گوشهای از بازار در هیاهو و ازدحام دستفروشان و مغازهدارها که در این روزهای پایان سال برای فروش اجناسشان کورس گذاشتهاند، زنی میانسال چادر بر سر ایستاده است.
این زن در حالیکه یک قالیچه رنگ و رورفته را در دست گرفته با صدایی که در کشمکش بین شرم و نیاز خفیف شده است، میگفت: “قالیچه دست بافت دارم، تو را به خدا بخرید…
در کنار این زن کودکی چهار یا پنج ساله نشسته است، کودک بیتوجه به صدای مادر که در غوغای بازار گم شده است با چوب روی قسمت خاکی پیادهرو، خطوطی نامفهوم میکشد و با خود کلماتی را زمزمه میکند.
تخیل کودکانهاش او را از دنیای زشت آدم بزرگها جدا کرده است، کودک نمیداند یا نمیخواهد بداند که مادر از فرط نیاز قالیچه یادگاری مادر خدا بیامرزش را در این شامگاه غمانگیز به حراج گذاشته است.
کودک معنای بیتوجهی، شتاب و بیاعتنایی رهگذران را نمیفهمد یا نمیخواهد که بفهمد.
از کجا معلوم. شاید کودک و مادرش نیز در نظر عابران به اجزای شکلدهنده بازار تبدیل شده باشند همچون دکه روزنامهفروشی و یا سطل زبالهای که درونش خالی است و اطرافش پر از زباله و شاید هم کودک با جدایی از این دنیا، در دنیایی سیر میکند که آدمهایاش آنگونه هستند که او میخواهد.
“پدر” در رویای کودکانهاش مثل پدری نیست که در یک عصر تابستانی، پس از کتک زدن همسر و دو بچه کم سن و سالش ساکش را برداشت و از خانه رفت و دو سال بعد نامهاش از زندان زاهدان آمد.
در دنیای رویاهای این کودک، پدرش به مانند آن پدری است که در یک غروب دلانگیز روزهای آخر سال وقتی از سرکار آمد با لبخندی همه اهل خانه را میهمان مهربانیهایش کرد.
شاخه گلی به مادر که از کار طاقتفرسای روزانه خسته شده بود داد و پس از اینکه اشکهای دلتنگی کودکش را پاک کرد او را در آغوش کشید و یک بسته مداد شمعی و یک دفتر نقاشی سفید به او هدیه داد تا هر خطی که میخواهد روی آن بکشد.
در دنیای رویاهای این کودک هیچ موقع چشم مادر گریان و صورتش کبود نیست و از آن آدمهای رذلی که به مادرش پیشنهادهای نفرتانگیز میدهند هم خبری نیست.
در دنیای رویاهای این کودک لبخند با لبهای مادر بیگانه نیست، مادر درست مثل آن عکس سیاه و سفیدی که خیلی سال پیش بعد از عروسی با پدر در کنار حرم امام رضا(ع) گرفتهاند میخندد.
در دنیای رویای این کودک بوی غذای خوشمزه همسایه در کنار سفره خالیشان غصههایش را بیدار نمیکند.
ساعت از ۹ شب گذشته و سیاهی شب سایه روشن غروب را پر کرده است.
زن دست کودکش را میگیرد تا مانند صدها زن بیسرپرست و محتاج نان شب در ازدحام و تاریکی گم شود و اما خطوط نامفهومی که کودک با رویاهایش در کنار پیاده رو کشیده است بر جای میماند.
آیا کسی هست این خطوط نامفهوم را تفسیر کند.
————————————–
یادداشت از کوروش غفاری چراتی
فارس