داستان اسارت داستانی به وسعت تمام زندگی انسان است که هر چند در مدتی محدود رخ میدهد، اما تلخی آن تمام زندگی را در آغوش خود میگیرد. یادآوری روزهای سخت و تلخ برای بسیاری از آزادگان دشوار است. به همین دلیل کمتر آزادهای را سراغ داریم که با وجود گذشت سالها از اتمام جنگ، پای دفتری بنشیند و هر آنچه را که بر او گذشته با ذکر جزئیات بنویسد. بنویسد از آنچه که در اسارتگاهها رخ داده و از استقامتی که زندانبان را به زانو درآورده است. با توجه به همین موضوع، رهبر معظم انقلاب از آزادگان خواستهاند تا داستانهای کوتاه اسارتشان را به داستان بلند تبدیل کنند. معصومه آباد یکی از این افراد است که به خواست رهبر انقلاب لبیک گفته و روزهای گذشتهاش را برای نسل امروز و فردا روایت کرده است. او از معدود آزادگانی است که حاضر شده تا خاطرات خود از روزهای پررنج اسارت رابر صفحه کاغذ بنویسد؛ هرآنچه دیده و چشیده بود را بدون کم و کاست.
«من زندهام»، مجموعه خاطرات معصومه آباد از روزهای کودکی تا زمان اسارتش در اردوگاههای رژیم بعث عراق است که سال گذشته برای اولینبار روانه بازار کتاب شد. ۱۱۶ صفحه نخست این اثر به روایت روزهای کودکی، شرح خانواده و وقایع این دوران بر راوی میگذرد و پس از آن رخدادهای جنگ از نگاه آباد و سپس اسارتش در دست نیروهای بعثی روایت میشود. کتاب خواندنی و برخاسته از دل نویسنده است، مخاطب با واژه واژه کتاب که گاه خیساند همراه میشود و کتاب را با حس دوگانه «اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده اشک» میخواند. کتاب در کمتر از یکسال به چاپ چهل و دوم رسیده است و چندی پیش نیز تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب رونمایی شد. ایشان «من زندهام» را ذخیره ارزشمندی دانستند که تاریخ را پربار میکند. خبرگزاری تسنیم، به همین بهانه به گفتوگو با آباد پرداخت.
آباد در بخش نخست این مصاحبه به چرایی و چگونگی تدوین خاطراتش، به رغم دشواری یادآوری روزهای سخت، میپردازد. او معتقد است این خاطرات شخصی نیست و آیندگان نیز سهمی در آن دارند. آباد در این مصاحبه تأکید میکند که کتابهای اینچنینی فریاد نسلی است که میگوید من زندهام و پای آرمانهایم ایستادهام. نویسنده بارها در طول مصاحبه همراه با یادآوری روزهای دشوار، با اشک سخن میگفت و یادآوری میکرد که کلماتی از کتابش خیساند و او هنوز باور ندارد که آن روزها تمام شده است. مشروح این گفتوگو به شرح ذیل است:
*تسنیم: در سالهای گذشته ما شاهد بودیم که کتابهای مختلقی در حوزه دفاع مقدس و بعضا هم با استقبال خوبی مواجه شده و توانستهاند که رکورد فروش کتاب را جا به جا کنند. در حالی که قبلا این تصور وجود داشت که حوزه دفاع مقدس در این حد ظرفیت ندارد که بتواند تا این حد از مخاطبان را به سمت خود جذب کند. این اتفاق برای حوزههای مختلف دفاع مقدس رخ داده است، اما در ادبیات اردوگاهی کمتر اثری را میبینیم که به روایت خاطراتش بپردازد. چه شد که شما ترغیب به نوشتن خاطراتی شدید که مسلماً یادآوری آن دشوار است؟
قطعاً هرکسی گذشتهای دارد و این گذشتهها نیز با خاطراتی همراه است؛ بخشی تلخ و بخشی شیرین. تا روزگاری فکر میکردم که خاطراتم از دوران اسارت و به ویژه خاطرات هست سال دفاع مقدس، فردی، شخصی و متعلق به من است. این مالکیت شخصی و فردی مانعی برای طرح جزئیات خاطرات بود. در جمعهای مختلفی که صحبت میکردم، همواره در صحبتهایم به کلیات میپرداختم و به جزئیات مسائل و اتفاقات اسارت اشارهای نمیکردم. در دورههای مختلفی که شرایط سیاسی و فرهنگی کشور دچار تغییر و تحول میشد و ما با نسل جوان دیگری مواجه میشدیم که پرسشهای مختلفی در ذهن داشتند و از هشت سال دفاع مقدس سوال میکردند، از مردمی که در آن دوره با تمام وجودشان جنگیند و مقاومت کردند و از تمام سرمایههای وجودی خودشان مانند خواهر، همسر، فرزند، پدر و مادرشان گذشتند. این ابهام همواره برای نسل جدید وجود داشت که اینها با چه انگیزههایی و تعریفی به این نقطه از درجه ایثار رسیدهاند؟ همچنین در خلال این سؤالات متوجه شده بودم که نسل امروز مقابل برخی از موضعگیریهای سیاسی که کشور ما در مقابل مسائل بینالمللی و نسبت به دستآوردهایی که در طول ۳۵ سال که پیروزی انقلاب بدست آوردهبود، دچار تردید میشدند.
گویا نسل امروز در حال فراموشی است و ما وظیفه خودمان را برای انتقال این رسالت به درستی انجام ندادهایم
این تردیدها و سوالهایی که جامعه و نسل امروز وجود داشت، من را متوجه این موضوع کرد که گویا نسل امروز در حال فراموشی است و ما وظیفه خودمان را برای انتقال این رسالت به درستی انجام ندادهایم. همواره در تردید بودم که این خاطرات را بیان کنم یا نه؟ تا اینکه در ۲۵ مرداد ۱۳۹۱ که توفیق دیدار با مقام معظم رهبری دست داد. ایشان در آن جلسه بر این موضوع تأکید بسیار داشتند که خاطرات دوران اسارت گنجینهای است که متعلق به سرمایههای نظام است و اینها سرمایههای معنوی، فرهنگی و حماسی است که متضمن پیروزی ما در طول تاریخ است. ایشان تأکید داشتند که اگر ما بتوانیم که این فرهنگ دفاع مقدس را به خوبی در قالبهای ادبی و هنری تبیین کنیم، ماندگاری این ادبیات را برای همیشه تاریخ تضمین کردهایم.
احساس کردم که من در مقابل آنچه میدانستم و آنچه دیده بودم، کمکاری کردهام
این صحبتهای مقام معظم رهبری باعث شد که من به شدت احساس شرمندگی کنم. احساس کردم که در مقابل آنچه میدانستم و دیده بودم، هیچگونه قدمی برنداشتهام. با سخنان مقام معظم رهبری ناقوسی در وجود من برای تألیف خاطراتم به صدا در آمد. نپرداختن به خاطراتم با وجود تأکیدات مقام معظم رهبری عذاب وجدانی در من به وجود آورد که هر لحظه من را ترغیب میکرد و به من انگیزه میداد که قلم به دست بگیرم و هر آنچه را که به چشم دیده بودم، بر روی کاغذ بیاورم و برای نسل امروز و فردا روایت کنم.
این عذاب وجدان زمانی بیشتر میشد که مقام معظم رهبری صراحتاً نارضایتی خودشان از ننوشتن خاطرات دوران اسارت را با عبارت «کمکاری» مطرح کردند. ایشان گفتند که آزادگان و اسیرانی که از اردوگاهها برگشتهاند، شاهد اتفاقات بسیار عجیب و غریبی در اردوگاههای عراق بودند که وجود هریک از آنها نشان از روح پایداری، استقامت و ایستادگی فرزندان این آب و خاک دارد، اما با وجود این تعداد آثار منتشر شده در این زمینه بسیار کم بوده و انتظار میرفت که آثار بیش از آنچه باشد که تاکنون نوشته و منتشر شدهاند. در حالی که بیش از ۲۰ سال از آزادی آزادگان گذشته است، با کم کاری مواجهایم و باید کارهای بیشتری صورت بگیرد.
خاطراتم امانتی است که از طریق آن باید صدای یک نسل به نسل بعدی منتقل شود
این تعبیر به کار رفته از طرف مقام معظم رهبری بسیار برای من جالب بود که فرمودند داستانهای کوتاهی گفته شده ولی این داستانهای کوتاه بخش کوچکی از داستانهای بلند است و اینها باید به داستانهای بلند تبدیل شود. حس کردم که امروز من با کسی در حال گفتوگو هستم که همه لحظههای من را شمرده و حس کرده است. ایشان در آن جلسه از دوران اسارت به دوران فشرده قرنهای بسیار طولانی تعبیر کردند که یک جسم جامد را به الماسی درخشان مبدل میکند. ایشان فرمودند که جای این الماس درخشان در گنجینه است. من بعد صحبتهای ایشان به این باور رسیدم که این یک امانت است و این امانت برای من نیست؛ بلکه ودیعهای است که از طریق آن باید صدای یک نسل به نسل بعدی منتقل شود.
رنجهای من در مقابل سختیهای مادران شهدا ناچیز است
همیشه ننوشتن خاطراتم را با اینموضوع که آنها بعد از رحلتم منتشرمیشود، توجیه میکردم و تسلی میدادم. احساس میکردم که تا زمانی که من هستم انتشار این خاطرات تبعات دیگری دارد. از نظر اخلاقی این احساس را داشتم که ارائه این خاطرات برای من در زمان زندگی مناسب نیست. من این حس را داشتم که به جز شاهد چیز دیگری نیستم. این اتفاقاتی که بر من گذشته است در مقابل رنجها و ناراحتیهای مادران و همسران شهدا و جانبازان ناچیز است. این حس همیشه به عنوان مانعی برای من بود که وارد عرصه نوشتن و انتشار کتاب در این حوزه بشوم. وقتی قدری در رهنمودهای مقام معظم رهبری تأمل کردم، متوجه این موضوع شدم که تا وقتی که یک راوی زنده است، باورپذیری حادثهای که بیان شده، بسیار بیشتر از این خواهد بود که من نباشم و عدهای بیایند و آن مطالب را نقل کنند در حالی که من نتوانم صحت و درستی آن مطالب را تأیید کنم.
در مقابل مردمی که نگذاشتند شهر از نفس بیفتد، احساس مسئولیت میکردم
این نکته را در ذهنک مرور میکردم که روایت جنگ را سربازی میگوید که در جنگ حضور داشته است. این دلیلی شد که من هرآنچه را دیده و حس کرده بودم، روایت کنم. روایت کتاب بسیار سخت بود، چون باید به دوران جوانی و حدود ۱۸ سالگی خودم باز میگشتم. فارغ از همه روزگاری که در این دوران در حال گذراندن هستیم باید آن حس را پیدا میکردم و با همان حالت و با همان تعلقات و شرایط اقلیمی که در آن به سر میبردم و خصوصیات عاطفی که در آن زمان داشتم، به گذشته باز میگشتم و از زبان آن روزگار، کتاب را مینوشتم. فارغ از شخصیت و اتفاقات این دوران به یک دختر ۱۷، ۱۸ ساله تبدیل شدم. بعد فکر کردم که اگر بخواهم از آن لحظهای که این اتفاقات افتاده است بنویسم، شاید نتوانم که حق مطلب را ادا کنم. آدمها در جادهای قدم میگذارند که رد پای کودکی در آن نمایان است. یعنی اینکه آن چیزی که شخصیت امروز من را شکل داده است، خانه، مدرسه و جامعه است و همه اینها باید که با خواننده همراه بشود. یعنی کسی که بخواهد این حادثه را بخواند، باید بداند که این آدم در کجا و در بین چه خانوادهای با خصوصیات اخلاقی آن خانواده متولد شده است.
این بود که به دوران کودکی برگشتم. آن دوران به جز بازی و شیطنت و شیرینی روزهای کودکی و بودن در کنار خانواده چیز دیگری نداشت. آنچه که به یاد داشتم را تا برهه انقلاب نوشتم تا اینکه به مرحله اصل حادثه که میخواست کتاب را شکل بدهد رسیدم. یک تعلق خاطری به شهر آبادان و خرمشهر داشتم. خودم را در مقابل مردمی که هشت سال جنگ را حس کرده و مدیریت کردهاند و حتی یک سال در حصر کامل نیروهای بعثی عراق بودند، اما نگذاشتند که شهر از نفس بیافتد، احساس مسئولیت میکردم، به همین خاطر به صورت مفصل به این مبحث پرداختم. وقتی که شروع به نوشتن کردم، حدود ۲۵۰ صفحه اختصاص به دوران کودکی داشت و زمانی که این بخش را به آقای سرهنگی برای مطالعه دادم ایشان بسیار از نوشتار دوران کودکی و آبادان من تمجید کردند. این بخشها، بخش عظیمی از کتاب را تشکیل میداد. دوست داشتم در فصل کودکی و نوجوانی باقی بمانم و به بخش اصلی دیرتر برسم.
در روال نوشتن کتاب، ناگهان متوجه شدم که بخش زیادی از اثر به فصل کودکی اختصاص یافته است. برخی از دوستانم به این رویه خرده گرفتند و گفتند که اصل مطلب کتاب جای دیگری است، بخش اسارت است، اما شما بیش از حد به بخش کودکی پرداختید. حقیقت این است که دوست داشتم دیرتر به بخش اصلی برسم و آن روزهای سخت را روایت کنم.
مردم تا پای جان ایستادند تا در تاریخ کسی نگوید آنها شهر را خالی گذاشتند
جنگ و آغاز آن یکی از سختترین بخشهایی بود که باید نوشته میشد. وقتی که به ۳۱ شهریور و شروع جنگ رسیدم، خاطرات تلخی مانند شهادت مدیر آموزش و پرورش و تعدادی از معلمان را یاد آوردم که وضعیت رقتباری در آن شرایط ایجاد کرده بود. جنگ همواره در جبهه و در بین سربازان رخ میدهد و جریان دارد، اما ناگهان در هشت سال دفاع مقدس این جنگ وارد شهر و در بین مردم عادی شد. جنگ نابرابر و ظالمانهای که تحمیل شده بود. در آن زمان نیز هرکس با هر توان و شرایطی که داشت، خودش را علمدار این جنگ میدانست و با چوب، دمپایی و هر آنچه که در دست داشت، به مقابله با دشمن میپرداخت. مردم میگفتند که اگر قرار است که عراق از شهرها و خانههای ما عبور کند، باید از جنازههای ما رد شود تا اینکه در تاریخ کسی نگوید شهر از مردم خالی شده بود و مردم شهر را خالی کرده بودند. مردم غیرتمندانه در مقابل دشمن ایستادگی کردند و من باید برای نوشتن خاطراتم تمامی این صحنهها را دوباره به یاد میآوردم.
۲۳ روز اول جنگ، قبل از اینکه به اسارت در بیایم، نیز ۱۰۰ صفحه از کتاب را به خود اختصاص داد. باز هم برخی از دوستان به من تأکید کردند که این کتاب باید مختص به دوران اسارت باشد و نیاز به این میزان از تأکید به دوران قبل از اسارت نیست.
کلمات «من زندهام» خیساند
آنها به من میگفتند که جنگ شروع شده اما هنوز از دوران قبل از آن مینویسید و مشخص است که با تردید و ترس در حال نوشتن هستید. آن روزهایی که شروع کردم از دوران اسارت نوشتن و لحظات اسیر شدن، با جرأت و توکل شروع به کار کردم و این حس را داشتم که این یک وظیفه است و باید آن را انجام دهم. وقتی به این فکر کردم که این کار را به عنوان یک تکلیف نگاه میکنم، به قلم من قدرت و همت قابل توجهی میداد که قلم و جوهره آن آنقدر عمیق شده که با همه حس و وجودمخاطرات را مینوشتم. آنقدر این متنها قوی بود گاهی به خودم میگفتم که چقدر این کلمات خیس و تر هستند و روی کاغذ ریخته میشوند. گاهی تا دیرو وقت میگذشت و انقدر شانههای من میلرزید که دخترم میآمد و میگفت که تو در حال خاطرهنویسی هستی، خاطرات یعنی گذشتهای که تمام شده است. باور کن تمام شده است. تو الان اینجایی و در حال نوشتن یک خاطرات تمام شده هستی.
آنچه که از حدقه چشم من عبور کرده بود را گواه میگرفتم و روی کاغذ میآوردم
من باور نمیکردم که این اتفاقات تمام شده است. من احساس میکردم که خواب بودم و اکنون دوباره بیدار شده و دوباره آن اتفاقات را تجربه کردهام. این حس در من بود تا مدت زیادی که قدم به قدم لحظاتی که همراه با کتاب در محور زمان پیش میرفتم، به جایی رسیدم که به خودم گفتم دیگر نمیتوانم بنویسم. من اشتباه کردم و باید کتاب را کوچکتر و خلاصهتر جمع میکردم. دوباره یادم افتاد که آقا فرموده بودند این کتابها داستانهای کوتاهی از یک داستان بلند است و باید داستانهای بلند را بنویسید. در آن زمان یادم آمد که من قرار است داستان بلند بنویسم و حد آن را هم حدود ۵۰۰ صفحه گذاشته بودم. وقتی که مینوشتم اندازه میگرفتم که آیا به ۵۰۰ صفحه رسیده است یا نه. زمانی که به مقاطعی میرسیدم که رنج فراتر از حد آدمی بود، به این فکر میکردم که انسان تا کجا میتواند رنج را در مقابل صحنههایی که شاهد شکنجههای برادرانش است، تحمل کند؟
آخرین خط کتاب که تمام شد، سفر مکه و مدینه من نیز به پایان رسید
آنچه که از حدقه چشم من عبور کرده بود را گواه میگرفتم و روی کاغذ میآوردم. نمیدانستم تا چقدر تحمل دارم تا اینکه به خودم استراحت دادم. من دچار ضعف بدنی شده بودم و نمیتوانستم ادامه دهم. وقتی که توفیق زیارت خانه خدا را پیدا کردم، بدون اینکه کسی بداند آن دفتری که مینوشتم را به همراه کاغذهایی که تاریخها و اسامی را یادداشت کرده بودم، با خودم میبردم. وقتی به مسجد پیامبر(ص) و خانه خدا میرفتم، بعد از زیارت و طواف آن دفتر را باز میکردم. در آن مکان آن دفتر، همان دفتری نبود که در ایران باز میکردم. بسیار جامعتر، کاملتر و قشنگتر شده بود. انگار انباری از کلمات را در دل خود داشت و من انگار که فقط کلمات را کنار هم میچیدم. خودم از این چیدهشدن کلمات کنار هم خوشحال بودم و احساس میکردم که بسیار زیبا است و بهتر از این نخواهد شد. آخرین خط کتاب که تمام شد، سفر من نیز به پایان رسید.
کتابم را در طواف خانه خدا به پایان رساندم
سفر مکه برای من بسیار معنوی و خوب بود. با پشتوانه توکل به خدا و ریسمان بندگی از حق، توانستم که این کتاب را همانطور که خدا را قسم را داده بودم به پایان برسانم. خدا این توان را به من داد که در فاصله زمانی کوتاه این کتاب را بنویسم. برخی میگویند که نوشتن کتابهایشان چند سال طول کشیده است، اما من نوشتن این کتاب را در حدود چند ماه و بعد از آن ۱۵ روز در تشرف خانه خدا به پایان رساندم. وقتی برگشتم و کتاب را به ویراستار دادم و از او خواهش کردم که برای ویراستاری به کلمات من وفادار بماند و کلمات من را تغییر ندهد. ویراستار به من گفت که باید در بعضی کلمات تغییراتی را انجام بدهیم و این تغییرات لازم است. اما من به او گفتم که اگر این متن ویرایش شود دیگر من توانایی ارتباط با این متن را ندارم چرا که این کلمات را من احساس میکنم که من اختراع کردهام و برای اولینبار این کلمات نوشته شده است و اگر شما این کلمات را به کلمات دیگری تبدیل کنید، دیگر من نمیتوانم با آن کلمات ارتباط برقرار کنم.
فکر میکردم بعضی واژهها را برای بیان احساسم اختراع کردهام
زمانی که خیلی به خانم میرشکاک اصرار کردم،ایشان از من شاکی شدند و گفتند که اسم من را از کتاب حذف کنید چرا که شما اجازه هیچ نوع کاری را به من برای کتاب نمیدهید و حتی برای من مدت محدود ۱۵ روزه را تعیین میکنید. در عرض ۱۵ روز ۵۰۰ صفحه کتاب را چگونه ویرایش کنیم؟ من گفتم که فقط متن عربی را به خاطر عربزبان بودن و تسلط به زبان عربی، ویرایش کنید. البته ایشان خیلی زحمت کشیدند و من را تحمل کردند. بالاخره نویسنده کتاب را به دست ویراستار با اختیار به او میدهد اما من اختیار را از ویراستار گرفته بودم و شما اختیار تغییر این کلمات را ندارید.
*تسنیم: چه مسائلی در دوران اسارت بر شما گذشته بود که از بیان آنها فرار میکردید؟
بیان برخی مسائل بسیار سخت بود. جنگ فرصت خیلی خوبی برای شکوفا شدن بسیاری از احساسها مانند ایثار فداکاری و از خود گذشتن است. برخی از مسائل آنقدر تلخ است که جز خون و مرگ چیز دیگری ندارد. اما در همان مشکلات بخشهایی وجود دارد که چون با ذائقه دین و خدا و ایمان سر و کار دارد، لذتبخش میشود. ما دنبال جنگ نبودیم ولی در متن این خاطرات یک مظلومیت و در مقابل یک قساوت بیحدی وجود داشت. این ظلم آنقدر بیحد بود که مرور کردن آن بسیار سخت بود.
گاهی آنقدر این مسائل مرور میکردم و این سوال برای من مطرح میشد که از ما به اینها چه چیزی را گفتهاند که این برخورد را با ما میکنند. آنها میدیدند که ما هم نماز میخوانیم و از این موضوع تعجب میکردند. در حالی که تصور میکردند که ما خدای دیگری را میپرستیم. این قساوت و کینه دشمن نسبت به ما حس خوبی نبود. احساس میکردم که من در حال فرار از یک واقعیت موجود هستم. این واقعیت میتواند یک درس عبرت باشد و آن عبرت هم در کلام مقام معظم رهبری آمده است که ایشان فرمودند: شما اگر میخواهید بنویسید برای عبرتآموز بودن آنچه در سنت الهی بنویسید. اینکه در شرایطی که شما فکر میکردید شما را اعدام میکنند و شما به این کشور بر نمیگردید، وعده الهی محقق میشود.
کتاب را کپی کردند و در مدارس توزیع میکردند
این درس و عبرتی برای نسل امروز است که همه اینها مسائلی بود که یادآوری آنها، منتهی به ظلم و قساوت دشمن و دست و پا زدن ما در آن بود. اما وقتی اراده خداوند به یک سمت کشیده شود، آنچه که مشیت خداوند است تحقق مییابد. زمانی که کتاب چاپ شد، بازخورد کتاب بسیار جالبتر از آنچه تصور میکردم بود. زمانی که کتاب را نوشته بودم، هنوز مردد بودم که کتاب را به چاپ بسپرم و کتاب را برای خواندن به چند نفر سپردم. آن چند نفر عموما از آزادهها و فرزندان آنها بودند یعنی این کتاب را در بین دو نسل توزیع کردم. من فکر کردم که این داستان شباهت بسیاری با داستانها دیگران دارد و شاید همینقدر به همین چند نفر که دادم کافی است. از این کتاب ۱۰۰ عدد چاپ کردم و تعدادی از آن را به همکارانم در شورای شهر و تعداد دیگری را هم در بین دوستان توزیع کردم. فکر میکردم که شاید من آخرین روایتگر این داستان هستم و بعد از من کسی برای روایت وجود ندارد.
نمیدانم چگونه آقا نسخه غیررسمی کتاب را خوانده بودند
بعد از مدتی برخی به من زنگ زدند که کتابی آمده است و ما در حال کپی کردن برای مدارس و دوستان هستیم، شما از این کتاب ندارید که به ما بدهید؟ تقاضای مردم و بازخوردها آنقدر برای من شگفتانگیز بود که ترغیب شدم کتاب را به شکل جدی ویراستاری کنم. دوباره خدمت مقام معظم رهبری رفتم تا اذن رونمایی از کتاب را از ایشان بگیرم. در آنجا متوجه شدم که همان کتابی که به شکل نسخههای غیر مرسوم آماده شده بود، در اختیار حضرت آقا قرار گرفته و ایشان مطالعه فرموده بودند. زمانی که کتاب را تقدیم کردم، حضرت به من گفتند که من بخشی از کتاب را خواندم و بقیه را هم از این نسخه که شما آوردهاید، میخوانم.
ماجرای دختری که پیغام پدرش را بعد از ۳۰ سال در کتاب «من زندهام» خواند
ویژگیای که این کتاب داشت این بود که نام بسیاری از کسانی که در طول جنگ هیچ اسمی از آنها آورده نشده بود در این کتاب ذکر شده است. برای مثال اولین شهیدی که در همان محلی که اسیر شدم، شهید میرظفرجویان بود. دختر این شهید وقتی کتاب توزیع شده بود گفت: من برای اولین بار بعد از بیش از ۳۰ سال متوجه شدم که کسی شهادت پدرم را دیده و پیغامی را که در آخرین لحظه پدرم برای من که دختر کوچکشان بودم، فرستاده است. من این پیغام را در کتاب آورده بودم. این مسئله برای من بسیار ارزشمند بود یک حس رضایت از آن لحظاتی که رنج کشیدم تا این کتاب تالیف شد را برای من ایجاد کرد.
از فاو و عراق گذشتیم، اما از خاطراتمان نمیگذریم
بعد از آن افراد زیادی از مکانها و شهرهای مختلف زنگ میزدند و میگفتند که حالا فهمیدیم که چرا باید مقاومت کنیم. حالا فهمیدیم که از چه روزگاری عبور کردیم. حالا فهمیدیم که دستآوردهای امروز به قیمت چه چیزی به دست آمده است. حالا فهمیدیم که چرا از فاو و عراق گذشتیم، اما از خاطراتمان نمیگذریم چرا که باید این خاطرات را حفظ کنیم.
«من زندهام»، فریاد و صدای نسلی است که میگوید «من زندهام و بر ارزشهای خود ایستادهام»
این خاطرات ضمن مستند بودن، صدای یک نسل است که فریاد میزند من زندهام و بر ارزشهای خود ایستادهام.