«گاهی اوقات که به خودم میآیم میبینم ساعتهاست در حال حرف زدن با خودم هستم. نمیدانم چه مدت، اما میفهمم مکالمههای طولانی با خودم داشتهام که در همه آنها خود را ملامت میکردهام.
در زندان وقت زیادی دارم تا به رفتار و گذشتهام فکر کنم. از رفتار زشت و وحشیانهام پشیمانم. هر روز و هر شب به آن اتفاق فکر میکنم و با خودم میگویم چطور شد من دست به چنین عمل فجیعی زدم و تصور میکنم اگر آن شب تاریک و شیطانی اعصابم را کنترل کرده بودم الان در چه وضعی بودم.
آرزویم این است که یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم هر آنچه اتفاق افتاده خواب و خیال بوده و پایان یافته است. دلم میخواست این طور باشد، اما انگار تقدیر بازی بدی با من کرده است که باید تا پایان عمر تاوان آن را بپردازم. من در بازی زندگی باختم و همه چیز را از دست دادم. در میان همه آن چیزهایی که دیگر آنها را ندارم از دست دادن همسرم برایم از همه چیز سختتر است.
همسری که میتوانستیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم، اما یک لحظه رفتار وحشیانه من و از دست دادن کنترلم سبب شد برای همیشه او را از دست بدهم. من همسرم را با دست خودم از بین بردم و میلههای زندان را برای آیندهام ساختم.
این روزها همیشه آرزوی مرگ میکنم. مرگی که میتواند مرا از عذاب وجدان کاری که انجام دادهام نجات دهد و مرا به زنی برساند که تنها فردی بود که مرا درک میکرد.»
آقای استفن لیک برن، چهل ساله، به اتهام قتل همسر سی وهشت سالهاش خانم ماریانا دستگیر شد. او متهم است با ضربات متعدد کارد آشپزخانه همسرش را بشدت مجروح کرده و در نهایت سبب مرگ وی شده است.
آقای برن که سابقه رفتار خشونتآمیز دارد و پرونده پزشکیاش نشان میدهد از لحاظ روانی نیز تعادل چندانی ندارد، مدعی است شب حادثه به خاطر عصبانیت بیش از اندازه کنترل خود را از دست داده و اصلا نمیدانسته چه رفتاری از خود نشان داده است.
استفن مشکلات رفتاری و عصبی در گذشتهاش را که ناتمام درمان شده موجب این حادثه تلخ میداند و سعی میکند هر طور شده اعضای هیات منصفه را قانع کند که به واسطه مشکلات روحیاش حکم سبکتری برایش در نظر بگیرند.
فقط او درکم میکرد
«ماریانا یک بار دیگر هم ازدواج کرده بود و تجربه بدی در زندگی مشترک داشت. من تا سه سال قبل که با او آشنا شدم هرگز زنی را در زندگیام راه نداده بودم و تجربهای در برخورد با آنها نداشتم. حتی مادرم را وقتی شش ساله بودم از دست دادم و دیگر از آن زمان به بعد هیچ فرد مونثی در زندگیام وجود نداشت. نمیدانستم ارتباط و رفتار درست با آنها کدام است و چطور باید عکسالعمل نشان دهم. در مقابل من ماریانا بود که ازدواج شکستخوردهاش سبب شده بود به همه مردان بدبین باشد و وقتی هم از طریق یکی از دوستان مشترکمان با هم آشنا شدیم مدام در شک و دودلی باشد.
اما در عین حال نقاط مشترکی که بین ما وجود داشت سبب شد خیلی زود احساس کنیم میتوانیم یکدیگر را خوشبخت کنیم بنابراین خیلی زود تصمیم به ازدواج گرفتیم.
احساس میکردم در بین تمام افرادی که در زندگیم داشتم تنها اوست که درکم میکند و میفهمد از زندگی چه میخواهم. بعد از ازدواج بود که فهمیدم او قرصهای آرامبخش مصرف میکند که به عقیده خودش میتوانست آرامش کند. میدانستم او هم مثل من سختیهای زیادی در زندگیاش کشیده است و میخواستم هر طور شده خوشبختش کنم، اما وقتی زیر یک سقف رفتیم همه چیز تغییر کرد.
در چند ماه اول در تفاهم کامل به سر میبردیم و همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و من در یک کارگاه رئیس چند نفر کارگر بودم و ماریانا هم در یک رستوران کار میکرد. ساعات کار من و او با هم تفاوت داشت و اصلا ارتباطی با هم نداشتیم. کمکم متوجه شدم آن زنی که همیشه آرزویش را داشتم که در زندگیم باشد و به من توجه کند ماریانا نیست. او تمام وقتش را در محل کارش میگذراند و شبها که یکدیگر را میدیدیم مدام خسته بود و حتی حوصله حرف زدن نداشت. از کارهایم ایراد میگرفت و از این که مجبور بود به عنوان زن خانه یک سری کارها را انجام دهد ابراز نارضایتی میکرد. اوایل به خودم فشار زیادی میآوردم که عکسالعمل بدی نشان ندهم، اما کمکم دوباره آن حال بد عصبیام بازگشت. وقتی فهمیدم او خوردن قرصهای آرامبخش را دو برابر کرده به او اعتراض کردم. گفتم پزشکان با استفاده از این قرصها مرا که مشکلات جدی داشتم نتوانستند درمان کنند و او چرا بدن سالمش را با این مواد شیمیایی از بین میبرد. برایم قابل تحمل نبود. میدانست از کارش بسیار بدم میآید و به همین خاطر توانسته بود مدتی آن را از من مخفی کند.
مصرف قرص توسط او باعث گیجی و پریشانیاش میشد و چند بار به او تذکر دادم که میدانم قرص مصرف میکند و باید این عادت زشتش را کنار بگذارد، اما او اهمیتی به حرفهایم نمیداد.
شب حادثه یکی از آن شبهایی بود که نمونهاش را در ماههای اخیر در زندگیم بسیار دیده بودم. بحث و جدل میان ما بالامی گرفت و او با ادعای این که من دیوانهام و باید درمان شوم به من توهین میکرد، اما این بار نمیدانم
چه شد.
وقتی به خودم آمدم بدن نیمهجان همسرم روی زمین افتاده بود که خون زیادی از بدنش میرفت. گیج بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. تصور میکردم لحظهای بیهوش شده و وقتی به هوش آمدهام با جسد او روبهرو شدهام. خودم با پلیس تماس گرفتم و آنها را در جریان حادثه قرار دادم. اتفاقی که بابت آن خودم را هرگز میبخشم.»
قاتل و مقتول بیمار بودند
پلیس با تماس لیک برن به محل سکونت او اعزام شد. آنها جسد بیجان زنی را که با ضربات متعدد چاقو از پا درآمده بود روی زمین پیدا کردند. شوهر این زن که حالتی کاملا غیرعادی داشت مدعی بود نمیداند چه به سر همسرش آمده و چطور چنان زخمی شده که خونریزی شدید جانش را گرفته است.
کشف چاقوی عامل قتل در حمام خانه و اثر انگشت لیک برن روی آن خیلی زود پرونده این زن را تکمیل کرد و او به اتهام قتل عمد بازداشت شد. طبق مندرجات پرونده همان طور که استفن ادعا کرده همسرش ماریانا به قرصهای ضدافسردگی اعتیاد داشته و در واقع آنها هر دو بیمار بودهاند.
از همه چیز پشیمانم
شاید بهتر بود ازدواج نمیکردم. ما هر دو بیمار بودیم و هرگز نتوانستیم وضع یکدیگر را بهبود ببخشیم. ما بیماری یکدیگر را تشدید کردیم. از همه کردههایم پشیمانم و امیدوارم خداوند مرا ببخشد.
واقعیت این است که شاید دیگر اهمیتی نداشته باشد چه حکمی برایم صادر میشود. من دیوانهام و فرقی نمیکند در زندان باشم یا در خانهام. من روی خوشبختی را نخواهم دید.
مترجم:المیرا صدیقی
جام جم