سوزنهای تهگرد که زیر انگشتانش نهادند، چشمانش بسته بود، جایی را نمیدید، دستانش را به دیوار کوبیدند درد استخوانهایش را سوزاند اما لب از لب باز نکرد.
همه کم و بیش میشناسیمش؛ از فعالان مبارزه مسلحانه ضد حکومت پهلوی است. از بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. عناوینی چون: «فرماندهی سپاه همدان، ریاست زندانهای زنان تهران، اولین فرمانده سپاه غرب کشور بعد از انقلاب، یکی از سه نمایندهای که در سال ۶۷ پیام تاریخی امام (ره) را به گورباچف رساند، سه دوره نمایندگی مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی، مسئول بسیج خواهران کل کشور، استاد مدرسه عالی شهید مطهری، دارنده نشان درجه ۳ ایثار، مدرس واحد معارف اسلامی دانشگاه علم و صنعت و قائم مقام دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی» رانیز در کارنامه خود دارد. خواندن گفت و گوی ما با ایشان خالی از لطف نیست.
فارس: نام و نام خانوادگی؟
مرضیه حدید چی مشهور به خواهر دباغ، خواهر طاهره، خواهر زینب احمدی نیلی
* تاریخ تولد؟
خرداد ۱۳۱۸ همدان
* شغل پدر؟
پدرم کتابفروش و استاد اخلاق و مادرم هم معلم اخلاق بود.
* تحصیلات؟
تحصیلاتم را از مکتب خانه آغاز کردم و از معلومات پدرم در یادگیری قرآن و نهجالبلاغه نیز بهره بردم.
* سال ازدواج؟
سال ۱۳۳۳ با محمد حسن دباغ ازدواج کردم.
* با ایشان از قبل آشنایی داشتید؟
خیر، آن موقعها مثل الان نبود، آشنایی از طریق خانوادهها و پرس و جوی محلی بود ایشان در تهران بودند و ما در همدان. ۱۴ ساله بودم و بلافاصله بعد از ازدواج به تهران آمدم و تک و تنها زندگی در تهران را شروع کردم.
* حاصل زندگیتان چند فرزند است؟
یک پسر و هفت دختر
* در هنگام مبارزات سیاسیتان چند فرزند داشتید و بچهها چند ساله بودند؟
هر هشت فرزند را داشتم کوچکترینشان ۴ ساله بود.
* چه طور شد که وارد فعالیتهای سیاسی شدید؟
چند دلیل وجود داشت؛من و دختر شاه – شهناز -هر دو در یک شب به دنیا آمدیم و این مسالهای بود که همه به من گوشزد میکردند و میگفتند شهناز کجا و تو کجا؟ او با آن همه امکانات و تو اینجا اینگونه.از همان روزها بود که دلم برای این همه تبعیض به درد آمد.دلیل بعدی پدرم بود که همواره در صحبتهایش به ظلمهایی که رژیم در حق مردم میکرد معترض بود.دلیل دیگر هم بر میگردد به اساتیدی که خدمتشان درس میخواندم اساتیدی چون مرحوم حاج آقا کمال مرتضوی و حاج شیخ علی خوانساری به خصوص استاد سید مجتبی صالحی خوانساری که روحیه ظلم ستیزی و مبارزه در ایشان بسیار بود.
* همسرتان چطور بودند؛ ایشان هم سیاسی بودند؟
همسرم بسیار مذهبی بودند، ایشان هم در سال ۴۲ فعالیت سیاسی میکردند و به پخش اعلامیه میپرداختند اما بعد که کارشان از تهران به اهواز و شهرهای دیگر منتقل شد بیشتر تمرکزشان روی مسائل کاری بود و چند روزی که مرخصی میآمدند بیشتر به بچهها میپرداختند.
* چطور با امام آشنا شدید؟
در آن سالها، منزلمان نزدیکی مسجد موسی ابن جعفر بود. در رفت و آمدهایمان به مسجد متوجه شدیم آیتا… سعیدی به مسجد میآیند. همراه همسرم با ایشان به صحبت نشستیم و ایشان را قانع کردیم که برای ۱۶ – ۱۵ نفر از خانمها کلاس درس بگذارند ایشان هم قبول کردند و درس اخلاق و هم درس جامعه مقدمات را برگزارکردند. در این جلسات شرکت کردیم و با یکسری از دانشجویان، از سال ۱۳۴۶ زیر نظر ایشان وارد مسائل انقلاب شدیم و به تهیه و تنظیم و پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) پرداختیم. تا سال ۱۳۴۹ که آیتالله سعیدی -که خداوند او را با شهدای کربلا محشور گرداند – به شهادت رسید بعد از ایشان ادامه کار را در محضر مجتبی صالحی خوانساری دنبال کردیم.
* عمده کارهای سیاسیتان چه بود؟
در ابتدا تهیه و توزیع اعلامیه و سپس سخنرانی به اسمهای مختلف در شهرستانها
* همسرتان اعتراضی نداشتند؟ فرزندانتان چطور؟
خیر؛ همسرم مرا کاملا آزاد گذاشته بودند. بچهها هم در محیطی رشد کرده بودند که با این مسائل آشنایی پیدا کرده بودند.
* اولین دستگیریتان چه زمانی بود؟
سال ۵۲٫ ساواک همه تلاشش را میکرد تا بتواند سر نخی پیدا کند. یکی از دانشجویان علم و صنعت مراسم عروسیاش را در منزل ما گرفت و در کارت دعوت، آدرس خانه ما لو رفت. فردای روز عروسی، دم در رفتم تا آشغالهای مراسم را بیرون بگذارم. یکی از ساواکیها پشت در منتظر بود .تا در را باز کردم پایش را لای در گذاشت و بعد هم ،همه ساواکیها ریختند توی منزل و چند نفر را که خواب بودند با خود بردند آنها از فامیل همسرم بودند متاسفانه آنها زیر شکنجه دوام نیاوردند و اطلاعات را لو دادند بنابراین دو سه روز بعد ،ساواکی ها آمدند و من را بردند و چند روز بعد هم خانه را گشتند و رضوانه را هم دستگیر کردند.
* رضوانه چطور پایش به قضیه باز شد؟
رضوانه سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. پس از دستگیری من، ساواک به خانه رفت و آنجا را مورد بازرسی قرار داد. متاسفانه دفتر سرود رضوانه را پیدا کردند بعد هم برای آنکه بفهمند خط کدامیک از بچهها است، به بچهها گفتند برای آزادی مادرتان نامه بنویسید شاید آزادش کنند. بچهها هم از روی بچگی نامه نوشتند و آنها هم خط رضوانه را شناختند و او را دستگیر کردند.
* بدترین شکنجهای که تحمل کردید؟
در ارتباط با خودم، نمیدانم از کدامیک نام ببرم. اما وقتی رضوانه را شکنجه میدادند سختترین لحظاتی بود که برمن میگذشت.
* رضوانه چطور زیر شکنجهها دوام آورد؟
رضوانه خیلی صبور بود. ساواک برای به حرف در آوردن من، او را به شدیدترین وجه ممکن شکنجه میکردند. یادم هست یکبار بعد از شکنجهها، دیگر صدایی از او نیامد از شدت ضربات بیهوش شده بود و دیگر به هوش نیامد. او را روی پتو انداختند و بردند فکر کردم مرده است در آن لحظه خدا را شکر کردم که مرده است و دیگر شکنجه نمیشود و زجر و دردی را تحمل نمیکند. بعد از چند وقت او را آوردند. فهمیدم در بیمارستان بستری بوده. وقتی دستهایش را در دستم گرفتم متوجه زخمهای بدی شدم که روی مچ دستانش بود. گفت که دستانش را با زنجیر و دستبند به تخت بیمارستان بسته بودند. دخترم در همان حال، سؤالی از من پرسید که مهمترین انگیزه من برای تحمل شکنجهها شد. رضوانه پرسید من به جز رفتن به دستشویی همه وقت درازکش با دستبند به تخت بسته شده بودم، مادر من همه نمازهایم را خوابیده خواندم، به نظرشما نمازهایم درست است؟ این صحبت دخترم بعد از تحمل آن همه شکنجه باعث شد که بیش از پیش به کارم ایمان داشته باشم.
* رضوانه چند وقت در اسارت بود؟
۴ روز مانده بود که شش ماه اسارتش تکمیل شود که او را به زندان قصر فرستادند تا دادگاهی شود در دادگاه هم چون دلیلی برای متهم کردنش نداشتند او را به ۶ ماه محکوم کردند که چون گذرانده بود آزاد شد.
* الان رضوانه چگونه است؟
رضوانه در حوزه درس میخواند و ۲ دختر و یک پسر دارد، اما تا به حال دوبار قلبش را عمل کرده و با دردهایی که از شکنجههایش به یادگار مانده، دست و پنجه نرم میکند.
* آیا از طرف نهاد خاصی حمایت میشود؟
این یکی از ناگفتههای من است. از دختر ۱۳ سالهام با آن همه شکنجهای که شده بود با این دردی که تا به امروز همراهش است هیچ حمایتی نشده است چون ۴ روز از ۶ ماه کم دارد تا عنوان زندانی سیاسی به او اطلاق شود. فقط رهبر معظم انقلاب شخصا به ایشان عنایتی داشتهاند و کمکی کردهاند.
* از فرانسه بگویید، چطور از فرانسه سردر آوردید؟
در اثر شکنجههای بسیار، بدنم صدمه دید و در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفتم. همان موقع محمد منتظری پاسپورت فردی به نام زینب احمدی نیلی را با عکس من تنظیم کرد و من با این پاسپورت جعلی به انگلستان فرار کردم. در لندن هم یکی از دانشجویان ایرانی منتظرم بود که مرا به یک هتل پاکستانی برد. روز روشن آنجا هم یکی از دانشجوها بود ۳ – ۴ روز آنجا ماندم پول که نداشتم بنابراین قرار شد کارهای خدماتی را انجام دهم و به جایش وعده صبحانه را رایگان به من بدهند من با همان وضعیت جسمانی، روزها روزه میگرفتم و غروبها هم با همان وعده صبحانه افطار میکردم.
* خانوادهتان میدانستند کجا هستید؟
کسی خبر نداشت بچهها و خانوادهام نیز فکر میکردند که من در درگیریهای خیابانی کشته شدهام که ای کاش رفته بودم.
* چقدر درآن وضعیت بودید؟
۳ ماه، تا اینکه محمد منتظری آمد چند روز بعد از شهادت دکتر شریعتی بود با تعدادی از بچهها تظاهراتی در لندن به پا کردیم بعد به فرانسه رفتیم پشت سر این قضیه شهادت آقا مصطفی بود که اعتصاب غذا راه انداختیم. بعد هم به لبنان و سوریه رفتم و دورههای چریکی را گذراندم. در این سالها در عربستان، عراق، لبنان و سوریه و فرانسه تردد داشتم تا اینکه امام وارد فرانسه شدند پلیس فرانسه اصرار داشت که یک زن پلیس فرانسوی، مسئولیت حفاظت از ایشان را به عهده بگیرند اما امام(ره)به شدت مخالف بودند. بنابراین من به نوفل لوشاتو رفتم و با توجه به آموزشهایی که دیده بودم محافظ شخصی حضرت امام شدم و وظایف اندرونی از جمله خرید، شتسشو و … را نیز به عهده گرفتم.
* آیا به زبان فرانسه تسلط دارید؟
نه خیر، برای خرید نیازی به آشنایی با زبان نداشتم از سوپرمارکتها هر چه میخواستم برمیداشتم و وجه آن را میپرداختم. اما خوب، برای ارتباط با همسایهها و صحبت با خبرنگارها، آقای دکتر حجابی و دکتر غرضی بودند که تسلط به زبان فرانسه داشتند.
* روزی که شاه رفت …
خبرنگاران همه جمع شده بودند تا نظر امام را جویا شوند. امام هم به کوچه تشریف آوردند و خبرنگاران هم دور امام را احاطه کردند ناگهان دیدم خبرنگاری پشتسر امام پشت نردهها از چوبی بالا رفته، برای امام احساس خطر کردم به سمت نرده رفتم اینقدر با دو دستم این نردهها را فشار دادم که تخته چوبی افتاد و بعدها فهمیدم که دوربین هم شکسته شده. این فشاری که به نردهها دادم باعث شد که حالم بد شود و از هوش بروم و در بیمارستان بستری شوم.
* آیا شما با امام به ایران برگشتید؟
امام فرموده بودند که هیچ یک از خواهران همراه ایشان نباشند فقط خواهر طاهره را بگویید بیاید، شاید بچههایش در فرودگاه منتظرش باشند. شب دوازدهم حاجاحمد- که خدا با شهدای کربلا محشورش کند- به بیمارستان آمد تا مرخصم کند اما دکترها اجازه ترخیص ندادند و بنابراین من از پرواز جا ماندم.
* شما کی و چه زمانی به ایران آمدید؟
دو روز که از بازگشت امام به ایران می گذشت از بیمارستان مرخص شدم و با امام تماس گرفتم، ایشان فرمودند اوضاع به گونهای است که بهتر است شما نیایید. من در همان خانه شماره ۳۰ ماندم تا اینکه شب ۲۷ بهمن امام فرمودند که میتوانید به ایران بیایید.
* چند سال دور از خانواده بودید؟
از سال ۵۳ تا سال ۵۷
* وقتی پا به زمین ایران گذاشتید چه احساسی داشتید؟
من پایم به زمین نرسید. مرا با ویلچر از هواپیما پیاده کردند. گریه فرصتم نمیداد، نه گریه دیدن بچههایم، گریه شادی. موقع رفتن با چه ترس و لرزی وارد فرودگاه شدم و حالااین گونه فرودگاه پر از زنان چادر مشکی بودکه به استقبالم آمده بودند. دوستانم، شاگردانم و خانوادهام.
* اگر زمان به عقب برگردد؟
باز هم همان کارها را انجام میدهم.
* یادگاریهایتان از آن دوران چیست؟
زخمهایی که بر جسم مانده و عضوهایی که از تن جدا شده.
* این روزها چه میکنید؟
چند وقتی بستری بودم. هرازگاهی مطالعه هم میکنم. قائممقام جمعیت زنان هستم و یکی از اعضای شورای مرکزی جمعیت دفاع از مردم فلسطین، در یکسری از کارهای خیریه هم فعالیت میکنم.
* ارتباط شما با مردم چگونه است؟
ارتباطم با مردم نزدیک است، مرتب در جلسات و سخنرانیها شرکت میکنم.
* از مردم چه توقعی دارید؟
فقط از افراد محتکر و گرانفروش تقاضا دارم که به مردم خیانت نکنند ما مردم محترم و عزیزی داریم.
* به نظر شما چرا خانم دباغ معروف شد؟
این الطافی است که خداوند به من عنایت کرده است.
* اگر چهره ماندگار شوید؟
چهره ماندگار کسی میشود که کارهای برجستهای کرده باشد.
* مگر شما کاری نکردهاید؟
من خودم را کوچکتر از آن میدانم که بگویم کاری کردهام. کارهای من فقط به اندازه ذره خردلی است، همین.
* سهم شما از انقلاب چیست؟
همین که زنده بمانم و در پیروزی انقلاب کنار مردم باشم یک سهم بزرگ و ستودنی است.
* برای منحرفان و کژاندیشان انقلاب چه حرفی دارید؟
اگر بتوانم کنارشان بنشینم و یک یک واژهها و اخبار مربوط به انقلاب و شهدای انقلاب را برایشان بگوییم مسلماً نگاهشان تغییر خواهد کرد. ما شهدای بسیاری داشتیم از بچه ۶ ماهه تا دختر ۵ ساله که خودم شاهد شهادتشان بودم تا پیرمرد و پیرزنهای ۸۰-۷۰ ساله. آنها ذاتاً آدمهای بدی نیستند بلکه اطلاعات لازم را ندارند.
* به جوانان چه توصیهای دارید؟
بیایند واقعیت انقلاب و امام را بشناسند. حتی لازم است پیرترها هم برای آشنایی هر چه بیشتر با امام و انقلاب وقت بگذارند. ما باید با اهداف و دستاوردهای انقلاب بیش از پیش آشنا شویم.
* با بحال شده که جایی کارتان را راه نیندازند؟
خیلی دوست ندارم شناسایی شوم، من هم مثل بقیه هستم. شاید خیلیها به چهره مرا نشناسند، اما تن صدایم به گونهای است که خیلیها مرا از روی آن میشناسند.
* تا بحال چیزی آزارتان داده؟
بله، همان مجریها و گویندههای مردی که زیر ابرو برداشته و مثل زنان اصلاح کردهاند. متأسفانه سیمای ما در بین جوانان ما بد الگوسازی میکند. چند بار با آقای ضرغامی تماس گرفتم. متأسفانه یا میگویند جلسه است یا میگویند شماره بگذارید که متأسفانه هنوز موفق نشدهایم با ایشان صحبت کنیم. صحبت من این است چرا باید سیمای جمهوری اسلامی چنین مجریهایی بیاورد که روی جوانان ما تأثیر منفی بگذارند. وقتی به پسرها میگوییم چرا زیر ابرو برمیدارید و … به راحتی میگویند عیبی که ندارد توی تلویزیون هم مجریها اینگونهاند. درست است که در سینما و فیلمها وضعیت بدتر است اما میگوییم تقصیر تهیهکننده و کارگردان است و به ریاست مربوط نمیشود اما در این موارد ریاست صدا و سیما که میتواند اقدام کند.
* صحبت شما با زنان؟
زنان ما مشکلی ندارند. ما نتوانستیم اسلام درست را به آنها نشان دهیم. ما با آنها بد برخورد کردیم.وقتی زنان بیحجاب به احترام تظاهرات، روسری سرشان کردند ما نتوانستیم کاری کنیم که آنها ارزش و اصالت روسری را بدانند. همین ضعف ما باعث شد که روسری را به کناری بیندازند و … ما باید در تربیت دینی بچهها قویتر عمل کنیم. سوای خانوادهها ،جامعه و ارگانهای آن مثل آموزش و پرورش باید بچهها را با مفاهیم واقعی اسلام آشنا کنند و مسأله و فلسفه حجاب را به خوبی بازگو و بیان کنند تا ما دیگر مسائلی پیرامون بدحجابی و غیره نداشته باشیم.
* دهه فجر امسال چگونه بود؟
احساس میشد یک مدتی است که امام فراموش شده است. خداراشکر برگزاری برنامههای دهه فجر امسال در مرقد امام (ره) این خوشحالی را به من داد که درب مرقد امام باز شده است.
* و حرف آخر؟
انشاءالله خداوند باری تعالی این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) پیوند دهد.
فارس