2

خاطرات یک آزاده ارمنی از دوران اسارت

  • کد خبر : 53915
  • ۰۵ دی ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۶

پس از پیروزی انقلاب، توطئه‌ها و تهدیدهای بسیاری، چه داخلی چه خارجی، این حادثه بزرگ را مورد تهاجم قرار داد که می‌توان به قائله کردستان و بلوچستان به‌طور خاص اشاره کرد که توان بسیاری از علاقمندان به انقلاب و نظام نوپای اسلامی را به خود اختصاص داد.

کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟» خاطرات سورن هاکوپیان، آزاده‌ای ارمنی است که خاطرات خود از دوران اسارت نقل کرده است.

خبرگزاری فارس: ترفند بعثی‌ها برای جلوگیری از عزاداری اسرا در روز عاشورا

انقلاب اسلامی ایران یکی از شگرف‌ترین انقلاب‌های مردمی است که در تحقق و شکل‌گیری آن، عناصر مختلفی نقش داشته‌اند که می‌توان بارزترین آن را رهبری دینی، عشق و علاقه مردم به اسلام و دفاع از ارزش‌های آن دانست.

با شروع جنگ تحمیلی توسط رژیم بعثی عراق، همه اقشار اقوام ایرانی احساس کردند که تمامیت ارضی کشور و انقلاب اسلامی در معرض تهدید جدی قرار گرفته است و این خود شروع فصل جدیدی از حماسه‌آفرینی ایرانیان غیور بود. حضور کم‌نظیر کرد، ترک، بلوچ، لر و فارس در کنار هم، تجربه منحصر به فردی بودکه تاریخ معاصر ما تجربه کرد.

کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد» خاطرات سورن هاکوپیان، آزاده‌ای ارمنی است که خاطرات خود از دوران اسارت نقل کرده است. سورن اوایل سال ۶۷ به اسارت  نیروهای عراقی درآمد و در تاریخ ۲۲ شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشته است.

در پایان بخشی با یاد دوستان سورن هاکوپیان به کتاب افزوده شده است. این قسمت زندگی‌نامه مختصری است از سه شهید ارمنی، شهید وارتان آبراهامیان، شهید رایموند با غرامیان (خاتون‌نژاد) و شهید ورژ باغومیان.

 

در بخش‌هایی از این کتاب که درباره عزاداری اسرای ایرانی در ایام محرم است می‌خوانیم:

«شب اول محرم، بچه‌ها آرام بودند. شب دوم یا سوم بود که نزدیک به هم نشستند و آرام‌آرام روی سینه کوبیدند. صدای ضرب دست‌ها و جواب‌ نوحه‌ها آن‌قدر آرام بود که اگر چشم‌ها را می‌بستی، چیزی نمی‌فهمیدی. نمی‌دانم چه کسی خبر برد که ناگهان استوار و سربازها، داخل سوله ریختند. هر کس دم دست‌‌شان آمد، زیر ضربات لگد و شلاق گرفتند. صدای یکی از بچه‌ها که بلند شد،‌اوضاع به هم ریخت: «آش نخورده، دهن سوخته که نمی‌شه.»

همین حرف باعث شد وضع سوله کاملا عوض شود. صداها بلندتر و رساتر شد و دست‌ها بالا می‌رفت و محکم پایین می‌آمد. اردوگاه کاملا به هم ریخت و آشوب، سوله‌های دیگر را هم گرفت.

اوضاع آن‌چنان خطرناک شد که تا صبح کسی نخوابید. بچه‌ها سینه می‌زدند و عراقی‌ها، کامیون کامیون، سرباز مسلح وارد می‌کردند. همان شب،‌از سوله ما چند نفر را بردند و تا مدتی از آن‌ها خبر نداشتیم، روز بعد هم، تعداد نگهبان‌ها چند برابر شد، دفعات سرکشی را زیادتر کردند.

ساعتی طول کشید تا رضا برگشت و پیش حاج آقای زمانی رفت. همه برای شنیدن خبر، جلو رفتند که صدای حاجی بلند شد.

واکسن چی می‌خوان بزنن؟!

– نمی‌دونم. مث اینکه تو یکی از سوله‌ها مرضی افتاده که می‌گن واگیر داره و باید واکسن بزنید.

– کدوم سوله؟ چه‌طور کسی تا حالا چیزی نگفته؟

– نمی‌دونم. گفتن برای جلوگیری، همه باید واکسن بزنن و سوله‌ها هم باید سم‌پاشی بشه.

واکسن…؟ سم‌پاشی…؟

– از سوله آخر شروع می‌کنن.

فکر حاجی برای دیگر می‌چرخید. آن‌قدر که ما خوشحال سم‌پاشی بودیم، او نبود.

-فکر کنم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

– سم‌پاشی رو خودمون خواستیم. مگه خودتون از امروز و فردا شدنش ناراحت نبودید؟ واکسن هم که نیازه. بیشتر بچه‌ها گال گرفتن. سل هم که غوغا می‌کنه. شاید واکسن رو  زدن، اسهال بچه‌ها هم خوب شد.

حرف‌های رضا، کم‌کم اثر کرد و لب‌های حاجی به لبخند رضایت باز شد.

– به هر جهت، مواظب باشید. اینا هر کاری بتونن می‌کنن تا به شب از دست شما خواب راحت داشته باشن. فقط یادتون نره، هر وقت خواستن شروع کنن، من رو خبر کنید.

آفتاب نزده، استوار صالح، با تعداد زیادی که روپوش سفید پوشید بودند، سراغ‌مان آمد. معلوم نبود آن همه متخصص بیماری‌های واگیردار را از کجا آورده بود. تعدادی از بچه‌هایی که مریض بودند را معاینه کردند و استوار هم سخنرانی‌اش را کرد: «بعد از واکسن زدن، تب و لرز می‌کنید. نترسید و نگران نباشید. سم‌پاشی هم که شد، از شر شپش‌ها راحت می‌شید.»

سرعت کار به حدی بالا بود که غروب نشده، کار سوله‌های چهار و پنج و شش تمام شد. حاجی متحیر از سرعت کار، خبرها را می شنید و اظهار نظر می‌کرد.

– مگه چند نفرن؟

-یه لشگرن. با آمپول‌های فیل‌کشی می‌زنن. ضد عفونی و این‌جور چیزا. چند نفر سرباز هم پشت سرشون سوله رو سم‌پاشی می کنن.

حاجی باورش نشد و چشم‌هایش را گشاد کرد: «آخه با این سرعت؟»

روز بعد وقتی سراغ ما آمدند، بیش از نیمی از اردوگاه در خواب بود. هیچ صدایی نمی‌آمد. مثلا اینکه پودر مرگ روی اردوگاه پاشیده بودند. نگرانی، چنگال‌هایش را توی دل‌ها فرو کرده بود و هر کس دنبال راهی می‌گشت تا خبری بگیرد.

عباس نگاهش را به دل آسمان کشاند. نفس بلندی کشید و با آهی تلخ، هوا را بیرون داد.

– قرار بود کار واکسن زدن، روز هشتم تموم بشه. اما وقتی مایع کم آوردن، برنامه‌ها به هم ریخت و مجبور شدن روز نهم هم‌ کار کنن. این نقشه رو استوار صالح طراحی کرده بود. چند دفعه با ستاد فرماندهی تماس گرفت و به اونا خبر داد که قراره اسرا، روزای نهم  دهم شلوغ کنن. حتی شنیدم گفت می‌خان ظهر عاشورا ناهار بدن. معلوم بود از اون طرف چه حرفایی می‌زدن. سرخ و سیاه می‌شد و خط و نشون می‌کشید. برای همین به پزشکیاران سفارش کرد مقدار مایع تزریقی رو بیشتر کنن تا شما کاملا از حال برید.

-پس تموم اینا صحنه‌سازی بوده؟!

جوابم را که داد، چشم به ساختمان فرماندهی اردوگاه دوخت.

– آره. ولی تو رو خدا چیزی به کسی نگی، بفهمن، اعدامم می‌کنن….

«استوار صالح، جلوتر از همه وارد سوله شد. پزشک‌یارها کنارش ایستادند و سربازها با وسایل سم‌پاشی، گوشه‌ای رفتند. یک میز ویک صندلی و چند بسته دارو هم کنار در گذاشتند. استوار رفت روی میز و حرف‌های دیروزش را تکرار کردکه تب می‌کنیم و نباید بترسیم. از سوله بیرون برویم. چشمش که به من افتاد با تندی خواست از صف بیرون بیابم و به انتهای سوله بروم.

سم‌پاش‌ها بدون توجه به حضور ما، کارشان را شروع کردند. کسانی که با امور سم‌پاشی آشنا بودند، اطمینان داشتند چیزی که پاشیده می‌شود، د.د.ت نیست.

بر اساس گفته آن‌ها باید بوی تندی می‌آمد و دیوارها سفید می‌شد. اما هرچه بو کردیم،  جز بوی تند فاضلاب و آبی که در اثر حرارت روی دیوار خشک می شد، چیز دیگری ندیدیم. آلودگی به حدی زیاد شد که استوار و چند نفر دیگر، دماغ‌های‌شان را گرفتند و بیرون رفتند پزشک‌یارها هم خودشان را به در نزدیک کردند.

می‌خواستم ادامه بدهم که عباس میان حرفم پرید.

– سم‌پاشی نکردن. نقشه استوار بود آب فاضلاب رو با تانکری که از اون آب می‌خوردید، آوردن و خالی کردن تو پمپ‌ها.

متحیر نگاهی کردم و پرسیدم:

– با تانکر آب خوردن ما؟! به حاجی و رضا چیزی نگفتی؟

– نه. ترسیدم عکس‌العمل نشون بدن و لو برم.

-مایع داخل سرنگ‌ها چی بود؟

– من نمی‌دونم چی بود. ولی خودت تجربه کردی. چرا می‌پرسی.

– آره، تجربه بی بود. می‌تونست به یه فاجعه تبدیل بشه.

خسته بودم و چشمانم زیر فشار خواب می‌سوخت. دلم می‌خواست سرم را روی زمین بگذارم وبا باز شدن دوباره‌شان، خود را کنار خانواده‌ام ببینم. اما عباس، هنوز هم اصرار داشت بداند بعد از تزریق دارو، چه بر سرم آمد. و من بی‌رمق، به امید کورسویی که تلاش می‌کرد ذهن تاریکم را روشن کند، سر جایم برگشتم و پتو را روی سرم کشیدم.

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=53915

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]