در عیون اخبار الرضا و امالی شیخ صدوق به نقل از امام حسن عسگری (ع) آمده است که ایشان می فرماید:
کسی که اطاعت دو پدر دینی خود، محمد و علی را مقدم بر اطاعت پدر و مادر نژادی خود نماید، خدای تعالی به او می فرماید: هر آینه تو را مقدم می دارم و به تو ارزش می دهم، چنانچه تو مرا مقدم داشتی و به تو در حضور دو پدر دینی تو شرافت و شخصیت می دهم، چنان که تو خود را با ترجیح دادن محبت آن ها بر پدر و مادر نژادیت شخصیت و شرافت دادی.
و همچنین به نقل از المحاسن، چه زیبا امام صادق (ع) می فرمایند: ان فوق کل عباده عباده، و حبنا اهل البیت افضل عباده «همانا فوق هر عبادتی، عبادت دیگری می باشد و محبت ما خاندان، بهترین و برترین عبادت است».
و همچنین پیامبر اکرم (ص) در خصوص محبت به ائمه طاهرین (ع) در فرمایشی می فرمایند:«کسی که دوستی امامان از خاندانم نصیبش گردد، خداوند روزی را نصیبش می گرداند و خیر دنیا و آخرت شامل حال او می گردد. پس کسی شک نکند که او اهل بهشت است. همانا دوستی خاندانم اثرات زیادی به همراه دارد که نیمی از آن در دنیا به او می رسد و نیمی دیگر در آخرت به او داده خواهد شد.
به گزارش قدس آنلاین، با توجه به احادیث فوق الذکر و صدها نمونه ی دیگر مشابه آن، به این امر پی می بریم که اظهار دوستی و محبت به ائمه اطهار (ع) چه در دنیا و آخرت برای متوسلین واقعی دارای اثرات بسیار مفیدی است و یک نمونه ی آن شاید ماجرای شفایافتن اکبر عابدینی کودک نابینای ۱۲ ساله زنجانی، بدست با کرم ثامن الحج (ع) باشد که حب اهل البیت به خصوص امام هشتم، بینایی را برای او به ارمغان آورد.
نام شفایافته: اکبر عابدینی، فرزند قدرت الله
سن: ۱۲ ساله (هنگام شفاگرفتن)
محل سکونت: زنجان
تاریخ شفا: شب شهادت امام رضا (ع)، مسجد گوهرشاد، برابر با ۲۹ صفر سال ۱۳۶۹ شمسی اکبر از سن ۶ ماهگی به دلیل نامعلومی، هر دو چشم خود را از دست داده، و کور شده بود. سال ها دارو و درمان برای او بی نتیجه ماند. پزشکان تهرانی همگی بر این عقیده بودند که، اکبر باید به خارج از کشور اعزام شود. اما این امر هم با توجه به فقر مالیِ حاکم بر خانواده ی آن ها، غیرممکن بود.
اکبر، تا پنجم ابتدایی در مدرسه ی نابینایان درس خواند. او کم کم با دنیای تاریک انس گرفته و بزرگ می شد. پدرش از عاشقان و محبان اهل بیت (ع) بود. او همیشه در جلسات مذهبی شرکت می کرد، و اکبر را هم با خود می برد. این جلسات تأثیر زیادی بر روی اکبر گذاشت، و به تناسب افزایش سن، بر میزان عشق و ارادت او به ائمه ی اطهار (ع) روز به روز افزوده می شد؛ تا اینکه، مداحی را در همین جلسات آموخت، و شروع به مداحی در جلسات نمود. صدای کودکانه اش، سوز و گداز خاصی داشت. در اکثر جلساتِ سطح شهر از او دعوت به عمل می آوردند، تا مداحی کند.
شهریور سال ۱۳۶۹ بود که، مکتب خیرالنسا در تبریز از او دعوت به عمل آورد، تا همراه آن ها به مشهد برود. اکبر نیز با همراهیِ پدرش دعوت آن ها را پذیرفت. هیأت مذکور، در تاریخ ۲۱/۶/۶۹ به همراه دویست و سی نفر از عاشقان اهل بیت (ع) جهتِ عزاداریِ ده روز آخر ماه صفر به مشهد مقدس مشرف شدند، و در هتل شایانِ خیابان طبرسی اقامت گزیدند.
با توجه به خوابی که تعدادی از خواهران هیأت دیده بودند، و محبوبیتی که این مداح کوچک داشت، همه برای شفای او دعا کرده و توسلاتی انجام می دادند. هشت شب از اقامت و عزاداری این هیأت گذشت، تا اینکه، در شب آخر، خانمی نقابدار و ناشناس، ساعت ۵:۳۰ عصر به محل هتل شتابان آمد، و به مداح هیأت آقای پورمحمدی سفارش کرد که، شب آخر، اکبر را به پنجره فولاد دخیل کنند. سپس با گفتن این نکته، از آنجا دور شد.
ماجرای عجیبی بود! به هر حال، اکبر را در عصرِ آخرین روزِ اقامت، به حرم مطهر بردند، و او را به پنجره ی فولاد دخیل بستند. اعضای هیأت هم طبق برنامه ی روزهای قبل، در صحن مبارک مسجد گوهرشاد به عزاداری مشغول شدند.
شور و حال عجیبی جمعیت را فراگرفته بود! اعضای هیأت پس از ساعتی عزاداری، از آقای پورمحمدی خواستند که اکبر را از پشت پنجره ی فولاد به داخل هیأت بیاورد. او به پنجره ی فولاد مراجعه کرد، و اکبر را با خودش به صحن مسجد گوهرشاد آورد. با آمدن اکبر، غوغایی در بین جمعیت ایجاد شد! اشک از دیدگان همه سرازیر بود! در این بین، سید جلیل القدر ترک زبان و ناشناسی وارد هیأت شد، و با لهجه ی ترکی خطاب به مداح هیأت گفت: «پورمحمدی! بخوان، تا دیگران سینه بزنند.» مجلس تمام شده بود، اما پورمحمدی بار دیگر شروع کرد.
او می خواند، و همه سینه می زدند. پس از او، اکبر شروع به خواندن کرد. سوز صدای او، ضجه و ناله ی جمعیت را بلندتر کرد! وقتی اکبر کمی خواند، چهره اش متغیر شد! خواندن را رها کرد، به کناری رفت و گفت: «بگذارید به حال خودم باشم.» در این موقع، آن سید ناشناس، در حالی که رنگ صورتش دگرگون شده بود، دوباره با صدای بلند به پورمحمدی گفت: «سوره ی مبارکه ی حمد را با صلوات بخوان، و بگو همه جمعیت- با تأکید- بخوانند!» اما پورمحمدی توجهی نکرد، و مداحی را ادامه داد. آن آقا بار دیگر خطاب به او گفت: «بخوان، و بگو جمعیت نیز همراه تو بخوانند!» پورمحمدی بی اختیار شروع به خواندن سوره ی حمد کرد.
تمامیِ جمعیتِ حاضر در صحن گوهرشاد، یکپارچه حمد و صلوات را بلند خواندند. ناگهان! اکبر از وسط جمعیت به طرف حوض رفت، و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاه جمعیت به دنبال اکبر بود. آن سید جلیل القدر در حالی که رو به مرقد حضرت ایستاده بود، اعلام کرد: «چشمان اکبر بینا شد.» فریاد یا حسین! یا زهرا! یا رضای غریب! بود که، از میان جمعیت بلند شد. همه به طرف اکبر دویدند، و او را بینا یافتند. آن ها لباس های او را به جهت تبرک پاره پاره کردند.
اشک شوق از دیدگان همه جاری بود! اکبر در حالی که برای اولین بار در زندگی اش، روشناییِ چشمانش را از امام مهربان خود دریافت کرده بود، اشک می ریخت! جمعیت او را بر دوش خود گذاشتند، و سر و رویش را غرق در بوسه کردند.
در همین اثنا، ناگاه! همه به یاد آن سید جلیل القدرِ ناشناس افتادند. نگاه ها به عقب برگشت، اما هرگز کسی او را دیگر بار نیافت.
منابع:
۱- متوسل، احمد. قطره ای از معجزات چهارده معصوم، قم: انتشارات طوبای محبت، ۱۳۹۰٫
۲- قلندری بردسیری، حمید. هشتمین امام، قم: انتشارات توسعه علم، ۱۳۸۷٫
۳- میرخلفزاده، علی. کرامات الرضویه، قم: ۱۳۷۹٫