در حالی که عده ای او را تلخ، مشکوک و نامعقول می دانستند، برخی دیگر نظیر نیل(۱۹۵۸) او را ستایش میکردند و قابل ترین دوستان خود می دانستند و او را الهام بخش بسیاری از نوآوری ها می دانستند.
رایش معتقد بود که نیروهای ویرانگر در افراد حاصل ناکامی هایی هستند که جامعه ظالم بر آن ها تحمیل کرده است و نمی گذارد انرژی های ارگاسمی حیات بخش، آزادانه و به طور کامل تخلیه شوند. وی راه حل مشکل انسان را ترکیب تحلیل فرویدی و تحلیل مارکسیستی ستم اجتماعی می دانست.
رایش در ابتدا(۱۹۵۳) نمی توانست بفهمد که چگونه ۴۰۰۰۰۰ آدم بیکار ژنده پوش و گرسنه وین، می توانند ار کنار مغازه های پر زرق و برق و شهروندان ثروتمند رد شوند، بی آنکه به آنها حمله کنند. کنترل های اجتماعی مثل پلیس به اندازه کافی زیاد یا قدرتمند نبودند که بتوانند از انقلاب افرادی که دارای انرژی لازم برای ابراز خود بودند، جلوگیری کنند. وی نتیجه گرفت که جوامع خودکامه، به شخصیت های خودکامه نیاز دارند. جوامع بیمارگون به شخصیت های بیمارگون نیاز دارند. ظلم غیرانسانی، از طریق نهاد غیراجتماعی خانواده به صورت سرکوبی روان رنجور، درون سازی شده است.
خانواده معتقد است که با هدف پرورش دادن منش اخلاقی در فرزندان شکل گرفته است، اما هدف اجتماعی واقعی آن، سرکوب کردن تمایلات جنسی است. حاصل این است که خانواده ها از قدرت خود استفاده می کنند تا شخصیت هایی بسازند که، اساساً ضداجتماعی و بیمار هستند . . . آدم های ماشینی بی اراده ای که هم به خود وهم به دیگران ظلم می کنند.
جیمز او. پروچسکا- جان، سی. نورکراس(نظریه های روان درمانی، ترجمه یحیی سیدمحمدی)