روال معمول رمانهایی که دربارهی جنگ نوشته میشوند، توصیفها و صحنههای مختلف و پُر از حادثه و اتفاق جنگ است، همراه با صحنههای دلخراش جنگ که در تمام طول رمان صدای شلیک گلوله و خمپاره و دود و جسد و… همهی فضا را انباشته کرده است. اما این بار نویسنده از نگاهی دیگر و دیدی عمیقتر به جنگ نگاه میاندازد و آن را روایت میکند.
گروه فرهنگی-اجتماعی برهان/راضیه ولدبیگی؛ رمان «جمجمهات را قرض بده برادر» رمانی دیگر از انتشارات عصر داستان با طراحی جلد زیبا (که در نوع خود دارای خلاقیت و ابتکار در طراحی جلد است) تابستان امسال منتشر شده است؛ رمانی با نگاهی عمیق به پدیدهی جنگ.
روال معمول رمانهایی که دربارهی جنگ نوشته میشوند، توصیفها و صحنههای مختلف و پُر از حادثه و اتفاق جنگ است، همراه با صحنههای دلخراش جنگ که در تمام طول رمان صدای شلیک گلوله و خمپاره و دود و جسد و… همهی فضا را انباشته کرده است. اما این بار نویسنده از نگاهی دیگر و دیدی عمیقتر به جنگ نگاه میاندازد و آن را روایت میکند. نویسنده به درونیات رزمندگانی میپردازد که درگیرند با خودشان و با فلسفهی کارشان، یعنی جنگیدن و مشکلات عجیب و منحصربهفردی که در جنگ با آن دست به گریباناند. عنوان رمان نیز برداشته از یک جمله در نهجالبلاغهی حضرت امیر (علیه السلام) است.
نکتهی جالبی که این رمان را پر از کشمکش و کنجکاوی کرده، نه توصیف لحظهبهلحظهی جنگ، بلکه عریان کردن روح جنگ با تمام مشکلات، مسائل، خوبیها و بدیهایش است. جنگ از نمای نزدیک و لمس ماهیت جنگ، شاید تعبیر مناسبی برای این رمان باشد.
راوی دانای کل، چند شخصیت از غواصان و نیروهای شناسایی مرزهای دشمن در جنگ هشتساله در بهمن ۶۴ را به خواننده معرفی میکند و در کنکاشی درونی، روحیات و منش آنها را در مواجهه با جنگ به نمایش میگذارد. کاظم، هلال، مصطفی، حسین، نورالله، هادی و سلیم غواصانی هستند که برای مواجهه با دشمن، در تلاش برای عبور از اروند هستند. یک سال است که در اروند فین میزنند و خسته از نبودن عملیات و درگیری مستقیم با دشمن، هر کدام راوی یک نگاه به شرایط جنگی هستند.
سلیم کسی است که از جمع جدا میشود و به آبادان میرود با این عنوان که از جنگ و شیوهی رفقایش، یعنی همان یک سال ماندن در مرز دشمن بدون درگیری و عملیات، خسته شده و دنبال درس خواندن است. در همان صفحات ابتدایی، سلیم از دوستانش جدا میشود و بقیه هستند که حوادث را میآفرینند. نمیتوان گفت کدام یک از شخصیتها، شخصیت اصلی داستان است، گویی همهی آنها به یک اندازه مهماند و سرنوشت همهی آنها به یک اندازه برای نویسنده مهم است.
مصطفی سردسته است و غواصان را هدایت میکند و عهدهدار تأمین آرامش آنها و استراحت غواصان بعد از یک شب فین زدن در رودخانه است؛ یکی از صحنههایی که خیلی برای او اهمیت دارد و در ضمن انجامش حس خوبی دارد، عسل گذاشتن در دهان غواصان است، وقتی سپیده دم از فین زدنهای شبانه به ساحل خودی اروند برمیگردند و خسته و لرزان برای آنکه فشار خونشان تنظیم شود و از سرما یخ نزنند، مصطفی در دهان غواصان عسل میگذارد و جمع غواصان را همواره با نگاه تحسین و شاید حسرت نگاه میکند:
نکتهی جالبی که این رمان را پر از کشمکش و کنجکاوی کرده، نه توصیف لحظهبهلحظهی جنگ، بلکه عریان کردن روح جنگ با تمام مشکلات، مسائل، خوبیها و بدیهایش است. جنگ از نمای نزدیک و لمس ماهیت جنگ، شاید تعبیر مناسبی برای این رمان باشد.
«…دوباره به آینه نگاه کرد و جمع را در آینه دید؛ همان حس و حال قبلی دست داد؛ همان از بیرون نگاه کردن به چیزی که خودت در مرکزش نشستی و بیرونی بودن منظر آینه نسبت به محفل غواصان؛ نه فقط در مکان، که در زمان هم برایش ساخته میشد. با این آینه، نگاه خیره به ماجرایی است که همه چیزش گذشته است، اکنون همین اکنون درازی که دارد به حرفها گوش میدهد، سالها از این جنگ گذشته و تنها حرکاتی میبیند یا اگر هم حرفهایی میشنود، فقط صداها و زیروبمها مبهماند… چه معنایی قرار است بار شود بر این جنگ، در حاشیهی سرد و مهآلود اروند و این آدمها قرار است چگونه برای آن ناظر آینده باقی بمانند؟» (صفحهی ۵۷)
در حقیقت این نگاه و دغدغهی نویسنده که بعد از جنگ چه روایت و تفسیری از آدمهای جنگ باقی خواهد ماند، در رمان یکی از نکات اصلی است. مصطفی نسبت به دیگر شخصیتها، خصوصیتی در رمان پیدا کرده و آن هم این است که سیر زمان و نظم وقوع رویدادها برای او به هم میریزد و در اواسط رمان، از آیندهی جنگ هم خاطراتی تعریف میکند. زندگی مصطفی در این گردش در زمانی که دارد، سی سال پس از جنگ را هم روایت میکند؛ وقتی که مصطفی به عراق میرود و در مهمانی یک زن عراقی شرکت میکند و… این مهمانی و دیالوگهای آنها نشان میدهد هر دو طرف، که زمانی دشمن هم بودند، با هم کنار آمدهاند و خصومتی را از گذشته به یاد ندارند. رانندهی زنی که مصطفی در خانهی او مهمان است به مصطفی میگوید:
«شبهای اینجا زیباست… در قاموس انسانها فقط دشمنی و دوستی روزهای جنگ که نیست. کینه هم هست. کینه زمان نمیشناسد. این عایشه [زن صاحب مهمانی] کم به هموطنان شما در اردوگاههای اسرا ضربه نزده. کم باعث شکنجهتان نشده. چطور میتوان این همه را فراموش کرد؟» (صفحهی ۱۹۶)
و مصطفی رفقا و روحیات رفقایش در جنگ را دلیل میآورد برای اینکه راننده باور کند کینهای در دل ندارند. راننده اصرار میکند مصطفی از رفقایش بگوید و مصطفی حین تعریف کردن یکی از عملیاتهایی که در ساحل دشمن انجام داده بودند، میگوید: «در عملیات کربلای چهار قرار بود از یک آبراه بگذریم… من به گلولای ساحل که رسیدم سر از آب بالا آوردم. نمیدانستم ساحل خودی است یا دشمن. این ندانستن یک ساعت طول کشید… بالاخره فهمیدم که به ساحل خودی برگشتیم. آن رفقای من همهاش همین حال را داشتند. مهم نبود برایشان که کجایند. فقط آن حال مهم بود. از آدمی که به دنبال حال است، توقع کینه داری؟ آن هم بعد از سی سال؟» (صفحهی ۱۹۶)
انتخاب این دیالوگ و این قسمت از رمان شاید به این دلیل باشد که جزء معدود لحظاتی است که شخصیتهای داستان به طور مستقیم به دلیل کارشان اشاره میکنند. مصطفی «حال» و هدفی که رزمندهها برایشان مهم بود را تشریح میکند. او اذعان میکند رزمندهها تنها از سر یک کینه و خصومت نبود که با عدهای از عراقیها میجنگیدند و «مهم نبود برایشان که کجایند.» چون مهم این بود که از حق دفاع کنند، حالا چه اینجا و چه جای دیگر. شاید این گفتهی مصطفی ـکه شخصیتی در داستان است که اغلب نویسنده نظرات خود و دیدگاهی را که میخواهد راجع به جنگ نشان دهد از زبان او میگویدـ ناظر به این حقیقت است که رزمندهها و شهدا حق برایشان مهم بود و نه صرفاً «خاک وطن و مرزها». زیرا اگر مکان مهم بود و آرمان و ایدئولوژیای در کار نبود، قطعاً تنها باید در مرزهای کشور ایران میجنگیدند و از خاک وطن دفاع میکردند؛ در حالی که این طور نبود و شهید چمران و امام موسی صدر و بسیاری دیگر، در خارج از خاکهای ایران هم جنگیدهاند یا مبارزات سیاسی داشتهاند.
اما نویسنده در عین حال که عنوان میکند برای رزمندهها کینه باقی نمانده و آنها وظیفه و ادای تکلیف مبارزه علیه باطل را نشان دادهاند، به طور ضمنی و به زیبایی نشان میدهد که این ایده و نظر مصطفی هرگز به معنای فراموش کردن رزمندهها و ایثارشان و روزهای سخت جبهه نیست؛ جایی که در مهمانی عایشه در عراق، پس از جنگ، به یاد دوستان دوران جنگ است:
«به سمت همان پنجره که پیشتر پناهگاهش بود میرود… پشت به شط و رو به مهمانان در انتظار برنامهی بعدی میماند. دوباره برای خودش یک نکته را مرور میکند و چارهای نیست. نباید الآن که انگار در آفتاب خوابیده و تابش نور یک روز روشن بهاری پوستش را بیدار کرده و خلسهی خوابآلودگی میآورد، گذشته را که گرگومیش و سرد و گلآلود بود بفراموشد. پنجره را رها میکند و بیمحابا شروع میکند به گام برداشتن در سالن، بیاعتنا به دیگران. آرام میتواند در این جمع غوطه بخورد. اما روانش در گذشته باشد، با صدای به هم خوردن دندانها، بوی شانههای عسل، لبهای نرم بچهها که با انگشتانش تماس میگرفتند؛ بار دیگر در رگهایش میدود. از خودش میپرسد: گذشته؟» (صفحهی ۱۷۳)
در انتهای داستان، جنگ چهرهی عریان و حقیقی خود را نشان میدهد و طی عملیاتی که رزمندهها در اروند رود دارند، همگی یا شهید میشوند یا مجروح. توصیفات نویسنده بسیار جاندار و زیبا هستند. نهایتاً خواندن این رمان، شیرین، جذاب و بهیادماندنی است.
این قسمت به زیبایی نشان میدهد که تفکر و دغدغهی مصطفی هنوز در دوران جنگ است و اگرچه در مهمانی در عراق باشد، باز هم دلبسته به آرمانهایش است و نداشتن کینه از عراقیها بعد از سی سالی که از جنگ میگذرد، به معنای دل بریدن از عقایدی نیست که در زمان جنگ داشت؛ آنجا که میگوید: «نباید الآن که انگار در آفتاب خوابیده و تابش نور یک روز روشن بهاری پوستش را بیدار کرده و خلسهی خوابآلودگی میآورد، گذشته را که گرگومیش و سرد و گلآلود بود بفراموشد. پنجره را رها میکند و بیمحابا شروع میکند به گام برداشتن در سالن، بیاعتنا به دیگران. آرام میتواند در این جمع غوطه بخورد. اما روانش در گذشته باشد.» از خودش میپرسد: «گذشته؟» چون تمام آن صحنهها برایش زنده و جاندار هستند، مثل خود اعتقادی که در زمان جنگ وجود داشت.
این رمان شخصیتهای زیادی دارد و هر کدام هم سرنوشت و رویهی جالب توجهی در جنگ دارند. مثلاً حسین مردی است که زن و فرزند دارد. قسمتهایی از رمان که حسین تلاش میکند تا محبت و وابستگی عاطفیاش به همسر و فرزندش را از دلش بیرون کند تا بتواند به عملیات برود، یکی از صحنههای زیبای رمان است. نهایتاً حسین در یکی از عملیاتهای مهمی که چندین ماه هم منتظر آن عملیات بودند، هر دو دستش را از دست میدهد و شاید این قسمت کنایهای است به درد دل حسین، وقتی یکی از رزمندهها از او میپرسد تا کنون فرزندش را در آغوش گرفته است؟ و حسین جواب میدهد که نه، چون تازه به دنیا آمده است و خواننده میفهمد او بعد از این هم نمیتواند این کار را انجام دهد.
یکی دیگر از شخصیتهای داستان به نام هلال، که دغدغههای مهمی حین جنگ دارد، زمانی که سلیم تصمیم میگیرد از جمع جدا شود و برود در گفتوگویی که هلال و سلیم در ویرانههای شهر آبادان دارند، هلال داستانی را که در گذشته خوانده است برای سلیم بازگو میکند؛ یک داستان لطیف و عاشقانه. وقتی داستان تمام میشود:
«سلیم از رفتن ماند. هلال هم. برگشت ببیند چرا سلیم مانده، سلیم گفت میبینی چه حسی داشت! تو که از این داستانها خواندی چطور اینجا وسط این همه خاکوخُل دوام میآوری؟ من با یک ورق کاغذ که در دستم مانده از قراره گاه کنده شدم… چگونه دوام میآوری؟ هلال خندید و شانه بالا انداخت: میبینی که جملاتش هم یادم مانده… اما برایم دیگر خاطره است از دورهای که انگار بچگیام بود. حالا دیگر بزرگ شدهام. چطور میتوانم اینجا بجنگم و با دشمن دربیفتم و مرگ را هر روز جلو چشمم در این بیرون و در آن آب سرد ببینم و باز به یاد داستانی بیفتم که فقط در خاطرم هست؟ شاید تو آن دوره را از سر نگذراندهای. گریزی نداری مگر اینکه برگردی و از سر بگذرانی.» (صفحهی ۱۰۰ و ۱۰۱)
این بزرگ شدنی که هلال از آن حرف میزند، یکی از هزاران نمونه در این رمان است که خودشناسی و خودسازی رزمندهها را در عمل نشان میدهد و برای خواننده روشن و واضح میکند. مثلاً هلال از «فریاد سخت» هم صحبت میکند که عجالتاً مجالی برای پرداخت مناسب به این مبحث مهمی که هلال دربارهی فلسفهی جنگ و هدف و غایتش بیان میکند وجود ندارد. به برخی از مسائل مهمی که در رمان رخ میدهد گذرا اشاره میکنیم: راجع به عشق و مذهب (صفحهی ۷۴ و ۷۵)، توصیفات نویسنده از نماز شب (صفحهی ۸۲)، راجع به «فریاد سخت» (صفحهی ۱۰۳)، روحیات جالب رزمندهها و حرفهای سلیم (صفحهی ۱۰۸)، معنایی که مصطفی از «فریاد سخت» عنوان میکند (صفحهی ۱۱۲)، خودشناسی که هر کدام از رزمندهها به نوعی آن را تجربه میکنند (صفحهی ۱۱۶)، معنای قرض دادن جمجمه (صفحهی ۱۲۷) و…
به هر حال، هر یک از رزمندهها به نوعی هم از الهامات و عنایات غیبی و هم از دغدغه و فکر و منش عقلانی و الهی برخوردارند. در انتهای داستان، جنگ چهرهی عریان و حقیقی خود را نشان میدهد و طی عملیاتی که رزمندهها در اروند رود دارند، همگی یا شهید میشوند یا مجروح. توصیفات نویسنده بسیار جاندار و زیبا هستند. نهایتاً خواندن این رمان، شیرین و جذاب و بهیادماندنی است و به قولی شنیدن کی بود مانند دیدن!(*)
*راضیه ولدبیگی؛ نویسنده و منتقد ادبی