وقتی به آن صورت مستطیلشکل با استخوانبندی درشت، پیشانی بلند، ابروان پرپشت و لبهای کلفت نگاه میکنیم، انگار در حال تماشای سرزمین قدیمی، کهنسال و پهناوری هستیم که هنوز کسی نتوانسته قدم در آن بگذارد و کشفش کند. نوعی اصالت بدوی در چهرهاش نهفته است که آن را بکر و دست نخورده نشان میدهد که هیچ تمدنی قادر نیست خوی وحشی و غریزی جاری در آن را رام کند و به تسخیر خود درآورد.
به همین دلیل بیش از هر بازیگری او را در نقش آدمهای تکافتاده، مطرود و حاشیهنشین دیدهایم که همچون بیگانهای در میان جهان اطرافش به حساب میآید، مثل سرخ پوست، اسکیمو، مکزیکی، عرب، کوبایی، مراکشی، یونانی و… که در دل کوه و دشت و بیابان چنان یکهتازی میکند که انگار جزئی جدانشدنی از این طبیعت به حساب میآید و در دل آن ریشه گرفته است.
هر بار که او را در هر یک از این نقشها میدیدیم، با غریبهای خانه به دوش و آواره روبرو میشدیم که انگار از سرزمینهای دور و ناشناخته میآمد ولی در او حس آشنایی و صمیمیت و نزدیکی موج میزد که گمان میکردیم روزگاری او را در جایی از زندگیمان ملاقات کردهایم و حالا میتوانیم به او اعتماد کنیم و همراهش شویم.
او تنها بازیگری بود که میتوانست تمام این شخصیتهای بیگانه را که غالبا به عنوان دشمنان و مهاجمانی خطرناک تصویر شده بودند، به انسانهایی دوستداشتنی و درکشدنی تبدیل کند و ما را مسحور همان ویژگیهای خاص و متفاوتی از آنها بکند که پیش از این ما را از آنها ترسانده بودند.
آنتونی کویین سر صحنه فیلم «محمد رسول الله (ص)»
آنتونی کویین نشانمان داد که خشونت و توحش بدوی موجود در رفتار زامپانوی کولی در «جاده»، اینوک اسکیمو در «بیگناهان وحشی»، یوفمیوی مکزیکی در «زنده باد زاپاتا»، شیخ تندخوی عرب در «لارنس عربستان»، باراباس برده در «باراباس»، رهبر انقلابی و حکیم در «عمرمختار» و زوربای عامی و قلندرماب در «زوربای یونانی» فقط بخاطر زندگی سخت و دشواری است که آنها برای حفظ بقا در آن چارهای جز سرسختی و سخت جانی ندارند.
به همین دلیل از زمانی که کویین جوانیاش را پشت سر نهاد و پا به سن گذاشت و پیر شد، جاذبه و شکوه افسانهایاش شکل گرفت. انگار آن شیارها و چروکهای عمیق که چهرهاش را زمختتر و جاافتادهتر نشان میداد و صلابت و مردانگی و غرورش را بیشتر بازمیتاباند، مهمترین اکسیر جاودانگی و ماندگاری او بود که بازیگر دیگری نمیتوانست به آن دست یابد و به جایگاهش برسد.
اما پشت آن ابروان درهم و اخمآلود، سر و صورت کثیف و ژولیده و صدای کلفت و خشن، روح بیپروا و مهارنشدنی جنگجویی نهفته بود که به زندگی با همه تحقیرها و شکستها و ناکامیهایش عشق میورزید و از مبارزه با رنجها، سختیها و مصائب آن لذت میبرد. انگار شور زندگی از دل همان جنگیدن و سختکوشی برای حفظ فردیت بدوی و بومیاش به دست میآمد و تنها از راه اثبات و قبولاندن تفاوتهای خود به دنیایی که او را پس میزد و از خود میراند، حاصل میشد.
پس وقتی در فیلم «مرثیهای برای یک مشتزن سنگینوزن» خطاب به محبوبش گفت که «میدانم چهره زشتی دارم، اما فراموش نکن که روزی قهرمان دنیا بودم»، احساس کردیم که گویی همین زشتی و زمختی است که به او نوعی آزادگی و وارستگی و سرخوشی بخشیده که میتوانست دنیا را به هیچ بگیرد و در برابر جنبههای تراژیک زندگی دوام بیاورد، طوری که انگار حمایت خدا را در پشت سر خویش دارد.
نزهت بادی