جنگ آغاز میشود
خسرو جهانی در گفت و گو با ایسنا می گوید: روز ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ در حال بازگشت از فریضه نماز ظهر و عصر بودیم که صدای غرش هواپیماهایی را شنیدیم. شهید نامجو و سرلشکر حسین حسن سعدی (سرهنگ آن زمان) هم با ما بودند.
سرهنگ حسن سعدی فرمانده تیپ دانشجویان افسری امام علی (ع) بود. نامجو فورا خود را به بخش ستادی ساختمان رساند تا مسئله را بررسی کند. عدهای می گفتند گاز منفجر شده اما عده ای هم معتقد بودند صدای انفجار به دلیل بمباران بوده است. در گیر و دار این بحثها بودیم که حسنی سعدی خبر داد عراق با ۱۹۲ فروند انواع هواپیما به ایران حمله و چهار فرودگاه و ۱۹ شهر را بمباران کرده است. با شنیدن این خبر دانشجویان گفتند باید از کشورمان دفاع کنیم. آموزش دیدهایم که در مقابل دشمن بایستیم.
خون دانشجویان به جوش آمده بود. آماده رزم شدند. سرهنگ نامجو که این وضعیت را دید،گفت اجازه بدهید با ستاد فرماندهی و مقام معظم ولایت هماهنگی و اعلام کنیم شما می خواهید داوطلبانه به جبهه بروید. یک ساعت بعد برگشت و گفت ستاد مشترک ارتش مجوز اعزام شما را به مناطق جنگی صادر کرده است. همه خوشحال شدند.
روز سوم جنگ بود که ۷۳۱ دانشجو و ۹۵ نفر کادر(نیروی رسمی) اداری ستادی دانشگاه افسری امام علی(ع) از طریق هوایی به خرمشهر اعزام شدیم. به اهواز رسیدیم و در مقر «لشکر ۹۲ زرهی» مستقر شدیم. هواپیماهای دشمن زاغه مهمات «فولیآباد» اهواز را بمباران کرده بودند. همه سراسیمه بودند. زاغه مهمات ۴۸ ساعت در آتش میسوخت و انفجار پی در پی مهمات و صدای آن، مردم را کلافه کرده بود.
دانشجویان در گروه هایی به نام «دانش» به مناطق مورد نظر اعزام شدند. من جزو دستهای بودم که در «دارخوین» مستقر شدیم تا از پل «مارد» محافظت کنیم. بعد از چند روز غرضی (استاندار خوزستان)، شمخانی (فرمانده سپاه خوزستان) و محمد جهانآرا (فرمانده سپاه خرمشهر) آمدند و به سرگرد «قدیمخانی» فرمانده ما گفتند سرهنگ حسین حسنی سعدی گفته است عدهای از دانشجویان به خرمشهر بیایند.
رهبر معظم انقلاب جلوتر از نظامیان بودند
ما به خرمشهر رفتیم و زیر نظر «ناخدا صمدی» کارمان را شروع کردیم. ناخدا صمدی قبل از آغاز جنگ درخواست بازنشستگی کرده بود اما با شروع جنگ منصرف شد.
مقام معظم رهبری به عنوان نماینده حضرت امام خمینی (ره) و عضو شورای عالی دفاع همواره در جبهه ها حضور داشتند و هیچگاه نظامیان را تنها نمی گذاشتند. حتی در چندین عملیات با لباس نظامی، اسلحه کلاشینکف و دوربین،جلوتر از بقیه نیروها حرکت می کردند.
تحرکات خلق عرب
گروهک «خلق عرب» یکی از گروههای ضدانقلاب بود که آشوب های زیادی ایجاد کرد. اعضای این گروه از طریق هورالهویزه اسلحه وارد کرده و در بین مردم منطقه سوسنگرد و دشت آزادگان تقسیم می کردند. بیشتر شهدای ما در خرمشهر از پشت گلوله خورده بودند. چون وقتی از روبرو با دشمن میجنگیدیم یک سری از منافقان و «ستون پنجم» از جانپناه ها ما را از پشت مورد هدف قرار می دادند.
سیلی بنیصدر و دفاع از لرستان
روز هشتم یا نهم جنگ بود که بنی صدر به منطقه آمد. نزدیک رفتم و گفتم ما از دانشگاه افسری آمده ایم و اسلحه ما تنها «ژ-۳»، تیربار و «آر.پی. چی» است. در حالی که هواپیماهای جنگی و بالگردهای دشمن با خیال راحت در فضای کشورمان جولان می دهند و توپخانه دشمن هم منطقه را زیر آتش گرفته است. باید مدیریت کرد. ما تنها با «لشکر ۹۲» نمیتوانیم بر دشمن پیروز شویم.
بنیصدر که انتظار نداشت چنین حرفهایی بشنود، گفت: از من چه می خواهید؟ گفتم: توپ، تانک و هواپیما.
به حالتی مسخره دستانش را از جیبهای شلوارش بیرون آورد و گفت: من از تهران برای شما توپ و تانک و هواپیما نیاوردهام؛ باشد برای بعد.
ناراحت شدم و آهسته گفتم: جنگ مدیریت می خواهد.
بنی صدر که از این جمله من ناراحت شده بود با پشت دستش یک سیلی به من زد. گمان میکنم نخستین نظامی ای باشم که از بنی صدر سیلی خورده است.
بنی صدر اعتقادی به دفاع نداشت. همان جا گفت: من نمی دانم شما این جا چه می خواهید؟ خرمشهر، آبادان، دزفول و اندیشمک بر باد رفته اند و کسانی که در اینجا مقاومت می کنند خودکشی می کنند. عقلشان خراب است. شما اگر می خواهید دفاع کنید به ارتفاعات زاگرس بروید و از لرستان شروع کنید.
دیدیم بنیصدر خواسته های صدام را می گوید که گفته بود سه روزه خوزستان را می گیرم و یک هفته بعد در تهران با خبرنگاران مصاحبه می کنم.
مقام معظم رهبری که آن زمان در آنجا حضور داشتند خطاب به بنی صدر گفتند که ما در همین خطه خواهیم ماند و از خوزستان دفاع خواهیم کرد و کاری به نتیجهاش نداریم چون با خداست و تلاش می کنیم خوزستان عزیز را نجات بدهیم.
ستوان علی قمری( نویسنده کتاب نخلهای سوخته) هم که شاهد ماجرا بود با شنیدن سخنان امیدوار کننده حضرت آیت الله خامنهای (مد ظله العالی) دست ایشان را بوسید. بنیصدر هم با دیدن این صحنه با ناراحتی از منطقه خارج شد.
از نظامی بودنمان خجالت می کشیدیم
با هدایت و رهبری حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری و در کنار آن ایثار و تلاش شهید علی صیاد شیرازی و سایر نیروها چهره جنگ عوض شد. دشمنی که می خواست سه روزه خرمشهر را تصرف کند ۳۴ روز در مقابل تعداد کم رزمندگان آن هم با سلاح کم زمینگیر شد و در نهایت چهارم آبان ۱۳۵۹ دستور تخلیه خرمشهر را به ما صادر کردند و خرمشهر غریبانه به تصرف دشمن درآمد.
خرمشهر که سقوط کرد مدتی به مرخصی رفتیم. اما جرأت پوشیدن لباس نظامی نداشتیم چون خجالت می کشیدیم بگوییم ما نظامی هستیم اما خرمشهر در اشغال اجانب است.
فارغالتحصیلی با طعم شهادت و احداث ۳۶ سایت موشکی
پس از بازگشت از خرمشهر و در حالی که تعدادی از دانشجویان افسری حاضر در خرمشهر به شهادت رسیده یا جانباز شده بودند مراسم فارغالتحصیلی ما با نام شهدای دانشجو برگزار شد.
در تقسیم بندی نیروها،دوباره به پدافند برگشتم. من تنها کسی بودم که دوره سایت یابی موشک «هاگ» را در کنار دیگر آموزش های مربوط به پدافند هوایی گذرانده بودم و احداث ۳۶ سایت موشکی به کمک جهادگران جهادسازندگی از افتخارات من محسوب می شود.
فرار توپچی ها؟!
در «چونبده» مستقر بودیم که دیدم سرهنگ علی غلامی (سرتیپ فعلی و از مشاوران فرمانده کل قوا) که یکی از پرسنل ماهر پدافندی بود با عصبانیت وارد سایت موشکی شد و گفت: «جهانی» جنگ تمام شده است یا اعلام خوابیدن کرده اند؟. دیدم چهره اش برافروخته است.
گفتم:جناب سرهنگ اتفاقی افتاده؟
گفت:چه می خواستید بشود.در حمله ۲۰ دقیقه قبل دشمن، نفرات توپ مستقر در «چونبده» فرار کرده اند. مگر فرار داریم؟ گفتم: جناب سرهنگ در پدافند چنین چیزی نداریم، گفت: بیا نشانت بدهم.
از سایت موشکی به سمت چونبده راه افتادیم و به آدرس همان توپی رسیدیم که سرهنگ غلامی می گفت. نزدیک توپ شدیم اما کسی را ندیدیم من در همان لحظه و در ذهن خودم به دادگاه رفتم و محاکمه شدم. خودرو حامل ما دیگر نمی توانست جلو برود.
سرهنگ غلامی گفت: بفرما توپت را بازدید کن. پیاده به سمت بلندی راه افتادیم. یکباره دیدم جویباری از خون راه افتاده است. نزدیک که شدم دیدم که هواپیمای دشمن چند دقیقه قبل راکتی به محل استقرار «توپ» شلیک کرده است. ترکش این راکت به گردن استوار حیدری خورده و سر استوار حیدری تنها به یک تکه پوست بند شده است. در حالی که پایش روی پدال توپ بود و سربازی هم کنارش افتاده بود. چند سرباز هم زخمی و شهید شده است. استوار حیدری تا آخرین فشنگ شلیک کرده بود و یکی از سربازان هم در حین حمل یک قطار فشنگ به شهادت رسیده بود.
نگاهی به سرهنگ غلامی کردم و گفتم: جناب سرهنگ میبینید؟ ما این گونه می جنگیم. فراری در کار نیست.
سرهنگ غلامی هم سر شهید حیدری و سرباز را بوسید و گفت: امیدوارم در آن دنیا ما را شفاعت کنند.