زمانی که کودکی متولد میشود اولین کاری که خانوادهها انجام میدهند این است که برای فرزند تازه متولد شدهشان شناسنامه بگیرند، حالا تصورش را بکنید در گوشهای از کشورمان، خانوادهای نه تنها موفق نشدهاند که برای فرزندان خود شناسنامه بگیرند بلکه پدر این خانواده هم شناسنامه ندارد و همین موضوع، معضلات و مشکلات زیادی را برای آنها به وجود آورده است. از نرفتن به مدرسه تا نگرفتن یارانه و…
در منطقه جازموریان کرمان زندگی میکنند. شجاع لورگی و خانوادهاش زندگی کپری دارند. آنها در خانهای حصیری زندگی میکنند و از سادهترین امکانات زندگی بیبهرهاند اما کاش تنها مشکل این خانواده ۹ نفره فقط همین بود. یکی از مهمترین معضلات آنها نداشتن شناسنامه است. «من ۷ فرزند دارم. پنج دختر و دو پسر. بزرگترین فرزندم ۲۲ سال دارد.»
این حرفها را شجاع لورگی پدر این خانواده به زبان میآورد. شغل این مرد چوپانی است و درآمد زیادی ندارد. شاید ماهی ۳۰۰ تا ۴۰۰ هزار تومان. مبلغی که کفاف خورد و خوراک و خرج خانوادهاش را هم نمیدهد. شاید در این میان وجود یارانه میتوانست آب باریکهای در زندگی آنها باشد و خانواده لورگی بتوانند تا حدودی مایحتاج خود را فراهم کنند اما نبود شناسنامه، برای آنها دردسرساز شده است.
شناسنامهمان گم شده است
«سواد ندارم و ۵۰ سال دارم. تنها کاری که میتوانم انجام دهم چوپانی است. ما در گذشته شناسنامه داشتیم که پس از مدتی و خیلی اتفاقی شناسنامه خود را از دست دادیم. یعنی گم کردیم. پس از آن من خیلی تلاش کردم تا برای خودم و خانوادهام شناسنامه بگیرم. در این میان تنها کسی که شناسنامه دارد فقط همسرم است».
«یک ساعت باید تا منطقه ۱۰ کلو پیادهروی کنم چراکه مسیر ماشینرو ندارد، از آنجا هم باید سوار ماشین بشوم و خود را به اسلامآباد برسانم تا شناسنامه بگیرم».
او با آنکه این مسیر را بارها طی کرده اما تا کنون موفق به گرفتن شناسنامهاش نشده است. طولانی بودن راه و مبلغی که باید تا رسیدن به مقصد خرج میکرد، به او فشار زیادی میآورد. «برای گرفتن شناسنامه چند بار مراجعه کردم اما نتوانستم شناسنامه بگیرم و برای همین بالاخره قید گرفتن شناسنامه را زدم، چراکه با آن همه سنگ که جلوی پایم میانداختند هر بار نمیتوانستم کارم را رها کنم و به دنبال شناسنامه بروم.»
نه ازدواج و نه درس
همسر آقای لورگی شناسنامه دارد و موفق به تعویض شناسنامهاش هم شده است اما هیچکدام از بچههای آنها هنوز شناسنامه ندارند. «چندباری که برای گرفتن شناسنامهام اقدام کردم به من گفتند که دروغ میگویی و هیچ مدرکی برای اینکه شناسنامهات گم شده نداری. من حتی کارت ملی هم ندارم».
بد نیست بدانید دخترهای این خانواده هم به خاطر نداشتن شناسنامه موفق به ازدواج نشدهاند. «تا الان برای دخترانم چندبار خواستگار آمده اما آنها وقتی متوجه میشوند که دخترانم شناسنامه ندارند یا ما آهی در بساط نداریم میگذارند و میروند»، فرزندان این خانواده علاوه بر این به خاطر نداشتن شناسنامه از نعمت درس خواندن هم محروم هستند.
نمیدانم چه کار کنم؟
آقا شجاع میگوید: «ما در خانهای حصیری زندگی میکنیم و بادهای تندی که در این منطقه میوزد، مشکلات زیادی را برای خانه ما ایجاد میکند. دولت برای همسایگان ما خانههایی را در نظر گرفته اما ما به خاطر نداشتن شناسنامه از نعمت داشتن این خانه هم بیبهره هستیم و دستمان هم به جایی نمیرسد. چراکه سواد هم ندارم و نمیدانم چه کار کنم».
دلم میخواست به دانشگاه بروم
فریده یکی از دخترهای این خانواده است که آرزوی تحصیل به دلش مانده. او وقتی میبیند همسن و سالانش به مدرسه میروند و او مجبور است صبح تا شب در خانه کوچک حصیریشان بماند بغض راه گلویش را میبندد و گریه امانش نمیدهد. «دلم میخواست به دانشگاه بروم. به خدا میگویم ما که پول و خانهای نداریم اما ای کاش حداقل میشد به مدرسه برویم و تحصیلکرده بشویم».
فریده خانم اشک میریزد و از خدا میخواهد کاری کند تا حداقل سرنوشت خواهر و برادران دیگرش مثل او نباشد و آنها بتوانند درس بخوانند.
فرحناز، فریبا، فرشته، زهرا، امیرحسن و غلامحسین خواهران و برادران دیگر فریده هستند. آنها هم با مشکلات دیگری دسته و پنجه نرم میکنند و آرزوی آنها هم این است که راهی برای نجاتشان از این وضع پیدا شود.
yjc.ir