سیدمجتبی و دختر سه ساله اش سیده فاطمه
سید شهیدی که همانند شهید سید مجتبی علمدار هم مداح بود و هم سیدمجتبی! تاریخ شهادتش روز نهم دی ماه ولی تاریخ تشییع اش روز یازدهم دی ماه مصادف با شهادت سیدمجتبی علمدار است. چه سری بود میان این دو سید مجتبی؟! دختر شهید علمدار، سیده زهرا نام دارد و دختر شهید حسینی سیده فاطمه. نام خانوادگی شهید علمدار با نام علمدار اباعبدالله، حضرت اباالفضل(ع) مأنوس است و شهید حسینی با نام جدش امام حسین(ع)؛ چه تشابه و تقارن زیبایی!
حماسه ۹ دی ۱۳۸۸ مدیون خون همه ی شهداست، علی الخصوص شهدایی که در نهم دی ماه آسمانی شدند، مطالب زیر که تقدیم مخاطبان عزیز می شود، یادکردی از شهید سیدمجتبی حسینی می باشد. همان شهیدی نسل دومی که یک سال زودتر از حماسه ۹دی در نهم دی ماه ۱۳۸۷ بدست وهابیون جنایتکار به شهادت رسیده است.
*****
*مروری بر زندگی عاشقانه سیدمجتبی
در هوا ی گرم چهاردهم مرداد ماه ۱۳۵۶ چراغ خانواده ای از سادات علوی (علیهم السلام) روشن گردید و نوگل خوشبویی از بوستان فاطمی چشم به جهان گشود و فضای خانه را معطر به عطر احمدی نمود.
او در دامان پدری پاک و متدین و مادری مؤمنه و دلسوز تربیت یافت. والدین نامش را مجتبی گذاشتند.
این سید جلیل القدر دوران تحصیلات ابتدائی را در دبستان شهید ارسلان حق پرست(ادیب) با موفقیت کامل گذراند. سپس مقطع راهنمائی را در مدرسه شهیدابراهیم رزاقیان پل سه تیر، طی نمود.
او دوران متوسطه را در رشته علوم تجربی در دبیرستان دکترشریعتی قائم شهر گذراند.
پس از اتمام تحصیلات متوسطه در کنکور سراسری شرکت نمود و در رشته پرستاری دندان پزشکی مقطع کاردانی در دانشگاه علوم پزشکی بابل قبول گردید.
همزمان در کنار تحصیلات دانشگاهی از دروس حوزوی غافل نماند و در حوزه علمیه امام صادق(ع) کوتنا در محضر اساتید علم و عمل بهره های فراوانی برده و پس از احراز مدرک دانشگاهی جهت خدمت سربازی وارد سپاه پاسداران ساری شد.
بعد از اتمام دوره خدمتش با خانواده ای مذهبی ازدواج نموده و ثمره این زندگی دختر سه ساله ای به نام سیده فاطمه می باشد، که به یادگار از بابا مانده است.
بعد از ازدواج راهی شهر مقدس قم شده و در کنار دائی اش(حجه الاسلام دکتر محمدمهدی باباپور) در نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه قم مشغول فعالیت های فرهنگی و تبلیغی می شود.
سپس بعد از مدت یکسال وارد نیروی مقدس انتظامی تهران گردید و بعد از مدت سه سال و نیم خدمت خالصانه اش به مازندران منتقل شد و در شهرستان های تنکابن، قائمشهر، بابل در بهداری ناجا به خدمتش ادامه داد تا اینکه در اول مرداد ماه ۱۳۸۷ به جنوب شرق کشور منتقل شد.
*قرعه به نام او افتاد
استان زاهدان، شهرستان سراوان، همه می گویند نرو. اما سید، زمینی نیست و فقط به فکر آسمان است.
همکارانش نقل می کردند: وقتی به ما خبر دادند که قرعه به نام سیدمجتبی افتاده، به ما الهام شده بود که دیگر سیدمجتبی برگشتنی نیست. چرا که همه وجودش برای شهادت آماده شده بود و چهره اش فریاد می کشید: می روم فقط برای شهادت!
لحظه خداحافظی!
چه لحظه سختی! دل کندن از همسر و دختری سه ساله.
سید مجتبی رفت. برای همیشه…
***
خوبی ها و زیبایی ها در سید مجتبی جمع شده بود.
صبحگاه دوشنبه نهم دی ماه ۱۳۸۷ فرا رسید، سید مجتبی که شب قبل مشغول به نصب کتیبه و پرچم عزا در حسینیه ی قرارگاه بود به فرماندهاش پیشنهاد داد که به مناسبت اولین روز محرم و اعلام عزای عمومی از سوی مقام معظم رهبری (به مناسبت فاجعه غزه) مراسم صبحگاه را لغو کند و بجای صبحگاه برای عزاداری حضرت سید الشهداء(ع) به حسینیه بروند و زیارت عاشورا بخوانند.
فرماندهی با حدود ۳۰۰ تن از افسران عالی رتبه و سربازان عزیز برای سوگواری سالار شهیدان به حسینیه رفتند و مشغول به عزاداری شدند.
لحظه موعود فرا می رسد و آرام آرام سید مجتبی بوی سیب حرم جدش، عطر محمدی اهل بیتش را احساس می کند.
زمان پرکشیدن فرا می رسد. ثانیه ها دارند یکی پس از دیگری می روند. در همین لحظه سیدمجتبی دم درب دژبانی قرارگاه مسئول حفاظت از قرارگاه بود که شیاد پلیدی از یزیدیان زمان، خبیثی از هم پیاله گان وهابیون خائن، با ماشینی که بارش چند صد کیلو مواد منفجره بود با بی شرمی تمام طی عملیاتی انتحاری، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان می شود. به خیال اینکه همه ی افسران و سربازان امام زمان(عج) در صبحگاه ایستاده اند.
با دیدن این صحنه سید مجتبی به دنبال ماشین میرود که یک مرتبه، صدای انفجار مهیبی که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد می زند، میآید و دود سیاهی همه جا را فرا می گیرد. اینجا بود که سید مجتبی پر می کشد، آسمانی می شود و در اولین روز محرم، به استقبال از عاشورا به ندای جدش لبیک میگوید و خود را به کاروان عاشورا می رساند و مانند علی اکبر(ع) قطعه قطعه می گردد و به دست نوشت خودش که در دفترش نوشته بود، صحت می بخشد:
“دوست دارم کز غم جانسوز عاشورا بمیرم.”
سیده فاطمه ی بی بابا در آغوش بابابزرگ
*بخش هایی از سیره عملی شهید سیدمجتبی حسینی
(به نقل از دوستان و برادر شهید)/ زمان جنگ سنی نداشت. اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود به این در و آن در می زد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند بی فایده بود. شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.
توی همان ایام پدرم خوابی دیده بود. خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایمان آشکار شد . آن زمان شهدا را از جنوب یا غرب کشور می آوردند. اما پدرم در عالم خواب دیده بود، تابوت شهیدی را از شرق کشور برایش به ارمغان می آورند. این شهید سید مجتبی حسینی است. قتیل اشقی الاشقیا در شرق کشور.
دردانه ی بابا ، سیده فاطمه
قانع بود و کم توقع. با کم زندگی اش می ساخت. اهل تجملات نبود. از همان حداقلِ امکاناتی که داشت حداکثر استفاده را می کرد.
***
با اینکه امام را به درستی درک نکرد اما دل داده بود، دلداده. به اندازه ای که بعد از رحلت امام تا زمانی که به شهادت رسید هر سال در مراسم بزرگداشت سالگرد ارتحال شرکت می کرد. سوار بر مینی بوس یا ماشین شخصی، خودش را می رساند به مرقد امام. با عشق و علاقه هم می رفت. می گفت: «دشمنای اسلام و انقلاب منتظرند ببینند ما چقدر توی صحنه هستیم. چقدر به امام علاقه داریم.»
***
هیچ وقت نشد حرفی روی حرف پدر و مادرش بزند. هر چه که می گفتند برای سید حجت بود. پدرش کشاورز بود و دست تنها. از بچگی با این که سنی نداشت درس و مدرسه اش که تمام می شد. می رفت سر زمین. تعطیلی هایش هم پای کمک به پدر می گذشت.
***
انگار بلد نبود دروغ بگوید. اهل این چیزها نبود. نشد جایی با هم برویم و بخواهیم دروغی سر هم کنیم و سید مجتبی با خنده هایش دست ما را رو نکند. موقعی که می خواستیم با او جایی برویم دروغ گویی ممنوع می شد.
***
با حجب و حیا بود. نامحرم که می دید سرش را می انداخت پایین. هم کلامی با نامحرم برایش سخت بود. اگر از روی ضرورت مجبور می شد باز هم سرش پایین بود. می شنید و جواب می داد. اهل مجلس ساز و آواز نبود. حالا مجلس دوست باشد یا برادر. برایش فرقی نمی کرد. بر عکس اگر می دید مجلسی با مولودی خوانی و مدح ائمه طاهرین برگزار می شود می رفت. با اشتیاق هم می رفت.
***
بین دوستان و بچه های هم سن و سال، جای خودش را باز کرده بود. اگر اختلافی پیش می آمد یا توی عالم دوستی و رفاقت جوانی و نوجوانی مان حرف و حدیثی می شد که آخرش دعوا یا درگیری بود پادرمیانی سید کار خودش را می کرد. همه قبولش داشتند. بس که کاردرست بود.
***
دستش به خیر بود. بر و بچه های فامیل را جمع کرده بود دور هم. جلسه قرآن هفتگی تشکیل داد. با صفا و بی ریا. از دل همین جلسه قرآن بود که یک صندوق قرض الحسنه هم راه انداخت. مشکلات خانواده های فامیل با همین صندوق حل می شد.
***
ماه مبارک رمضان توی مسجد حضرت اباالفضل(ع) پل سه تیر، برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. کانون فرهنگی مسجد پاتوق بچه های هم سن وسال شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا با شور و شوق منتظر می نشستیم. سید می آمد و کلاس شروع می شد.
برای اینکه بچه ها را به شرکت توی جلسه ترغیب کند مسابقه می گذاشت. جایزه هم می داد. یکی از مسابقه هایی که را ه انداخت حفظ آیت الکرسی بود. حالا وقتی که آیت الکرسی را می خوانم یاد آن روزها می افتم روزهایی که شور و اشتیاق خواندن قرآن و حفظ آن همه وجودمان را پر کرده بود. حفظ آیت الکرسی را مدیون او هستم.
چهار زانو می نشست. قرآن را باز می کرد و بچه ها می نشستند دورش. قرآن خواندنش دل آدم را می برد. ملکوتی بود صدای دلربایش. آنقدر که بعضی اوقات تشویق های دیگران حسادت ما را بر می انگیخت.
***
وقتی قرار شد برای مأموریت دوساله به سراوان برود همه خانواده با رفتنش مخالفت کردند چون خوب میشناختندش و میدانستند سیدمجتبی خیلی نور بالا می زند، به خاطر همین هرکس به روش خودش سعی میکرد جلوی رفتنش را بگیرد اما او اصرار به رفتن می کرد. هیج وقت یادم نمیرود آن روزی که مادرم عاجزانه از سید مجتبی خواست تماسی بگیرد تا برایش کاری بکنند و نرود ، اما سید گفت: «اگه من با پارتی بازی کاری کنم که نرم، به جای من یه جوون دیگه میره. مگه اون جوون نیست؟ مگه اون مادر نداره؟»
با این حرف سید مجتبی مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت. سید را سپرد به خدا…
*نامه سید مجتبی به دوستان مسجدی
بسم ا… الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز مسجد
آرزوی موفقیت در تمامی مراحل زندگی برای شما از خداوند متعال خواهانم. امید وارم از لحظاتی که با هم و دور هم بودیم و از جلساتی که قرآن ، دعا و زیارت می خواندیم بیشترین استفاده را کرده باشیم و انشاءالله بعد از این هم این جلسات پر بار تر ادامه خواهد داشت.
دوستان بزرگوار! از جهت این که از لحاظ سنی از شما کمی بزرگتر و موی بیشتری سفید کردم، دوست دارم بر حسب وظیفه بزرگتری توصیه ای به شما کرده باشم:
توصیه اول؛ اینکه هرگز از نماز و مسجد فاصله نگیرید که هر وقت این فاصله بوجود آمد خود را در گمراهی خواهید دید.
توصیه دوم؛ روایت معروف امام صادق(ع) است که می فرمایند: «هر کار خوبی، خوب است و از شیعیان ما خوبتر و هر کار بدی، بد است و از شیعیان ما بدتر است.»
بنابراین سعی کنید کارهای خود را با این روایت مطابقت دهید.
وظیفه اصلی شما تحصیل علم است. پس وظیفه خود را با اعمال دیگر اشتباه نگیرید.
محتاج دعای خیر شما/سید مجتبی حسینی
۷۸/۶/۵
«برای خوشنودی آقا امام زمان و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات»