حضرت آیتالله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان رهبری و رئیس دانشگاه امام صادق(رع) که خود عهده دار پست نخستوزیری بعد از شهادت شهید باهنر بوده است در خاطرات خود به فعالیتهای خود و شخصیتهای موثر انقلاب در زندان رژیم شاهنشاهی اشاره میکند و میگوید:
در تقسیم کار قبل از اینکه آقایان دیگر بیایند، جارو کشیدن و تی کشیدن و حتی شستن توالت ها و ظرف ها تقسیم شده بود و ما انجام می دادیم؛ مثلا یک روز نوبت من و آقای هاشمی بود که این کارها را می کردیم.
نوبت من همیشه با آقای هاشمی می افتاد. شیلنگ می گرفیتم و توالت ها را می شستیم، «تاید» می ریختیم و تمیز می کردیم، دستشویی ها و محل وضو را می شستیم، اتاق ها را جارو می کردیم، راهروها را تی می کشیدیم و ظرف ها را می شستیم. یک روز هم نوبت آقای لاهوتی و یک نفر دیگر بود و همین طور تقسیم می شد و دور می گشت.
البته هر کسی لباس خودش را می شست و آن مشترک نبود. اما چیزهای مشترک را مشترک انجام می دادیم. آقای طالقانی و آقای منتظری اصرار داشتند کار کنند، ولی ما به آنها اجازه نمی دادیم. آقای طالقانی چون برایشان مشکل بود و سنشان از همه ما بیشتر بود و در همان زمان نزدیک به هفتاد سال، شاید هم بیشتر، سن داشتند. ناراحتی قلبی هم داشتند.
من و آقای هاشمی و دیگران اصرار می کردیم لباس های ایشان را بشوییم. ولی ایشان اجازه نمی دادند. در تمام این مدت که با هم بودیم- که بیش از دو سال شد- ایشان لباس هایشان را در تشت حمام می گذاشتند و می ایستادند و با پاهایشان لگد می کردند. نمی توانستند چنگ بزنند. بعد هم می آمدند و لباس هایشان را خشک می کردند.
بعد که آقای عراقی و دیگران آمدند، کار تقسیم غذا و سفره و اینها با آقای عراقی بود، چون ایشان سابقه داشت. ایشان سال های متمادی در زندان و از همان اول با مؤتلفه زندانی بود و کارهای فراوانی کرده بود.
ایشان مرد فداکاری بود و نمی گذاشت دیگران کار کنند و بسیاری از کارها را ایشان انجام می داد. در ماه های رمضان تا صبح بیدار بود و کار می کرد و زحمت می کشید و حتی سفره را پهن و همه چیز را آماده و چای درست می کرد و بعد ما را برای سحری صدا می زد. ایشان چنین حالتی داشت که از دیگران بیشتر کار و به زندانی ها خدمت می کرد، رحمت الله و رضوانه تعالی علیه.
در اعیاد مذهبی دور هم جمع می شدیم و اگر می توانستیم و اجازه می دادند، از بیرون چیزی می خریدیم و یا شیرینی و میوه و چیزهایی را که در وقت ملاقات آورده بودند، برای این شب ها نگه می داشتیم و دور هم جمع می شدیم. بعضی شب ها یکی منبر می رفت. گاهی یکی مدیحه می خواند و در ایام سوگواری عزاداری می کردیم.
یادم هست یک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقای منتظری مرشد شده بود و آقای انواری هم بچه مرشد. آن شب، شب شادی بود، مخصوصا که آقای انواری با قامت رشید و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقای منتظری می گفت: «بچه مرشد! آن چیست که یکی هست و دو نمی شود یا دویی که سه نمی شود؟» آقای منتظری تا۲۰ می گفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ایشان تا۲۰ می گفت که آن کدام بیست است که بیست و یک نمی شود؟ این هم شوخی ای که ما در زندان داشتیم. اینها مربوط به اجتماعاتی بود که داشتیم. یادم هست در شب های احیاء، دوستان منبر می رفتند و قرآن سر می گرفتیم، یا ایام محرم شب تاسوعا و عاشورا، روضه خوانی داشتیم.
|