی است که در ۱۸ سالگی پشتش به خاطر ایران خم شد، هر چند به جز چند تن، هیچکس راز قامت شکسته او را نمیداند!
بچه تو چرا آمدی کردستان؟
«خسرو ملازاده» متولد ۱۴ آبان ۱۳۴۴- تبریز- محله سه راه شمس تبریزی و فرزند دوم خانواده است. وقتی جنگ شروع میشود مانند همسالانش دوست دارد در جنگ نقشی ایفا کند، از این رو خود را به آب و آتش میزند تا به جبهه برود.
میگوید: ۱۴ ساله بودم که با بچههای انقلابی محله «سه راه» که از محلات مهم و پرشور و انقلابی تبریز بود، آشنا شدم همراهی با آنها احساس مسئولیت و علاقه شدیدی در من پدید آورد. سال ۵۹ اوایل جنگ، برای رفتن به جبهه سخت میگرفتند. اجازه نمیدادند بچههای کم سن و سال به جبهه بروند به خصوص کسانی مانند من که جثه کوچکی هم داشتم. سرانجام تلاش ما سال ۶۰ نتیجه داد، خانواده را راضی کردیم و روانه آموزش شدیم.
رزمنده ملازاده از اولین اعزام خود به جبهه خاطرهای شنیدنی دارد، او میگوید: پس از آموزش، ما را به جبهه کامیاران در کردستان فرستادند. به محض ورود به حیاط سپاه در کامیاران، روبرو شدیم با پیشمرگهای کرد با تجهیزات کامل جنگی و هیکل خیلی درشت!
جثه من آنقدر کوچک بود که سنم را هم نشان نمیداد! یکی از پیشمرگها رو به من گفت: بچه! تو چرا آمدی کردستان؟ اینجا تو را مثل ساندویچ میخوردند! این حرف خیلی به من برخورد اما مانند بیشتر بچههای آذری، خجالتی بودم و نتوانستم چیزی بگویم. اما دوستم «محمد گل تپه» به او گفت: «خسرو دوره چریکی دیده»! البته اغراق میکرد. دست بر قضا آن پیشمرگ در عملیات پاکسازی کم آورد و محل را ترک کرد! ولی ما به لطف خدا در شرایط بسیار دشوار کردستان تا آخر ماندیم! در گسیل دوم و سوم هم ما را به ارتفاعات بازی دراز و پس به کردستان فرستادند، در حالی که شور جبهههای جنوب بیقرارمان کرده بود. سرانجام پیش از عملیات والفجر مقدماتی در آذر ماه ۶۱، روانه جنوب و تیپ ۳۱ عاشورا شدم.
* مرا رزمنده حساب نمیکردند
این رزمنده هشت سال دفاع مقدس از چگونگی نخستین مجروحیتش در عملیات والفجر یک میگوید: ۲۲فروردین ۶۲، در منطقه عملیاتی والفجر یک بودیم. با اینکه یک سال و نیم در کردستان بودم اما به خاطر جثه و قیافه کودکانهام، بیشتر در گوشه و کنارها به تنهایی کار میکردم. انگار مرا رزمنده حساب نمیکردند! آن روز یکی از فرماندهان گفت که الحاق با یگان مجاور، درست انجام نشده و دشمن قصد نفوذ دارد. قرار شد شماری داوطلب برای رویارویی با عراقیها بروند. من هم داوطلب شدم. ۱۴ نفر شدیم. شرایط به گونهای بود که سینهخیز رفتیم و زیر آتش عراقیها وارد کانال شدیم.
من در تک تیراندازی مهارت خوبی داشتم. جای مناسبی را یافتم و دست به کارشدم. هنگام تعویض خشابم سه بار پشت سر هم با سیمینوف به سوی من شلیک کردند که خوشبختانه به من نخورد و من موقعیتم را تغییر دادم. یکی از سربازانی که همراه ما آمده بود، رفت و جای من نشست. گفتم اینجا نشین، میزنند. چون کوچک بودم حرفم را جدی نگرفت! بیدرنگ او را زدند. جمجمهاش ترکید و از عقب روی من افتاد. صحنه وحشتناکی بود. خیلی ناراحت شده بودم…!
رزمنده ملازاده لحظهای مکث میکند، نفس عمیقی میکشد و در ادامه میگوید: در همان زمان خمپارهای درست پشت سر من داخل کانال افتاد. آنجا پشتم از پاشنه پا تا جمجمه پر از ترکش و سنگ و خاک درون کانال شد! فکر کردم دارم میروم، چند بار تشهد گفتم. از هوش میرفتم اما نه کامل! میفهمیدم شب شده است پس از مدتی حس کردم پشت یک آدم تپل هستم و سینه خیز مرا از کانال دور میکند. بعدها او را در نمازجمعه دیدم. خودش گفت که او مرا عقب آورده است. او «قنبری» بود که بعدها شهید شد.
جانباز ملازاده در باره ماجرای پس از مجروحیت خود که موجب اشتیاق بیشتر او برای شرکت در جنگ میشود، میگوید: پس از حدود دو هفته در بیمارستان امام به هوش آمدم. تازه فهمیدم که چه رخ داده است. دهها ترکش به پشتم خورده و نفوذ کرده و داخل سینه و شکمم فرو رفته بودند. تنفس طبیعی نداشتم. ریه سمت چپ متلاشی شده بود که قسمتی از آن را درآوردند. ترکش به اطراف نخاع و ستون فقراتم اصابت کرده بود. روی نخاع هم بود که نتوانستند بردارند. تا مدتها موقع استحمام، ترکشهای سطحی، خود به خود درمیآمد. سه ماه و نیم در بیمارستان ماندم. خانوادهام که به عیادتم آمدند و درست از مقابل من عبور کردند و مرا نشناختند. از پاشنه پا تا سر و سمت چپ صورتم زخمی و باند پیچی بود. با آن همه سرم و خون که وصل کرده بودند وضع افتضاحی داشتم، اما خدا نخواست و تا خدا نخواهد اتفاقی نخواهد افتاد. تازه پس از این مجروحیت بود که توانستم کارهای خوب و مهمی برای جنگ انجام دهم.
* حمید باکری تکیهگاهی مطمئن بود
وقتی خبرنگار به جانباز ملازاده میگوید که من شنیدهام در خیبر چه رشادتهایی کردهاید…، شرمگنانه میگوید: راستش من پس از عملیات والفجر ۴ در آبان ماه ۶۲ که متوجه اهمیت کار بچههای واحد اطلاعات شدم، به آن واحد جذب شدم. در عملیات خیبر با اولین نیروهایی که با هلیکوپتر وارد جزیره مجنون شدند، وارد جزیره شدم و به کمک خدا تا روزهای آخر در جزیره ماندم. حمید آقا (شهید حمید باکری) را همان جا شناختم. شرایط بسیار سختی بود. حمید آقا پیوسته از آقا مهدی (باکری) درخواست نیرو میکرد تا پل را نگه دارد و مانع نفوذ عراقیها شود، اما از ۳۰ نفر نیرو، ۵ نفر هم به خط نمیرسید! آتش دیوانهوار دشمن، جزیره را جهنم کرده بود. شمار انبوه شهیدان در جای جای آن منطقه خوفآور بود و روحیه نیروهای تازه وارد را خراب میکرد.
«مرحمت بالازاده» رزمنده ۱۴ ساله
بچهها که شمارشان به اندازه انگشتان دو دست هم نمیرسید آنجا مظلومانه میجنگیدند. قدیر زارعی، احد حاجی که از حماسه سازان جزیره مجنونند و خوشبختانه هنوز میان ما هستند و شهید اصغر دیزجی و شهید مرحمت بالازاه که کوچکتر از من بود در همانجا به شهادت رسیدند و چند نفر دیگر …. جایی که خیلیها جرأت ماندن در آنجا را نداشتند.
مرحمت که ۱۴ سال داشت، مانده بود و با شجاعت مقاومت میکرد. چنان روزهای سختی بود که یک بار وقتی دیدم چند نفر آماده میشوند که عقب برگردند، با عصبانیت گفتم: حداقل جلوی چشم من عقب نروید… به خدا قسم خودم میزنمتان! یک روز تمام تشنه بودم اما وقت نبود دنبال آب بروم! همه در تشنگی و گرسنگی اما باغیرت میجنگیدند. من هم در جزیره، همواره کنار دژ میدویدم. با هر چه به دست میآوردم تیراندازی و دستورهای حمید آقا را اجرا میکردم.
روز ششم روز سختی بود
جانباز ملازاده رنگ پریده است، هیجان زده که میشود رنگش مهتابی میشود انگار روز ششم خیلی سخت بوده است، غمگنانه رشته کلام را پیمیگیرد: نزدیکیهای ظهر بود و تازه از حمید آقا دور شده بودم که هنگام برگشت، دیدم شهید قدبلندی کنار پل افتاده و پاهایش داخل آب است. ناباورانه نگاهش کردم. حمیدآقا بود! ترکشی به شقیقهاش اصابت کرده بود و هنوز روی صورتش خونابه بود. به شدت به هم ریختم. او تکیهگاه مطمئن بچههای لشکر عاشورا و سردار واقعی جزیره مجنون بود. کلاه اورکتش را روی صورتش کشیدم تا نیروها با دیدنش خود را نبازند. به زحمت پیکر حمید آقا را کنار یک ماشین سوخته کشیدم، چون زورم نمیرسید. پس از آن بود که آقا مهدی، جانشین دیگرش «مرتضی یاغچیان» را به آنجا فرستاد که جای حمید را پر کند و مرتضی هم روز بعد به شهادت رسید.
آن شب دوستم «محمد گل تپه» مرا پیدا کرد و گفت: آقا مهدی پیام فرستاده، بیایم شما را عقب ببرم کمی استراحت کنید. من میخواستم پیکر حمید آقا را هم عقب ببریم. اما محمد قول داد خودش برمیگردد و این کار را میکند. در آن شرایط انتقال پیکر شهیدان بسیار دشوار بود. محمد! را کنار پیکر حمیدآقا بردم و دستش را روی جنازه گذاشتم و گفتم: محمد حمید آقا اینه. نکنه جنازه دیگری را بیاری… فردا محمد را دیدم و پرسیدم، گفت: جنازه را آوردیم. از آنجا که آدم بسیار صادقی بود مطمئن شدم که پیکر حمید آقا را عقب میآورد؛ اما فکر کنم در آن شرایط به جای حمید آقا شهید دیگری را آورده بود. چند روز بعد دوست قدیمیام «محمد گل تپه» هم به شهادت رسید…یاد همهشان بخیر
استعفا از سپاه
رزمنده ملازاده میگوید: همه آن روزها پای برهنه در منطقه خیس و باتلاقی جزیره مجنون جنگیدم، چون پوتینهایم همان روز اول در باتلاق گیر کرد و دیگر هم پوتین اندازه پایم گیر نیامد، وضع بدنم بدتر شد. پس از شناساییهای منطقه زید در سال ۶۳، وضعم به گونهای شد که اگر کسی یک تنه کوچک به من میزد از شدت درد از حال میرفتم. ستون فقرات و گردنم به تدریج به هم چسبید و پشتم – کم و بیش- خم شد…
دستم از یک حد بالاتر نمیآید، گردنم به هیچ سمت خم نمیشود و باید مانند روباتها با همه بدنم به یک طرف برگردم. در نهایت مجبور به استعفا از سپاه شدم و پس از خیبر دیگر نتوانستم در جبهه بمانم.
بزرگترین دردم این بود که فکر کردند از کار در میروم!
جانباز ملازاده درباره بزرگترین مشکل پس از مجروحیتش، از نگاههای آزار دهنده مردم گلایه میکند و میگوید: شرایطم پنهان بود. نه آن زمان مشکلم را فهمیدند و نه بعدها… هرچند در خود نقصی نمیبینم و حاضرم با همین تن شکسته هم بزرگترین کارها را بکنم، اما دردم این بود که فکر کردند از کار در میروم! این حرفها به من نمیچسبید! دست کم دوستانم که دیده بودند، چه طور دل به کار میدهم…
و پس از مکثی طولانی میگوید: تنها و با دست خالی، کارآفرینی کردم و به عنوان دومین تولیدکننده نوار تفلون کارگاه تأسیس کردم، اما شرایط مالی سختی گذراندم و … حالا هم نگاه مردم آزاردهنده است. بارها فکر کردهاند معتادم و سر به سرم گذاشتهاند! تلاش میکنم، همراه فرزندانم به جاهای شلوغ نروم چون نگاه مردم، خودم و بچههایم را اذیت میکند…
بزرگترین آرزوی بچههای من!
«رقیه شریفی»، همسر جانباز «خسرو ملازاده» خواهر شهیدان صمد و محمدعلی شریفی است. او پس از شهادت محمد در سال ۶۶، تصمیم میگیرد با یک جانباز ازدواج کند و از آشناییاش با رزمنده ملازاده میگوید: یکی از دوستانم آقای ملازاده را معرفی کرد و پس از دیداری که با هم داشتیم من ازدواج با ایشان را قبول کردم. من فکر میکردم جانباز باید قطع عضو باشد، ایشان همه اعضای بدنشان سالم بود اما شرایط خاصی داشت. در ایستادن و نشستن و حرکاتشان مشکلاتی داشتند و اکنون هم دارند.
خانم شریفی از برخورد مردم با همسر جانبازش دردها و زخمهای زیادی بر دل دارد که به خواهش و اصرار ما زبان به گلایه میگشاید و میگوید: پزشک پیوسته هشدار میدهد مراقب باشیم زمین نخورند از آنجا که مهرههای ایشان به هم چسبیدهاند و بدنشان به صورت کج، خشک شده است، اگر زمین بیفتد، خیلی راحت استخوانهایش میشکند.
خانم شریفی میگوید: آقای ملازاده نمیتواند خم شود و جوراب بپوشد. هنگام استحمام دستش به سرش نمیرسد و باید کمکش کنم. هر از گاه کمرش میگیرد که وضعیت خیلی سخت میشود. چند بار مجبور شدم خودم کولش کنم و تا دم ماشین برسانم. یک بار که درد کلیه امانش را بریده بود، به زحمت به بیمارستان رساندیمش. دکتر با دیدنش گفت: چی مصرف کرده؟ از ناراحتی قلبم از جا کنده شد. گفتم: آقای دکتر! این چه حرفیه که میزنید؟ ایشان جانبازند… . تا جایی که باور نمیکرد و من مجبور شدم کارت جانبازیاش را نشان بدهم.
بانو شریفی میگوید: ما مستأجر بودیم. همیشه خودم برای کرایه خانه به نزد بنگاهها میرفتم. به دلیل اینکه من تازه زایمان کرده بودم، خودش تنها مجبور شد به بنگاه برود. بنگاهی وقتی او را دیده بود گفت که ما به آدم معتاد خانه نمیدهیم… . حاج آقا همین که از بنگاه بیرون آمدند در خیابان سکته قلبی کردند.
خانم شریفی لبخند تلخی بر چهرهاش مینشاند و میگوید: اگر بخواهم درباره مشکلاتی از این دست، سخن بگویم شاید یک کتاب حرف شود، اما در هر حال با همه مشکلات میسازیم. مسافرت و تفریح برای ما آنقدر کم بوده که میتوانم بشمارم…
اکنون بزرگترین آرزوی بچههای من رفتن به گردش همراه پدرشان است، ولی نگاه مردم آزاردهنده است و بچهها حساس شدند… البته من با سربلندی کنار ایشان راه میروم. وقتی جورابش را میپوشانم عشق میکنم، اما متأسفانه دیگر کسی به فکر امثال ما نیست.
همین قدر بدانید که در همه این سالها پس از پایان جنگ، شما اولین کسی هستید که به دیدار ما آمدهاید!
فارس