2

زنی در گــذر لــوطــی‌ها

  • کد خبر : 52389
  • ۲۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۰

پس از سال‌ها، کولی‌‌ها بار دیگر به رستم‌آباد بازگشته‌اند و چادرهایشان را در حاشیه سرسبز آبادی برافراشته‌اند.

 زنی در گــذر لــوطــی‌ها/ بخش پنجاه و دوم

شوک: محـمـد بــلــوری/ دود هیمه‌‌ها از خرمن آتش‌‌هایی که برافروخته‌اند، به آسمان برخاسته است. هر یک از مردان سرگرم کاری هستند، زنان پای اجاق‌‌های پرشعله، پخت و پز می‌کنند و دختران با پیراهن‌‌های رنگارنگ‌شان در دشت پراکنده‌اند.
در یکی از چادرها، زنی پای تیرک، دو زانو را در بغل گرفته و با نگاهی غم‌زده به تماشای روستایی در دوردست خیره مانده است.
در میان کومه‌‌ها و کلبه‌‌ها و خانه‌‌های پراکنده در شیب دامنه تپه‌ها، چشمان سیاه افسرده‌اش یک بنای قدیمی را می‌جوید که در روزگار عشق و جوانی ساکن آن بوده است.
یکی از دختران کولی دوان‌دوان از راه می‌رسد و در آستانه چادر که قد می‌کشد، شلیته چین‌دار سرخش از پیچ و تاب می‌افتد. می‌پرسد:
– خاله مرجان، چاشت می‌خوری بیارم؟
خاله جان چون خواب‌زدگان از رؤیای خاطرات گذشته بدر می‌آید و جوابش می‌دهد:
– نه خاله، گرسنه‌ام نیست.
مرجانه از دیروز عصر که در ‌این صحرا چادر برافراشته‌اند حال غریبی پیدا کرده و از هیجان و دلواپسی، نه اشتهایی برای خوردن داشته و نه چشمانش به خواب رفته است.
می‌پرسد: لیلا جان از مادرت اجازه گرفتی سری به آبادی بزنیم؟
دختر جواب می‌دهد: آره خاله، بعد از ناهار میام با هم بریم به رستم آباد چرخی بزنیم.
و به راه که می‌افتد، خاله مرجان نگاهی به قد و بالای او می‌کند و به یادش می‌آید: به سن و سال او بوده که عاشق شده، در لهیب این شوریدگی سوخته و دوباره از آن عمارت قدیمی، به میان طایفه کولی‌‌ها بازگشته است.
به یاد می‌آورد زیبا‌ترین دختر طایفه بود و وقتی از چادر بیرون می‌آمد و با کوزه‌ای به پای چشمه می‌رفت، جوانان طایفه با حسرت و آه تماشایش می‌کردند و آرزوی همسری او را داشتند، اما جوانی از روستا که در پشت چادر‌ها به شکار آمده بود، دل از او برد تا این که در تاریکی یک شب همراهش از میان طایفه فرار کرد تا عروس آن عمارت قدیمی شود. تکه آینه‌ای را که بر تیرک چادر آویخته بود، برداشت و صورتش را در آن دید. به چهره لاغر و افسرده‌اش، طرحی از آن زیبایی باقی مانده بود. چین‌‌هایی بر پیشانی بلندش نشسته بود و در میان گیسوان سیاهش، تار‌های سفیدی چون کنف تابیده می‌درخشید.
در حسرت آن روز‌های عاشقی چانه‌اش را روی بازوهایش تکیه داد و اشک در چشمان سیاهش جوشید.
مادر پیرش از پای اجاق به سویش گردن کشید و گفت:
– وخیز دختر جان، باز گذر ما به این دیار نفرین شده افتاد. تو هم با خیالات قدیمت، ماتم گرفتی. وخیز با زن‌‌ها برو گشتی بزن، شادی به دلت بشینه.
مرجانه آهی کشید و گفت:
– نه مادر، دلم با این گردش‌‌ها وا نمی‌شه، حوصله‌اش را هم ندارم.
مادر از پای اجاق بلند شد، رفت پای چادر روبه‌روی مرجانه به زانو نشست. نگاه غم‌باری به چهره او کرد و گفت:
– به خودت نگاه دختر، چهل سالت هم گذشته، از اون خوشگلی‌ات کمتر مانده، ‌گیس‌هات هم داره سفید می‌شه. چند سال دیگر که پا به سن بذاری هیچ مرد زن مرده‌ای هم تو قبیله نگاهت نمی‌کنه. چرا شوهر نمی‌کنی که
سر و سامان بگیری؟ اون که خاطرخواهش بودی سال‌هاست که مرده. این کبلایی قاسم، مرد بدی نیست، پس از مردن زن بیمارش چشمش به تو بوده تا حالا. چند بار تو را از من خواستگاری کرده. بچه‌هاش هم دیگر بزرگ شدن اذیتی ندارن. مرد خوب و سر براهی است و خاطر تو را می‌خواد، بیا قبول کن. تو هم به سر و سامان برسی. من هم با خیال راحت سرم را به زمین بذارم.
مرجانه با اخم گفت:
– من اگر فکر مرد بودم، چند سال پیش شوی‌ام را پیدا می‌کردم. نه مادر. تا آخر عمرم تنها بمانم بهتره.
پیرزن با خشم، بر پشت دستش کوفت و از جایش برخاست.
– از من گفتن بود، ولی داری لگد به بخت خودت می‌زنی دختر. کنج همین چادر می‌خوای باشی؟ بمان.
.. و به قهر رفت پای اجاق نشست.
وحشت از سگ‌‌های هار، سراسر آبادی را فرا گرفته است. سراسر جنگل، پر از سگ‌‌های هار شده است و روز‌به‌روز بر تعدادشان اضافه می‌شود. با تاریکی غروب، آدم‌‌ها هر کجا که باشند به خانه‌‌‌ها پناه می‌برند و در‌ها را روی خود می‌بندند. شب‌‌ها هیچ کس را یارای پا گذاشتن به بیرون از خانه‌‌ها نیست.
سگ‌‌ها با تاریکی شب، دسته‌دسته، پارس‌کنان و زوزه‌کشان از جنگل‌‌ها بیرون می‌آیند و در کوچه‌‌ها و خیابان‌‌ها پراکنده می‌شوند تا به دنبال غذایی بگردند. گاهی دسته‌ای از سگ‌‌های گرسنه به جان هم می‌افتند و زوزه‌کشان در جدالی مرگبار همدیگر را خونین و مالین می‌کنند و صدای لائیدن‌هایشان ساکنان خانه‌‌ها را به وحشت می‌اندازد و صبح رهگذران در کوچه با لاشه‌‌های سگ‌‌هایی روبه‌رو می‌شوند که با بدنی پاره‌پاره بر زمین افتاده‌اند. سگ گزیده‌‌هایی هستند که زخم‌هایشان را پنهان می‌کنند چون می‌ترسند از سوی چماقداران مرد رمال شناسایی شوند، اما زخم‌‌هایی را که با پنجه‌‌هایا دندان‌‌های سگ‌‌های هار بر تن ها باقی مانده، نمی‌توان بیش از چند روز پنهان داشت. چون هر بیمار مبتلا به هاری، پس از دوره کوتاهی افسردگی، دچار جنون می‌شود و به هر کس که برسد همچون سگ‌‌های هار هجوم می‌برد و سرانجام عطشناک خود را بر زمین می‌زند و ناخن بر خاک می‌کشد و با درد و عذابی جانکاه می‌میرد.

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=52389

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]