در شرح این عکس، یک شاهد عینی چنین نوشته است:
«یک روز که بهنام رفت برای دریافت سهمیه ی صبحانه، مقداری هم گردو تحویلش دادند که آورد. پایش را که داخل چادر گذاشت و چشم «میر یعقوب» افتاد به گردوها، گفت: «آخ جون بچه ها! امروز تیله بازی می کنیم».
بعد از صرف صبحانه، بهنام گردوها را تقسیم کرد و میر یعقوب میدان بازی راه انداخت. خودش تبحر خاصی داشت و در عرض چند دقیقه همه ی گردوها را برد. این عکس را وسط بازی انداختند.
بعداز بازی، «میریعقوب» جار زد که این ها را می فروشم. گفتیم:« سید جان! پول از کجا بیاریم؟» جواب داد:« دونه ای صد تا صلوات».
ده دقیقه ای طول می کشید تا صلوات ها را بفرستیم ولی باز یک دقیقه ای طول نمی کشید که دوباره همه را برنده می شد.»