«هلیا» نامی دخترانه است که اولین بار توسط شادروان نادر ابراهیمی در کتاب «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» در سال ۱۳۴۵ به کار رفت.
سال ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه «الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه خود ساخته «هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه «الهی» ساخت و در داستان بلندش «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» به کار برد.
پس از انتشار کتاب، این اسم در میان مردم رواج زیادی پیدا کرد و جزو نامهای ایرانی محسوب شد. نام دختر بزرگ نادر ابراهیمی هم هلیا است. مدتها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژه هلیو در لاتین قدیم به معنی خورشید است.
با این که هم اکنون اسم هلیا در میان مردم رواج یافته است، اما در فرهنگ نام های رایج در بازار کتاب، این اسم دیده نشده است.
در فرهنگهای آوای نامهای ایران زمین نوشته پری زنگنه، فرهنگ جامع نام های ایرانی نوشته محمد حاجی زاده و فرهنگ جامع نام های ایران زمین نوشته اسماعیل هیرمندنیا، اسم هلیا ذکر نشده است. در این فرهنگ ها، نزدیک ترین اسم های لاتین به هلیا، اسم های هلن، هلنا و هلینا است.
در فرهنگ دهخدا هم برای معانی نام هلیا دختر خورشید، طلوع خورشید و آرزو آمده است. این اسم تاکنون ۱۷۴۹۹ بار در سازمان ثبت و احوال کشور ثبت شده است.
بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم نوشته نادر ابراهیمی:
هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.
صبح که ماهی گیران با قایق هایشان به دریا می رفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ای برسانم.
بیدار شو هلیا!
بیدار شو و سلام ساده ماهی گیران را بی جواب مگذار!
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید از اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.
دیگر تکرار نخواهد شد.
سومین نامه
نه روز پس از بازگشت
هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟
آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟
پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام “ما” در اندیشه هایست پر نمی گفتند کجا رفتند؟
هلیا! مگر نمی گفتی که “ما” با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست؟
که روزی افسانه وش خواهیم مرد، در کنار هم – و افسوس، بماند برای دیگران؟
آیا مرداب انزلی یادت می آید هلیا؟
آن کرجی کوچک و آن قایقران خوش آواز اهل کجور؟
و آن غروب های حزن انگیز که ما را به یاد شهری که دوست می داشتیم و کودکی هایمان می انداخت؟
و می دانستیم که با نخستین چراغ، شادی ها همه باز خواهند گشت و ما باز خواهیم خندید؟
آن درخت های ابریشم با گل های نرم و نوازشگرش یادت می آید؟
آن روز که سراسیمه به دنبالمان می گشتند و من می گفتم که برگردیم هلیا، نگران خواهند شد، و تو می گفتی: نه، آنها اضطراب را، تا زمانی که ورق میدان دار آنهاست، نخواهند شناخت؟
و بلوچ ها ما را یافتند، در کنار هم، زیر آن درخت ابریشم؟
و ما به آنها گفتیم که هیچ چیز را به یاد نسپرند، و دانستند؟
یادت هست که دست های تو بر پشت برهنه ام خط خون می انداخت؟
یادت می آید آن شب که کنار جاده پیرمردی نشسته بود و من داستان زندگی باغچه ای را برایش گفتم و او گریست؟
یادت هست که با موهای خوابیده نرم و مرطوب به روی زمین آفتاب گیر کنارم غلتیدی و گفتی که بدنت را در میان ماسه ها بپوشانم؟
هلیا آن شب های زمستان را یادت می آید که دراتاق تو می نشستیم کنار آتش و از پر کردن لحظه های آینده با شادی، سخن می گفتیم و به پرده ها، به گلدان ها و تصاویری که باید روی دیوارها می نشستند فکر می کردیم؟
هلیا! من اینجا زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهم داشت.
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت.
ایمان من به تو ایمان من به خاک است.
ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است.
تو چون دست های من، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا نخواهی شد.
هلیا به من بازگرد!
و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.
بر من ببند چون سدی عظیم
که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود.
هلیا! حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای باران بر سفال ها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد- که مرا نمی گوید.
و بس- که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدم های تو بر برگ های خشک پاییز بنشینم.
به گزارش فارس، این کتاب شامل سه بخش باران رویای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره آباد و پایان باران رویا است که می توان عاشقانه ترین بخش آن را باران رویای پاییز دانست. بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، داستان عاشقی پسر مردی کشاورز است که سخت دلباخته دختر خان شده است و هنگامی این داستان را روایت می کند که عشقش (هلیا) پس از گذر روزها از فرارشان از شهری که در آن کودکی خود را به دست جوانی سپرده بودند ، او را تنها رها کرده و به خانه بازگشته بود. مرد عاشق به شهری باز می گردد که روزگاری به خاطر عشقش از آن گریخته بود و از آن طرد شده بود. به شهری که دوستش می داشت…و می گوید هیچ عشقی ماندگارتر از عشق به خاک نیست…حتی عشقی که برایش از خاکت بگذری !