![](https://khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/25-1-1392/IMAGE635015356272648228.jpg)
به گزارش خبرآنلاین، در حالی چاپ چهلم کتاب «کشتی پهلو گرفته» اثر سید مهدی شجاعی روانه بازار نشر شده که تاکنون ۵۴۰هزار نسخه از این اثر منتشر و به فروش رفته است. کتابی که پرفروشترین و پر افتخارترین کتاب جمهوری اسلامی ایران بر اساس آمار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و جوایز اعطا شده به این اثر، محسوب می شود. این کتاب ضمن بازخوانی تاریخ حیات حضرت فاطمه سلام الله علیها با زبانی شیوا و سوگوار وقایع تلخ دوران حکومت امیرالمومنین(ع) را نیز برای مخاطب روایت میکند.
در دبخشی از این کتاب ارزشمند می خوانیم:
«دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.
من کربلا را میان دَر و دیوار دیدم، وقتى که ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از این هیچ کربلایى نمیتواند مرا اینقدر بسوزاند.
شاید خدا میخواهد براى کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرار را سرپرستى کنم، اما این چه تمرینى است که از خود مسابقه مشکلتر است.
در کربلا دشمن به روشنى خیمه کفر علم میکند، اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه میهراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه میخواست بشود؟
کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همینجا تمام میشد.
تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.
پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشمهاى خشمناکش درخشید، خندقوار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینیاش را به خاک مالید و چون شیر غرید:
ــ اى پسر صحاک! قسم به خدایى که محمد را به پیامبرى برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو میفهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنى چه؟
و باز خندقوار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نکند.
اما…اما تداعیاش جگرم را خاکستر میکند.
به خود نیامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را براى بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوى حق. مظلومیت محض.
تو باز نتوانستى تاب بیاورى. خودت نمیتوانستى به روى پا بایستى اما امامت را هم نمیتوانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کندى و به دامن على آویختى.
ــ من نمیگذارم على را ببرید.
نمیدانم تازیانه بود، غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد که تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو که بر قلب ما میزد، اما ما جز گریه چه میتوانستیم بکنیم؟
و پدر هم که خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را کشان کشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پیامبر برگرداند و گفت:
یَابْنَ اُمّ اِنَّ الْقّوم اسْتَضْعفونى وَ کادُوا یَقْتُلُونَنى.
برادر! این قوم بر ما مسلط شدهاند و دارند مرا میکشند.
یعنى همان کلام هارون به برادرش موسى در مقابل یهود بنیاسرائیل.
شاید میخواست علاوه بر درد دل با پیامبر، یهود و سامرى را تداعى کند.
و شاید میخواست این حدیث پیامبر را به یاد مردم بیاورد که به او گفته بود:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسایى (که برادرش بود و وزیرش) با این تفاوت که نبوت به من ختم میشود (و وصایت با تو آغاز میشود)
عمر به پدر گفت:
على بیعت کن.
پدر گفت:
ـ اگر نکنم چه میشود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پیامبر، به جان پیامبر گفت:
ــ گردنت را میزنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
ــ در اینصورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را کشتهاى.
عمر گفت:
ــ بنده خدا آرى اما برادر پیامبر نه.
پدر تا این حد وقاحت را تصور نمیکرد، پرسید:
ــ یعنى انکار میکنى که پیامبر بین من و خودش، صیغه برادرى جارى کرد؟
عمر گفت و ابوبکر هم:
ــ انکار میکنیم، بیعت کن.
پدر گفت:
ــ بیعت نمیکنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود که شما از انصار به پیامبر نزدیکتر بودهاید، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همین استدلالتان به شما میگویم که خلافت حق من است، هیچکس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا میترسید، انصاف دهید.
هیچکدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
ــ رهایت نمیکنیم تا بیعت کنى.
پدر رو به عمر کرد و گفت:
ــ گره خلافت را براى ابوبکر محکم میکنى تا او فردا آن را براى تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببرى. بخدا که اگر با شما غاصبان نیرنگباز بیعت کنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسیدى:
ــ على کجاست؟
فضه گفت که او را به مسجد بردند.
من نمیدانم تو با کدام توان به سوى مسجد دویدى و وقتى على را در چنگال دشمنان دیدى و شمشیر را بالاى سرش فریاد کشیدى:
ــ اى ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برندارى، سرم را برهنه میکنم، گریبان چاک میزنم و همهتان را نفرین میکنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارجترم و نه کودکانم کمقدرتر.
همه وحشت کردند، اى واى اگر تو نفرین میکردى! اى کاش تو نفرین میکردى.
پدر به سلمان گفت:
ــ برو و دختر رسول الله را دریاب. اگر او نفرین کند…
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:
ــ اى دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث کرد…
تو فریاد زدى:
ــ على را، خلیفه به حق پیامبر را دارند میکشند…
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهایش کردند. و تو تا پدر را به خانه نیاوردى، نیامدى. ولى چه آمدنى، روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمیدانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خستهتر، على از تو خستهتر. تو از على مظلومتر، على از تو مظلومتر.
هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنى.
تو چون کشتى شکسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غمآلوده، حسرتزده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.
قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینى نیست.
پدر به هنگام تغسیل، روى تو را خواهد دید و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از این پس هزار عاشورا است…»