برای من وخیلی از هم دورههایم اما این دوران در روزهایی گذشت که حضور هم زمان تعدادی از استادان شاخص ادبیات فارسی در دانشکدهٔ ادبیات علامه طباطبایی از آن دورانی استثنایی ساخته بود.
در آن روزها بزرگانی چون دکتر سعید واعظ، دکتر محمود عبادیان، دکتر اصغر دادبه، دکتر کورش صفوی، دکتر کزازی و…. استادان ما بودند. آدمهایی که از تک تکشان رسم زندگی آموختیم بیآن که در آن شور جوانی و در آن گروه شری که همه دانشکده میشناختندش متوجه بهای هر ساعت این آموختن باشیم، تنها میدانستیم که میخواهیم بیشتر بدانیم و برای این بیشتر دانستن هر کاری میکردیم، کارهایی که به اقتضای سن فکر میکردیم برای اولین بار در دنیا انجام میشود و همین میل به دانستن بود که باعث شد خیلی زود جذب استادی بشویم که نهار نه چندان دلچسب دانشگاه را در وسط چمن دانشکده ودر میان حلقهای از دانشجویان میخورد وبا آنها (و بعدها با ما) بحث میکرد وبه سوالاتشان پاسخ میداد.
استادی که جور دیگری درس میداد و در امتحانها متنی را تعیین میکرد و میگفت هر چه در کلاس من و بقیه آموختید، از سبکشناسی، زیباییشناسی، تحلیل متن و…. آموختهاید، روی این متن پیاده کنید.
در آن روزهای خوب دانشگاه روی چمنهای تر محوطهٔ دانشکده مینشستیم و او برایمان از جامعهشناسی ادبیات،،سبکهای هنری اروپا، پیوند فلسفه و ادبیات و البته هر از گاهی از سعدی میگفت و تا قصد میکردیم کاغذ و مدادی برداریم با خنده میگفت نه این ساعتها ساعت ازاد است، نوشتنی نیست اینها را درک کنید.
هم او بود که برای اولین بار به چند نفر از ما موضوعی جداگانه در بارهٔ فردوسی گفت و شروع کنید، مقالهای بنویسید خودم کمکتان میکنم که تبدیلش کنیم به یک کتاب که مقالهها با اسم خودتان در آن چاپ شود، آه…. چه رویایی…. ؟ قرار بود صاحب کتاب بشویم واین کم کاری نبود برای یک عده دانشجود جویای نام.
بگذریم از تصادفی که باعث شد مقالهٔ این نگارنده به موقع برای چاپ در کتاب نرسد اما دریغ همیشگی من نه از نبودن نامم در آن کتاب که از نبودن نامم در کنار نام بزرگی چون او بود. دکتر عبادیان صاحب دو مدرک دکترای فلسفه از معروفترین دانشگاههای دنیا در کتاب «جستارهایی دربارهٔ فردوسی» با فروتنی تمام نام خود را در کنار نام چند دانشجو قرار داده بود و این درسی بود که در هیچ دانشکدهای نمیتوانستی بگیری، الا محضرمعنوی استادی که سر کلاسش نه از جوک و شوخی خبری بود و نه از مشق و تمرینهای متداول.
کلاس او روحیهٔ نقد و تحلیل را در دانشجو پرورش میداد و این نه در آن دوران که متاسفانه امروز هم در سیستم دانشگاههای ما کیمیاست.
یادم هست اطاقی در طبقهٔ اول دانشکده درست کنار سرویس بهداشتی خالی بود، خالی که نه پر از میز و نیمکت اسقاطی. با اعضای همان گروه شر رفتیم به سراغ دکتر واعظ رییس وقت دانشکده و خواهش کردیم، آن اطاق در اختیارمان قرار گیرد تا دکتر عبادیان و یکی دیگر از اساتید در ان کلاس ادبیات معاصر برگزار کنند (چون در آن روزها صحبت از اخوان و شاملو و نویسندگان معاصر ممنوع بود و دانشجوی ادبیات فارسی از دانشگاه فارغ التحصیل میشد، بی آن که از اینان حتی نامی شنیده باشد) کلید را گرفتیم و با چه شوقی اطاق را آب و جارو کردیم و تبدیلش کردیم به «کلاس»
استاد دیگری که به ما قول همراهی داده بود، نیامد اما دکتر عبادیان هفتهای یک روز برایمان از ادبیات معاصر میگفت و دانشجوهای مشتاق هم تا میانه راهرو مینشستند و سراپا گوش بودند تا روزی که ناگهان با در بستهٔ اطاق شماره ۳۱ مواجه شدیم و کلمات رکیکی که به جرم اشاعهٔ فرهنگ مبتذل و… خطاب به استاد عبادیان و دانشجویان نوشته شده بود، اما واعظ بزرگ ایستاد و از ما دفاع کرد. واکنش عبادیان اما به همهٔ آن ناسزاها، تنها لبخندی بود محجوبانه، انگشتهایش را که رنج شکنجهٔ زندان رژیم شاهی از فرم خارجشان کرده بود در هم کرد و به عادت همیشه (که هیچ حرفی را به صورت مطلق نمیگفت) رو به دانشجوهای عصبانی کرد و گفت: «ما میخواهیم بیاموزیم چرا در حصار چهار دیوار، نه؟ حرفهایش آبی بود بر آتش عصبانیت آن جمع، که آن روز و روزهای بعد کلاس ادبیات معاصرشان را رودی همان چمنهای خیس ونیمکتهای پوشیده از برف در سایهٔ گسترده لطف و دانش استاد ادامه دادند.
لطف استاد از روزهای شروع انتشار آزما شامل حال این کمترین شاگردش بود و در چندین شماره مجله جدا از مصاحبههای مختلف مطالبی را به انتخاب ولطف خودش در اختیارمان قرار میداد.
خبر رفتنش را را یکی از همکاران خبرنگار داد. انگار که بدیهی است از مرگ مهربانترین استادت با خبر باشی، پای تلفن پرسید: از فوت اقای عبادیان خبر دارید؟ مغزم قفل شد انگار نمیخواست باور کند، ناخود اگاه پرسیدم عبادیان کیست؟ گفت: دکتر محمود عبادیان.
گوشی را گذاشتم و بیاختیار به سراغ دوربینم رفتم و آخرین عکسهایی که همین دو ماه پیش از او گرفته بودم، « همیشه پیش از ان که فکر کنی اتفاق میافتد »
خبرنگار دوباره زنگ زد دنبال کسانی میگشت که خبر فوت را برایش تایید کنند و اگر همکار یا همسایهٔ دکتر هم باشند چه بهتر…..
برای اولین بار از این حرفه که عاشقانه دوستش داشتهام، بدم آمد، حرفهای که وادارت میکند، مرگ بزرگ مردی اینچنین را با خبر گرانی ارز و سکه یکی بدانی و برای هردو به دنبال «منابع آگاه» بگردی. و این وحشتناک است. آخر او محمود عبادیان بود –دکتر محمود عبادیان.
ندا عابد