عروس و مادرشوهر چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. در هر دعوا هریک دیگری را مقصر میدانست. یک روز دقایقی بعد از دعوای این دو، پسر بیرون رفت و در تصادفی وحشتناک کشته شد.
مادرشوهر که داغ بر دلش بود، با گرفتن حضانت نوههایش میخواست داغ جدایی از فرزند را مانند خودش بر دل عروس بگذارد اما عروس هم چند روز بعد از اولین سالگرد شوهرش، برای سوزاندن دل پیرزن، با مردی کوچکتر از خودش ازدواج کرد و با او به انگلیس سفر کرد و دیگر یادش رفت فرزندانی دارد که چشم انتظارش ماندهاند؛ فرزندانی که حالا یکی از آنان در گوشه زندان روزگار میگذراند.
اینها تصویر زندگی دختری به نام «فرانک» است. دختری ۲۹ ساله با چهار سابقه کیفری؛ امیدش فقط مادری است که پیغام داده است، به زودی میآید و او را با خود میبرد. فرانک خوشحال است که مادر را بعد از سالها خواهد دید.
درباره خودت بگو.
من تنها دختر خانواده هستم. دو برادر دارم، فرهاد ۳۵سال دارد و فرزاد هم ۲۷ ساله است و هر دو ازدواج کرده اند و دنبال زندگی خودشان هستند و انگار نه انگار، خواهری دارند! خیلی کوچک بودم که پدرم در تصادف رانندگی فوت کرد. بیچاره مادربزرگم تا وقتی زنده بود میگفت پدرت از دست این مادرت و اخلاقش مرد.
بعدها فهمیدم یک روز صبح، پدرم بعد از یک مشاجره با مادرم از خانه خارج شده است و چون با عصبانیت پشت فرمان نشسته است، دو خیابان آن طرفتر در اثر انحراف به چپ، از روبهرو با وانت نیسان تصادف کرده و کشته شده است.
مادربزرگم هیچ وقت از عروسش خوشش نمیآمد و مادرم هم همیشه او را مقصر دعواهایش با پدرم میدانست. به همین دلیل با مرگ پدرم، مادربزرگ فوری دنبال حضانت ما رفت و مادرم که دل خوشی از او نداشت، سکوت کرد و چند روز بعد از اولین سالگرد پدرم، با مردی کوچکتر از خودش ازدواج کرد و با او به انگلیس رفت و دیگر مادرم را ندیدم!
تا کی در کنار مادربزرگت زندگی کردی؟
تا شانزده سالگی در کنار او بودم.
برادرانت هم در آن خانه بودند؟
بله، فرزاد و فرهاد هم در آن خانه بودند. مادربزرگم همیشه در گوشمان میخواند که مادرتان چنین و چنان بود! با این حرفها، هرگز به فکر دیدن مادر نمیافتادیم. وقتی مادربزرگم فوت کرد، مختصر ارثیهای به ما رسید. عمه و سه عمویم که وضع مالی خوبی داشتند، خانه ۷۰ متری مادربزرگ را به نام ما سه نفر کردند و بقیه اموال را برای خودشان برداشتند؛ بعد از مرگ مادربزرگ برادر بزرگم، فرزاد، نانآور خانواده شد و بعد از سربازی در یک شرکت بازرگانی کار پیدا کرد.
ارتباط خوبی با هم داشتید؟
برای مدت کوتاهی بله، پس از ازدواج فرزاد، فرهاد هزینه زندگی را تامین می کرد. اما وقتی احساس کردم او هم هوای تشکیل زندگی به سرش زده است، خودم سرکار رفتم. با رفتن فرهاد و فرزاد از خانه، زنهایشان به فکر فروش خانه و تقسیم آن افتادند.
مدتی دو برادرم مخالفت کردند ولی من که همیشه کابوس دعواهای پدر و مادرم را در ذهن داشتم، خودم پا پیش گذاشتم و رضایتم را برای فروش خانه اعلام کردم. فرزاد پول فروش خانه را بین سه نفر عادلانه و مساوی تقسیم کرد و بعد از آن خانهای در همان محل نزدیک بازار، برایم رهن کردند و من تنها زندگی میکردم و فرزاد و فرهاد گاهی به من سر میزدند که این سرزدنها به تدریج کم و کمتر شد.
تحصیلات تو و برادرانت چه قدر بود؟
هر سه نفر دیپلم گرفتیم.
چطور معتاد شدی؟
وقتی نازنین، دختر عمویم، به من شیشه داد، فکر کردم نباید او را جلوی دوستانش ضایع کنم، نمیخواستم بگویند ترسو هستم. در ضمن فکر نمیکردم آدم با یکی دو بار مصرف، معتاد شود. حالا میدانم خیلی از معتادان این اشتباه بزرگ را میکنند و زمانی به اشتباه خود پی میبرند که خیلی دیر شده است. من هم دو ماه بعد از مصرف فهمیدم نازنین از تنها زندگی کردن من برای مصرف مواد و دورهم نشینی با دوستانش سوءاستفاده کرده است.
عمویم چند بار به سراغم آمد و حتی دو بار مرا کتک زد که چرا نازنین را به خانهام راه میدهم؛ اما او نمیدانست من هم معتاد شدهام و برای موادی که دختر او به من میدهد، او را به خانهام راه میدهم. کم کم نازنین از من خواست که خودم پول موادم را بدهم، مصرفم بالا رفته بود. سه سال پیش به کراک نیز آلوده شدم. بیکارهم شده بودم.
در کارخانه لبنیات کار میکردم وقتی مصرفم بالا رفت و همه فهمیدند معتادم، اخراجم کردند؛ هیچ پس اندازی برایم نمانده بود. پول رهن خانه به تدریج به پول پیش و اجاره اتاق تبدیل شد حتی وسایل زندگی را هم فروختم. کمکم فرزاد و فرهاد، از زن و بچههایشان خجالت میکشیدند که پا به خانه یا بهتر بگویم بیقوله من بگذارند! برادرانم وجود مرا مایه شرم میدانستند.
چرا دستگیر شدی؟
به جرم سرقت. برای به دست آوردن پول مواد، جیب زنی میکردم.
الآن نازنین کجاست؟
چند بار دستگیر و آزاد شد و بالاخره پارسال به دلیل تزریق بیش از حد هروئین، مرد. عمویم دیگر اسمی از او نمیآورد و او را از خانه بیرون انداخته بود.
درباره سرقتهایت بگو
گاهی با آرایش غلیظ و لباسهای تنگ، وارد مغازه های لباس فروشی که فروشندهاش مرد بود، میشدم. دو نفر را با خود میبردم، دو سه نفر همجرم بودیم، در فاصلهای که من حواس فروشنده را پرت میکردم، همجرمم، لباسها یا پول و تلفن همراه فروشنده را از روی میز یا دخل برمیداشت و فوری از مغازه خارج میشد.
چند سابقه داری؟
چهار سابقه. دو تا به دلیل سرقت و دو تا به دلیل همراه داشتن مواد.
این بار چه طور دستگیر شدی؟
میخواستم مواد بخرم. تا وارد خانه صاحب مواد شدم، پشت سرم، مأموران ریختند و بعد از بازرسی خانه و دستگیری ما، با سه گرم کراک راهی پاسگاه شدیم.
به ترک دایمی اعتیاد فکر کرده ای؟
بله،دورههای ترک اعتیاد به من یاد داد که مواد مخدر خلأ تنهایی و بیکسی را جبران نمیکند، بلکه آدم را بیشتر تنها میکند و همه از اطرافش دور میشوند.
چه تصمیمیبرای آینده داری؟
قبل از زندانی شدنم، به کمک خالهام توانستم تلفن مادرم را به دست آورم. او در ازدواج دومش صاحب دو دختر دوقلو شده است؛ اما پنج سال پیش از شوهرش طلاق گرفته است و با دخترهایش زندگی میکند. چند بار با او صحبت کردم. خیلی صحنه تلخی برایم بود. انگار بعد از سالها تنهایی، یک نفر را پیدا کرده بودم که با من حرف بزند و برایم دل بسوزاند. گفت که برایم دعوتنامه میفرستد به انگلیس بروم و بعد کمک میکند تا اقامت بگیرم. میتواند یک شوهر انگلیسی برایم پیدا کند تا زودتر اقامت بگیرم، یعنی از این ازدواجهای صوری!
میداند که معتادی؟
بله، گفت برای ترک کمکم میکند. گمان میکنم پیش مادرم راحتتر میتوانم مواد مصرف کنم.
هرکس تعبیری از آزادی دارد. خیلی خستهام.
چرا تا کنون ازدواج نکرده ای؟
دو بار به صورت صیغه (عقد موقت) ازدواج کردم. هر دو نفر زن و بچهدار بودند و فقط میخواستم پول موادم را بدهند!
فرزندی نداری؟
نه، خودم چه خیری برای جامعه دارم که بچهام داشته باشد.
اگر به جای مادرت بودی، چه رفتاری میکردی؟
به این موضوع فکر نکردهام، اما آرزو داشتم پدر و مادر خودم با محبت با هم رفتار میکردند. رفتار بدشان را تغییر میدادند و یک شخصیت خوب از خودشان میساختند. اگر من جای مادرم بودم، کمی از خودگذشتگی میکردم و محبتم را به شوهرم نشان میدادم تا فرزندم الگو بگیرد و در زندگی به خاطر بچههایش از خودش بگذرد. مطمئنم اگر مادرم این کارها را میکرد، پدرم هم در مقابل، عشقش را به زن و بچههایش نشان میداد؛ ولی افسوس.
برداشت آخر:
برای فرانک که عمرش را تباه شده میبیند، دسترسی آسانتر به مواد یا مشروب، آزادی است. مادر فرانک نمیتواند جای خالی نبودنهایش و تنهاییهای این دختر را برایش پر کند. مادری که با لجبازی به سوی زندگی و رویاهای خودش رفت و در ازدواج دوم خود نیز شکست خورد و طعم طلاق را چشید!
فرانک زاده تنهاییها و بیمهریهای خانواده و اطرافیانش است؛ برادرانی که به جای آن که حامی وی باشند، دنبال زندگی خود رفتند و حداقل تا ازدواج فرانک منتظر نماندند تا سرپناه و مراقبی داشته باشد؛ در این میان فرانک دو بار به صورت موقت، با مردانی ازدواج کرده است که جز هوسرانی و سوءاستفاده از او هدف دیگری نداشتند و این خود به زخمهای روحی وی عمق بیشتری داد و او را از بازگشت به زندگی سالم دورتر کرد.