بعضیها بیاعتنا از کنار آدمها میگذرند، اما بعضیهای دیگر میایستند، نگاه میکنند، به فکر فرو میروند و کاری میکنند. آنهایی که بیاعتنا میگذرند، خیلی زود از یادها میروند، اما آنهایی که میمانند آنقدر جاودانه میشوند که یادشان در تار و پود زمان نقش میبندد. زهرا دیورخش از اینجور آدمهاست که اگر دنیا زیر و رو هم بشود باز عدهای به یادش هستند.
او معلمی اهل خوزستان است که نتوانست چشمهایش را به روی درد شاگردش ببندد؛ دختری که اگر چه شاگرد ممتاز کلاس بود، اما چهره عجیبش او را به کنج تنهایی کشانده بود. معلم اما دنباله گوشهگیری دختر را گرفت تا رسید به روستای محل زندگیاش در شاوور، در خانهای محقر در منطقهای محروم از توابع رامهرمز. روزی که معلم به این خانه آمد شگفت زده شد.
اهالی این خانه از ناهنجاری جمجمه رنج میبردند، یک بیماری مادرزادی که آنقدر در صورتشان پیش رفته بود که میل ایستادن جلوی دوربین و گرفتن عکس یادگاری را در آنها کشته بود. معلم دلش سوخت.
موضوع را با آموزش و پرورش استان در میان گذاشت و آنقدر دنباله کار را گرفت تا رسید به دکتر کلانتر از کارکشتهترین جراحان پلاستیک ایران.
روزی که پزشک، مونا، زینب و جمیله را معاینه کرد و دستور انتقال آنها به تهران را داد معلم یک بار دیگر دست به کار شد.
او از همه کسانی که میشناخت درخواست کمک مالی کرد، موفق هم شد چون توانست یک بار تابستان پارسال آنها را به دست جراح خیّر بسپارد و یک بار هم بهار امسال.
حالا این سه دختر چهرهای طبیعیتر پیدا کردهاند و به زندگی امیدوارتر شدهاند، تا حدی هم از لاک تنهاییشان بیرون آمدهاند؛ جمیله سال دوم هنرستان در رشته حسابداری است، مونا در دانشگاه حقوق میخواند و زینب در آیندهای نزدیک مدرک دکترای الهیاتش را میگیرد.
زهرا دیورخش برای این سه دختر یک اسطوره است، یک فرشته نجات، یک انسان مهربان که در این زمانه دُرّ نایاب است. او برای ما هم زنی به یاد ماندنی است؛ کسی که یادمان میاندازد معلمی که نسبت به شاگردانش مهربان و دلسوز نیست، بهتر است تا خدشهای به واژه معلم وارد نکرده، راه آمده را برگردد.
جام جم